مجلس تنهایی

فاطمه شهیدی

 


majles8مجلس هشتم …
“مردی كه راه رفتنش قشنگ بود …1
صدای شمشیرش می آمد، صدای تاخت اسب و زمزمه شعری كه می خواند.
“این مبارزه، جوهره مردان را آشكار میكند. این مبارزه، ادعا را از حقیقت جدا می كند”.
نفس ها حبس بود. جوان های خویشاوند، سر لای زانو ها پنهان كرده بودند تا فریادی را كه در راه بود نشنوند.
جوان ها، نیمه شب، دور از چشم بزرگتر ها رفته بودند بیابان، با هم پیمان بسته بودند، پیش از علی اكبر (ع) بروند….
می دانستند كه هر زخم تن علی، پدرش را تكه تكه می كند …
اما مگر پدر و پسر گذاشته بودند.
علی گفته بود: “من باشم و شما بروید؟” 
پدر گفته بود: “اول علی! فقط قبل رفتن چند قدم پیش رویم راه برود”.
———————————————————
1.سبط اكبر، حضرت علی اكبر (ع)
و حسین (ع) بر بالین او بلند گریست و تا آن زمان کسی گریه اش را نشنیده بود.

 


فهرست مطالب