غنا و عزت در دل مومن نا آرامند و باید آرامشان کرد

خوب حرف مرا گوش كنيد، بحث­هايي كه من گام به گام مي­كنم با هم مرتبط است. حالا بحث اين است كه ما چه كار كنيم كه اين حالت انقطاع در دل ما پيدا بشود، تا آن عزت و غناي قلبي براي ما حاصل بشود و راحت بشويم؟! مطلب را خيلي ساده­ كردم، مي­خواهم آن را از پيچيدگي در بياورم. براي حاصل شدن اين انقطاع چه كار كنيم؟ چون تا اين انقطاع حاصل نشود آن غناي حقيقي، يعني احساس بي­نيازي از غير خدا و آن عزتي كه از آن به عنوان عزت نفس تعبير مي­كنند، پيدا نمي­شود. فعلاً اين مقدمه را گفتم، حالا يك روايت مي­خواهم بخوانم، بعد اين را توضيح بدهم. امام باقر عليه السلام در روايتي در اين قالب مي­فرمايند؛ قال عليه السلام: «اَلْغِنَي وَ الْعِزُّ يَجُولانِ فِي قَلْبِ الْمُؤْمِنِ!»، يعني غنا و عزت در دل مؤمن ناآرامند و جاسازي نشده‌اند، اين طرف و آن طرف مي زند.

اولاً معلوم مي­شود كه جايگاه غنا و عزت در دل است، بايد در دل جاسازي شود، اگر جاسازي شد آن وقت كار درست مي شود. «اَلْغِنَي وَ الْعِزُّ يَجُولانِ فِي قَلْبِ الْمُؤْمِنِ، فَاِذَا وَصَلَا اِلَي مَكَانٍ التَّوَكُّلُ أقْطَنَاهُ»، وقتي اينها به آن حالت توكل برسند، آن وقت در دل جاسازي مي­شوند؛ حالا اين يعني چه؟ معناي «أقْطَنَاهُ»، يعني اقامت مي­گزيند، همين كه گفتم: «جاسازي» و فارسي­اش كردم. «أقْطَنَاهُ» يعني غني و عزت در قلب جاسازي مي­شوند، ضمير «أقْطَنَاهُ»، به قلب بر مي­گردد، يعني آنجا جاسازي مي­شوند.

توکل چیست؟

بنابراين در اينجا يك رابطه­اي از نظر ريشه­اي بين مسئلۀ عزت و غناي حقيقي پيدا شد و آن جاسازي شدن حالت توكل در دل است كه ما راحت بشويم. مي­خواهم گام به گام پيش بروم تا به جاي اساسي كار در رابطه با امام حسين عليه السلام برسم.

توكل چيست؟ يك معناي لغوي برايش مي­كنند يك معناي اصطلاحي. البته ما دنبال معناي لغوي­اش نيستيم، چون توكل در لغت گاهي به معناي اظهار عجز و حتي ذلت است! البته بايد ديد نسبت به چه كسي! دقت كنيد كه ما توكل را نسبت به خدا مي­گوييم.

از نظر اصطلاحي من يك جمله­اي را كه اهل معرفت دارند نقل مي­كنم، «اَلتَّوَكُّلُ عَلَي اللهِ اِنْقِطَاعُ الْعَبْدِ فِي جَمِيعِ مَا يَأمُلُهُ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ»، توكل بر خدا، بُريدن بنده است در تمام آرزوهايش از مخلوق. اين همان انقطاعي بود كه بنده گفتم.

حالا مي­گويم كه چه وقت اين براي ما پيدا مي­شود؟ بحث توكل هم خودبه خود مطرح شد! من نمي­خواهم حالا بحث توكل بكنم، بحث توكل مفصل است كه بايد در جاي خودش بحث شود. در ارتباط با اين بحث مقداري از توكل مي گويم.

توكل، واگذار كردن است، وقتي كه مي­گويي وكيل گرفتم يعني كارم را به او واگذار كردم. در باب عبد و ربّ توكل اين است كه بنده آنچه را كه ربّش به عنوان وظيفه به او مي­گويد كه اين كار را بكن، به آن عمل كند، و نتيجه­اش را واگذار كند. گفته برو گندم بكار، رفتيم كاشتيم، آب هم داديم، زمين را هم شُخم زديم، همۀ اين كارها را كرديم، اما اينكه اين سبز بشود و بعد هم گندم بدهد، دست من نيست. درخت را كاشتيم، آبش هم داديم، ولي ميوه، دست من نيست! دست اوست. در باب نتيجه­گيري واگذار كن، نتيجه‌اي كه به نفعت باشد، نه نفعي كه تو تشخيص بدهي، نفعي كه واقعاً نفع باشد. يك عده خيال مي­كنند توكل معنايش اين است كه دست­ روي دست­ بگذارند! اينكه توكل نيست. بگويد، خدا! خودت گفتي واگذار كن، ديگر ما به تو واگذار كرديم برو كارش را بكن! ظاهراً اين پاره سنگ بر مي­دارد! توكل كه اين نيست. مي گويد توكل از وكالت است، من هم به خدا وكالت دادم ، خدا برود اين كارها را بكند. اين شعور ندارد!

باید به خدا اعتماد کرد

معناي توكل در رابطۀ عبد و ربّ اين است كه وظيفه­اي كه رب به تو محول كرده انجام بده، نتيجه را به او واگذار كن. در اينجا اين نكته اساسي است كه گاهي ممكن است آدم واقعاً وظيفۀ شرعي­اش را عمل كند ولي در واگذاري نتيجه، از نظر دروني اشكال داشته باشد. به يك تعبير ديگر، مي گويد ما كار خودمان را كرديم بقيه­اش با خدا، اما اين كه مي­گويد بقيه­اش با خدا، سفت و از ته دل نمي­گويد. توكل انقطاع از مخلوق و واگذار كردن نتيجه به خدا است، اما بايد به اين واگذاري اعتماد داشته باشيم. مهم اينجاست كه نداريم! اين را صريح مي­گويم من ندارم. انشاءالله شما داريد.

بله! «اَلتَّوْكِيلُ اِلَي الله تعالي»، يعني وارد كار مي­شوم، به وظيفه­ام عمل كنم، نتيجه را هم مي­گويم به او واگذار كردم؛ اما آيا به اين واگذاري­ات اعتماد داري؟ يا نه! بحث در اين جاست! مهم اعتماد به واگذاري نتيجۀ كار به خدا است. ما در باب عزت گفتيم كه عزت را بايد خدا بدهد كه همان نتيجه است كه حالا عرض مي­كنم. اين عزت زمينه­هايي هم دارد، زمينه­اش از نظر دروني انقطاع و از نظر بيروني هم اطاعت است. نگاه كنيد اين دو را كنار هم گذاشتيم. بيروني و دروني كنار هم.

اما درست است كه بايد انقطاع از مخلوق و بعد هم واگذاري نتيجه به خدا باشد، اما به اين واگذاري­ات اعتماد هم داشته باش، كه او بهترين نتيجه را از نظر واقعي براي تو ترسيم مي­كند ، و نمي­گذارد تو ذليل بشوي. آنجاست كه از نظر غنا، اصلاً ته دلت خودت را بي­نياز از ما سوي الله مي­بيني ، ديگر احساس نياز به غير خدا نمي­كني، اينجاست كه دلت آرام مي­گيرد. يعني آن غناي حقيقي و آن عزتي كه گفتيم مي­آيد در دل. جايگاهش هم دل است. دلت آرام مي­شود. اينها را كه گفتم مقدمه بود. چاره­اي نداشتم جز اينكه اين مقدمات را بگويم؛ روايت هم خواندم و معنا كردم. اين يك بحث معرفتي بود، و همه اينها جزء مباحث عزت است.

اعتماد امام حسین علیه السلام به خدا در گفتار

درس امام حسين عليه السلام تنها درس مفاهيمي نبود، هم گفت و هم عمل كرد، مصداقش را هم نشان داد. به قول ما هم كبري­هايش را گفت، هم صغري­هايش را تحويل داد كه ديگر جا بيندازد. بعد از اينكه وليد به ايشان پيشنهاد مي­كند و ايشان قبول نمي­كند، امام مي­آيد كه از مدينه حركت بكند، اين اولين حركت است كه از مدينه مي­خواهد برود مكه. خيلي­ها مِن جمله برادرش محمد بن حنفيه با او صحبت كردند. امام به محمد بن حنفيه گفت تو اينجا باش، گزارشات را به من بده، و چه و چه! گفت يك وصيت نامه مي­نويسم پيش تو مي­گذارم؛ كه اين سند است، در تواريخ كه نگاه كنيد وصيت­نامۀ حسين عليه السلام كه نوشت داد به دست برادرش، وجود دارد. وصيت نامه را به او داد و بعد هم فردا حركت كرد آمد.

سند اساسي اينجاست كه مجموعه­اي است. «بِسم الله الرحمن الرحيم»، دارد: «ثُمَّ دَعَا الْحُسَين عليه السلام بِدَواةٍ وَ بَيَاضٍ وَ كَتَبَ هَذِهِ الْوَصِيَّة لِاَخيه محمد حنفيه»، قلم و كاغذ آوردند كه وصيت­نامه­اش را بنويسد، بگذارد و برود. در خود اينها خيلي حرف است. «بسم الله الرحمن الرحيم، هَذَا مَا اَوْصَي بِهِ الْحُسَينِ بْنِ عليِ بْنِ اَبيطالِبِ اِلَي اَخِيهِ محمد المعروف بِابْنِ الْحَنَفِيَّة، اَنَّ الْحُسَينَ يَشْهَدُ اَنْ لا اِله اِلَّا الله وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ»، از مبدأ شروع كرد، «وَ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ»، هر دوتا! هم حق را آورد و هم از نزد حق تعالي آورد. من جلسۀ گذشته در رابطۀ با عزت هم گفتم كه اطاعت از حق و سرفرود آوردن به حق است. از همين جا دانه دانه شروع مي­شود، نگاه كنيد: «وَ اَنَّ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ اَنَّ السَّاعَةَ ءَاتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها، وَ اَنَّ اللهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ»، بعد جملاتي را مي گويد كه در خطبه­هاي ديگر ايشان هم شما ديديد ، «وَ اَنِّي لَمْ اَخْرُجْ اَشَِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً»، كه اينها معروف است، «وَ اِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ فِي اُمَّةِ جَدِّي»، بعد دارد، «اُرِيدُ اَنْ آمِرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ اَنْهَي عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أسِيرَ بِسيرَةِ جَدِّي وَ اَبِي عَليِّ بْنِ اَبيطالِب»، من چون سال­هاي گذشته تا اينجا بحث كردم ديگر بحث نمي‌كنم. «فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاِنَّهُ اَوْلَي بِالْحَقِّ وَ مَنْ رَدَّ عَلَيَّ هَذَا»، اگر از من قبول نكرد، ما كار خودمان را مي­كنيم و به وظيفه­مان عمل مي­كنيم، «اَصْبِرُ حَتَّي يَقْضِيَ الله بَيْنِي وَ بَيْنَ الْقومِ بِالْحَقِّ»، پاي آن مي­ايستم، وظيفه­ام است، بايد قيام كنم، بايد اين حركت را بكنم، دست بردار هم نيستم. (وَظيفَةٌ اِلَهيَّةٌ عَلَي عُهْدَتِي بِتَعْبيرٍ مِنِّي!) «وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمين ِ» بعد مي­گويد: «وَ هَذِهِ وَصيَّتي يا اَخي اِلَيْكَ»، «وَ مَا تَوْفيقي اِلّا بِالله عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وِ اِلَيْهِ اُنِيب»، تمام كرد كار را! من به وظيفه­ام عمل مي­كنم بقيه اش با خدا؛ من در اين راه مي­روم، توفيق هم از او مي­خواهم، مي خواهم كه در اين راه كمك وهمراهي­ام بكند كه بتوانم به وظيفه­ام عمل كنم، توفيق معنايش اين است. به تعبير من «دنده كمكٌ الهيّه»! ديگر نمي­توانم كار ديگري بكنم چاره­اي ندارم. از او استعانت مي­جويد بعد مي­گويد به اوست توكلم، يعني چه؟ يعني نتيجه با تو و به اين واگذاري­ام هم اعتماد دارم كه بهترين نتيجه را براي اين قيام من، تو ترسيم خواهي كرد. آيا غير از اين بوده است؟

من سنوات گذشته راجع به امر به معروف و نهي از منكر بحث كردم و گفتم كه نفع و ضرر فقط فعلي نيست. آنجا گفتم كه بزرگان ما وظايفي دارند و نفع فعلي را نگاه نمي­كنند، آينده را هم در نظر مي­گيرند. ممكن است الان به حسب ظاهر چيزي مفيد نباشد ولي در طول تاريخ اين مسئله سودمند باشد! چون من اينها را قبلاً گفتم، نمي­توانم دوباره درباره‌اش صحبت كنم، چون بحث‌هايم در هر سال­ فرق مي­كند.

اعتماد امام حسین (علیه السلام) به خدا در کردار

اين كه گفتيم راجع به گفتار امام حسين (علیه السلام) بود، حالا اينجا يك مطلبي راجع به كردارش بيان مي كنيم. ايشان از مدينه حركت مي­كند مي­آيد مكه، از مكه مي­آيد و بعد از آن قضايايي كه مطرح شد، به كربلا مي­رسد. شما در مقاتل نگاه كنيد، يك جا نمي­بينيد كه امام حسين در روز عاشورا اظهار شكست كرده باشد، هيچ جا نمي­بينيد. بعضي­ها هم كه نقل كرده‌اند مي­گويند هر چه امام، بيشتر شهيد مي­داد از نظر ظاهر خيلي سرپاتر و سرحال­تر و برافروخته­تر مي‌شد. حتي ما چنين تعبيرهايي داريم. البته فقط يك جا امام يك شكستي را اظهار كرد كه بعد مي­گويم، اما اشتباه نكنيد، اصلا و ابدا اين شكست، شكست نسبت به حركت نبود. دليل و زيربناي اينكه رفتار امام اينطور بود، انقطاع واقعيِ حقيقي براي عزت حقيقي و فرار از ذلت واقعي بود. حال زيربناي اين چيست و اين انقطاع، چه وقت حاصل مي­شود؟ آن موقعي كه به وظيفه­ام عمل كنم و نتيجه را به او واگذار كنم و به اين واگذاري­ام هم اعتماد داشته باشم، و اعتماد داشته باشم به اينكه كسي كه به او واگذار كردم، بهترين نتيجه را براي من ترسيم خواهد كرد.

آن روايت هم كه از امام باقر عليه السلام درباره غنا و عزّ نقل شد، و چقدر هم زيبا بود، صرف خواستن نيست، بله من مي­خواهم، اين ­خواستن جزء فطريات من است، اما مطلوب چطور حاصل مي­شود! طلب كه وجود دارد، بحث مطلوب است! آن چيزي را كه مي­خواهم چطور به دستم مي­رسد. قبلاً من زمينه­هاي آن را گفتم و بيان كردم كه موجبات عزّت، انقطاع دروني و اطاعت بيروني است، اين دو، دوش به دوش هم است. انقطاع حقيقي چه وقت حاصل مي­شود، آنجايي كه تو اطاعت كني و نتيجه را هم به خدا واگذار كني و به اين واگذاري هم اعتماد كني.

اطاعت از رسول و اولو الامر، اطاعت از خداست

اما يك تذكر، در باب اطاعت: اين جزء معارف ما است كه وقتي مي گوييم اطاعت خدا ، اين جدا از اطاعت رسول و اطاعت اولوا الامر نيست. اگر هم كسي بخواهد به عزت حقيقي برسد، انقطاع و «اطاعةُ الله» مي­خواهد و اينجا بحث اين نيست كه «اطاعةُ الله»، فقط اطاعت خداست بلكه هر اطاعتي است كه اطاعتُ الله حاصل بشود؛ آن وقت عزيز مي شوي.

حالا من يك روايت بخوانم، گرچه ظاهراً همۀ شما در زيارت جامعه خوانده‌ايد: «مَنْ اَطاعَكُمْ فَقَدْ اَطاعَ الله»، ولي من روايت مي­خوانم چون دارم در باب عزت بحث مي­كنم و مي خواهم از اين بحث جدا نشوم. روايت از زين العابدين صلوات الله عليه دارد حضرت فرمود: «طاعَةُ وُلاةِ الْاَمْرِ تَمَامُ الْعِزِّ!»، چقدر زيبا! اطاعت اولوا الامر تمام عزت است! اينها همه مربوط به هم است. نگاه كنيد من از بحثم تخلف نكردم.

ولایتمداری حضرت ابالفضل علیه السلام

حالا من مي­خواهم وارد توسلم شوم. شما راجع به حضرت اباالفضل و عظمتش خيلي چيزها شنيده‌ايد. به نظر من اينكه خدا از نظر الهي آن عزت را به او عنايت كرد از اين جهت بود كه از نظر همين مبادي، او براي ايجاد زمينه­ها و موجبات عزت، كمالِ همت را گذاشت. در جنگ تن به تني كه روز عاشورا حاصل شد -چون جنگ حضرت را به دو گونه نقل كرده‌اند- دشمنان از او مي­ترسيدند و وحشت داشتند، در بين اين همه اصحابي كه امام حسين داشت و عده‌اي از آنها از بني­هاشم هم بودند، فقط دشمن از حضرت اباالفضل مي­ترسيد، بهترين دليلش هم خيلي روشن است و آن اين است كه عصر روز نهم شمر آمد داد زد، «اَيْنَ بَنُو اُخْتِنا؟»، كجايند خواهر زاده­هاي ما؟ چون مادرش كه ام البنين باشد از همان عشيرۀ شمر بود. صدا زد و حضرت اباالفضل جواب هم نداد. امام حسين به ايشان فرمود: «اَجِبْهُ وَ اِنْ كانَ فاسِقاً»، جوابش را بده اگرچه آدم فاسقي است! ايشان آمد و گفت چه مي­گويي؟ گفت: تو و برادرانت در امان هستيد. گفت: لعنت بر تو و امان تو باد كه تو مي­خواهي من را از حسين جدا كني! از او مي­ترسيدند و از اين راه وارد شدند كه وي را جدا كنند. اين دربارۀ عظمت ايشان از نظر ظاهري كه به اصطلاح ما استيلاء بر بدن­ها است، از استيلاي او بر بدن­ها مي­ترسيدند. آنها از ديدگاه خودشان او را عزيز مي­ديدند. اينجا بحث قوم و خويشي نبود. اما معلوم است كه جواب او چيست، او فرزند علي عليه السلام است.

عظمت حضرت اينجا بود: روز عاشورا كه شد اباالفضل تقريباً آخرين فرد است كه مي‌خواهد به جنگ تن‌به‌تن برود، مي نويسند آمد خدمت امام حسين، «وَ لَمَّا رَاَي الْعَبّاسَ وَحْدَتَ اَخيهِ الْحُسَين عليه السلام»، مجلسي مي­نويسد، وقتي تنهايي امام حسين را ديد، آمد پيش برادرش و گفت: «هَلْ لِي مِنْ رُخْصَت؟»، آيا اجازه مي­دهي من بروم؟ مي­نويسند، «فَبَكَي الْحُسَين بُكاءً شديداً»، امام حسين گريۀ شديدي كرد. جملاتي هم گفت، يك جمله­اش اين بود: «اَنْتَ صاحِبُ لِوَايي»، آخر تو به عنوان علمدار من هستي، تو مي‌خواهي كجا بروي؟! اباالفضل در جواب گفت: «سَئِمْتُ مِنَ الْحَياةِ قَدْ ضاقَ صَدْرِي!»، يعني دلم تنگي مي­كند، به تعبير ما، از زندگي بيزارم ، من به ذهنم مي رسد كه اين ولي الله اعظم، در او تصرفي كرد. بايد دل او آرام شود!

به او فرمود: «اِنْ كُنْتَ لَابُدَّ مِنْ ذلك فَاطْلُبْ لِهَؤلاءِ الْاَطْفال قَلِيلاً مِنَ الْمَاءِ!»، حالا اگر مي­خواهي بروي، برو براي بچه­ها آب تهيه كن. به ذهن من اين می آید که امام حسين مي­خواست به اباالفضل اين را بگويد که من مي­خواهم تو تا قيام قيامت دستگيري كني. مي­خواهم تو باب الحوائج بشوي. آخر تا تو دو دستت را ندهي كه دستگير نمي­شوي! تو بايد دلرُبا بشوي و دستگيري كني! تو بايد عزيز شوي و تا قيام قيامت عزيز باشي! خيلي التماس دعا دارم! خيلي هم من امشب اميد دارم، خدا شاهد است گزاف نمي­گويم، من امشب چند بار دعا كردم، گفتم خدايا آبروي ما را نريز هر كس امشب به اينجا می آید حاجتش را بده. در مقاتل دارد اباالفضل آمد، يك مشك و نيزه برداشت و به سمت شريعه آمد و وارد شريعه شد. چشمش به آب افتاد دستها را زير آب بُرد و بالا آورد؛ در حالی که تشنه است و سهميه آبش را هم كه همه­اش را به بچه­ها داده و ديگر سهميه ندارد، «فَذَكَرَ عَطَشَ الْحُسَين عليه السلام، فَرَميَ الْمَاءُ مِنْ يَدِهِ»، آب را روي آب ريخت، مشك را پُر آب كرد از شريعه بيرون آمد. آن خبيث ملعون كمين كرده بود، آمد دست راست را هدف كرد صدايش بلند شد: «وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا يَمِينِي اِنِّي اُحَامِي اَبَداً عَنْ دِينِي»، مشك را به شانۀ چپ انداخت، مي­نويسند همان ملعون حمله كرد، كاري كرد كه اباالفضل بند مشك را به دندان گرفت! مي­نويسند: «فَعَطاهُ سَهْمٌ فَاَصابَ القربه فَوَقَفَ الْعَبّاس!»، اباالفضل را تيرباران كردند، يك تير آمد به مشك خورد، آب­ها سرازير شد، عباس ايستاد! «فَوَقَفَ الْعَبّاسُ ثُمَّ عَطاهُ سَهْمٌ آخَر فَوَقَعَ فِي صَدْرِهِ!»، يك تير ديگر آمد، سينۀ عباس را هدف­گيري كرده بود! «فَضَرَبَهُ مَلْعُونٌ بِعَمُودٍ حَدِيدٍ عَلي اُمِّ رَأسِهِ!»، عمود آهن به فرق عباس آمد! «فاَنْقَلَبَ مِنْ فَرَسِهِ!»، از مركب به زمين آمد! صدايش بلند شد: «يا اَخَا اَدْرِكْ اَخَاك!»، حسين عليه السلام صداي عباس را شنيد به عجله آمد رسيد! اين جا بود كه حسين عليه السلام اين جمله از دهانش در آمد، نگفت شكست خورد، گفت: «وَالله اِنْكَسَرَ ظَهْرِي!»، پشتم را شكستند! اين جملۀ آخر من است؛ يا اباالفضل ما را دست خالي نگذار! خدا به احترام اين شهيد ما را دست خالي نگذار. امام حسين خودش را بالای سر همه شهدا رساند اما در بين شهدا از بني­هاشم و غير بني­هاشم، با شهيدي مواجه نشد كه بتواند با او حرف بزند؛ بالای سر قاسم كه آمد ديد پاشنه­هاي پا را رو زمين مي­كشد! بر بالين علي­اكبر آمد ديد نمي­تواند صحبت كند، ولي با اباالفضل صحبت كرد، رمق داشت، مي­گويند اباالفضل اول از حسين عليه السلام يك سؤال كرد رو كرد به او و گفت: «يا اَخَا مَا تُريدُ؟»، حالا ديگر مي­خواهي چه كار كني؟! امام حسين گفت: مي­خواهم تو را به خيمه ببرم! اباالفضل گفت: نبر! من را به خيمه نبر! چرايش را مي­داني كجا مي­فهمي؟ موقعي بود كه حسين برگشت، همين كه به خيمه­گاه رسيد سُكَينه آمد رو كرد به بابا و گفت: «اَيْنَ عَمِّيَ الْعَبَّاس؟ …

فهرست مطالب