یک سالی که از رمضان پارسال تا رمضان امسال بر من گذشت تقریبا آشوب ناک ترین دوره ی زندگی ام بود. از تلاش برای پیداکردن مکانیسم شکل گیری حافظه بین سلول های مغزی گرفته تا تلاش برای فرار از خدمت مقدس سربازی! 

شبی می گذشت به پرس و جو از این و آن که چگونه می شود یک بخشی از سلول های عصبی را با کامپیوتر های خیلی قوی به گونه ای مدل سازی کرد که هم 1) مدل خیلی ساده نباشد و تعداد سلول ها به قدری کم نباشد که خود مغز خنده اش بگیرد به تلاش مذبوحانه ی ما برای یافتن پیچیدگی هایش و هم 2) آن کامپیوتر توان پردازش آن برنامه را داشته باشد; شبی میگذشت به پرس و جو از این و آن که پایگاه شهد عبدالحمید انشایی (یا همان 02) برای آموزشی چطور است و نوشتن نکاتی مثل اینکه : حواست باشه نمک و صابون باخودت ببری, حتما پوتین مارک “ارک” بگیر از میدون امام حسین و.. ;شبی به دلتنگی دوستی که کاسه کوزه مان یکی بود و الان آن طرف دنیاست و یک ماهی است نمیدانم خوب است احوالش یا نه و شبی به بالا و پایین کردن اپلیکیشن ها و اساتید دانشگاه های مختلف.

به نحوی که در این شب ها, پیرِ جناب حافظ که خودش هر شب از میکده به مسجد میرود و بالعکس, انگشت حیرت به دهان گرفته بود از کار من. چرا که مطابق عادت معهود تا پایم به خشکی میرسید خدای موسی را چنان رها مینمودم که کان لم یکن شیا مذکورا!

متاسفانه یا خوشبختانه این خشکی ها و دریاهایی که به طور سینوسی خدای موسی را به یاد من می انداخت اینقدر طول کشیدند که ماه مبارک رسید و دفتر قصه ام ورق خورد آرام آرام تا رفت به شب بیست و سوم که ابوحمزه بود و مسجد امام. 

دلیل ننوشتنم در آیینه خانه بیشتر به خاطر رنج بردن از تکراری بودن و informative نبودن نوشته هایم است اما دلم نیامد ابوحمزه بخوانم و دوباره ننویسم.

اَللّـهُمَّ اَنْتَ الْقائِلُ وَقَوْلُكَ حَقٌّ وَوَعْدُكَ صِدْق وَاسْئَلوُا اللهَ مِنْ فَضْلِهِ اِنَ اللهَ كانَ بِكُمْ رَحيماً وَلَيسَ مِنْ صِفاتِكَ يا سَيدي اَنْ تَاْمُرَ بِالسُّؤالِ وَتَمْنَعَ الْعَطِيةَ

فهرست مطالب