ما سه برادر بودیم: من و حسن و محمد. بسیاری از مردم فکر می کردند محمد امامِ پس از پدرم، حضرت هادی است. اما محمد درگذشت. مردم برای تسلیت می آمدند و دوستان و شیعیان از امام بعدی می پرسیدند. پدرم به حسن رو کرد و گفت “فرزندم! شکرخدا را به جا آور زیرا خداوند تو را برای امری برگزیده است.”
حسن که بسیاری او را تا آن زمان ندیده بودند، داشت بر برادرمان می گریست. گفت خدا را سپاس می گویم و از او می خواهم نعمتهایش را بر ما تمام کند. انالله و انا الیه راجعون.
در همان روزها و گفتگوها درباره امامت حسن، پدرم از دوستانش میخواست حجتِ پس از حسن را نیز تبعیت کنند.
کارگزاران بنی عباس، هم از او می ترسیدند و هم او را می ستودند. شنیده بودم که یکی از ایشان در دیدار با او به استقبالش رفته بود و بوسیده بودش. وقتی پسرش پرسیده بود که این جوان کیست؟ گفته بود: او امام کافران است! اگر ما بنی عباس خلیفه نبودیم، تنها او شایسته خلافت بود. این ابن الرضا مثل پدرش سرشار از علم و عبادت و خوش خلقی است. آه جانم به قربانش. جانم به قربانش.
شنیدم که شنوندگان سخنش چقدر تعجب کرده بودند و درباره من پرسیده بودند و او گفته بود: اصلا جعفر کیست که شما احوالش را می پرسید؟ چه رسد که با حسن مقایسه شود. جعفر مردی پست و گناهکار است.
این طور بود که دوست و دشمن، حسن را می ستودند و من را تحقیر می کردند. اما من هم می خواستم امام باشم.
حسن که درگذشت، حتی به دیدن فرماندار سامرا هم رفتم. گفتم مرا در مقام حسن قرار بده تا به تو پول زیادی بدهم. او فریاد زد که ای احمق. ما علیه مدعیان امامت پدر و برادرت می‌جنگیم. اگر تو امامی به ما چه نیازی داری و اگر شیعیان تو را امام نمی دانند، از ما چه کاری ساخته است.
هیچ کس حتی احتمال امامت من را هم نداد و همه در جستجوی فرزند حسن بودند.
راستش حسن واقعا فرق داشت. چقدر از فقرا را کمک و راهنمایی می کرد. حتی محمد که او را قبول نداشت را، هم کمک کرد و هم گفت کدام شهر برود تا ثروتمند شود.
به جز اخبارهای غیبی و بخشندگی اش، جاذبه ای داشت که حاکمان عباسی را بی چاره می کرد. مثلا علی بن اوتاش یکی از ماموران خشن و ضدبنی هاشم بود. اما پس از یک روز از زندانی کردن حسن عاشقش شده بود. حتی در حضور حسن سرش را بلند نمی کرد که به او نگاه کند. بعد او را به صالح وصیف سپردند.
یادم هست که صالح را مواخذه کرده بودند که چرا حسن را آزار نمی دهی؟ چرا اینقدر آرام و راحت است؟ صالح گفته بود چه کنم؟ شرورترین مردانم را نگهبان او می کنم. چیزی نمی گذرد که می شنوم عابد و زاهد شده اند. می گویند حسن روزها روزه و شبها در نماز است. مهربان و بخشنده است. با هر کس به زبان کشور خودش سخن می گوید. گاهی اخباری غیبی می گوید. نگاه او بدن ما را می لرزاند. حتی در میان درندگان انداختمش. به او آزاری نرساندند.
این بود که هیچ کس امامت من را نمی پذیرفت. حاضر بودند امامت پسر ندیده او را بپذیرند اما من را نه. سامرا، شهری که سر من رای، هر که دیدش شاد شد حالا فقط زندان پدر و برادرم نبود، زندان من هم شد. من که نه تنها هیچ کس هرگز امام نخواندم، همه جعفر کذّاب نامیدندم. همه با دست مرا به فرزندانشان نشان می دادند و می گفتند او فرزند و برادر و عموی امام است. اما انتخاب کرد که کذاب باشد. تو آن می شوی که می خواهی.
این گونه بود که هم حسن و هم من نشانه های انتخاب خدا و انتخاب های انسان بودیم، او هابیل وار و من قابیل گونه.

 

منبع: سیره ایمه: ترجمه ارشاد شیخ مفید

فهرست مطالب