داشتم با خودم فکر میکردم و توی دلم به آقای کریم نیمه ی رمضان میگفتم کاسه ی گدایی آورده ام… خالیِ خالی… بایسته ها و شایسته های پرکننده اش را هم شما بهتر میدانید… شرمنده ام و رو سیاه و رو ندارم حتی سرم را بالا بگیرم مباد که چشمم به چشمتان بیفتد و از شرم ناسپاسی و مسرف بودنم قالب تهی کنم. فقط کاسه ی کوچک شکسته و ناخوش احوالم را میبینم که با خجالت تمام پشت درب خانه شما گذاشتمش و امیدوارم به دستانِ دهنده تان…
بعد همینطور هم با خودم غصه میخوردم که من که هیچوقت آدم قانعی نبودم من که زیاد میخواهم و به کم راضی نیستم, این نیمچه کاسه را پرش هم کنند که دلم راضی نمیشود… با خودم گفتم آن آقا هرچه بخواهی میدهد اما باید کاسه ای به اندازه خواسته هایت داشته باشی که دهش ها را بریزی تویش ببری… مانده بودم کاسه ام را چه کنم که جایش کم است برای آمال و آرزوهام و هرچه هم بریزند ممکن است در برود از درزهاش…
بعد, از آن جرقه ها که میدانم کار خودشان است ذهنم را روشن کرد, دیدم من که از کرامت فقط لفظش را سالهاست یدک میکشم اگر کسی بیاید و ظرفی بدهد برایش پر کنم اگر ببینم ظرفش خیلی ناجور است دلم میسوزد ظرفش را میگیرم و به جایش یک ظرف خوب و بزرگ و سالم پر میکنم میدهمش… و مگر میشود آقایی که تفسیر کرامت است آیینه ی تمام نمای خدای کریم است در رمضان کریم کاسه تنگ و ترک دار مرا ببیند و چشم ببندد و به قدر نیم کاسه ی معیوبم بریزد و ردم کند؟! حاشا وَ کَلّا…
ما هکذا الظن بک یابن فاطمه…

فهرست مطالب