اگر این حرف را بزنیم و قبول کنیم، قهراً چنین دینی، غیرِ آن هدفی می‏شود که انبیا برای آن مبعوث شده‏اند. پس باید بگوییم غرض از بعثت انبیا فقط بیان ظاهری شهادتین نیست و پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) هم برای ارائة همان حقیقتی که دارای مراتب است، یعنی اسلام حقیقی و ایمان مبعوث شده بودند. مُسلّم است که ایشان برای همان حقیقت مبعوث شده بود.

پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) مبعوث شده است برای همان دینی که به تعبیر قرآن با فطرت انسان‏ها هم‏سو است و با سازمان وجودی انسان‏ها هماهنگ است. این دین از مقام ربوبیِ خداوند صادر شده و آنچه که صادر شده، برطبق سازمان وجودی انسان‏ها است. او است که به سراسر وجود انسان‏ها آگاهی کامل دارد و بیانش از مقام ربوبی بر طبق این آگاهی صادر می‏شود.

فرض کنید کسی دستگاهی را می‏سازد؛ وقتی دستگاه را ساخت، کنارش یک دستورالعمل می‏گذارد و خصوصیات آن دستگاه و روش استفاده از آن را توضیح می‏دهد. خدا هم من و تو را خلق کرده و بعد، از جانب مقام ربوبی‏اش بیانی صادر کرده و به وسیلة انبیا به ما رسانده است. خداوند می‏گوید ای انسان، من سازندة تو هستم و آن چیزی که در این عالم با سازمان وجودی تو هم‏سو است، چه در ارتباط با بُعد داخلی و خارجی‏ات، چه بُعد قلبی و عقلی‏ات و چه اعضا و جوارحت، این بیانی است که از جانب من برای تو می‏آید. این را می­گوییم بیان صادره از مقام ربوبی که همان «دین» است.

تمام شرایع همین‏طور بوده و برای همین آمده‏اند. قرآن کریم فرمود: «هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَ دينِ الْحَقِّ».[4] دین حق عبارت است از همین مجموعة مُرکّبی که با سازمان وجودی و فطرتت هم‏سو است و صادره از مقام ربوبی است و انحراف در آن نیست.

در آیات دیگر هم این تعبیرات آمده است. مثلاً فرمود: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ».[5] پس حق‏گرایانه به سوی این دین روی آور، با همان فطرتی که خدا مردم را بر آن سرشته است؛ تغییری در آفرینش خدا نیست. دینِ پایدار همین است.

این آیه بحث هم‏سو بودنِ دین با فطرت را مطرح می‏کند که این دین هم‏سو با فطرت تو است؛ پس دلت را به دین بده و سویِ دلت را به طرف این حقیقت متوجّه کن. «حنیف» یعنی کسی که از باطل به سوی حق، اعتدال دارد. آنچه سزاوار این موجود است، همین دستورالعملی است که خالق آن ارائه کرده است؛ چه از نظر درونی و چه از نظر بیرونی آنچه با فطرت تو هم‏سو است، همین دین است.

قرآن کریم دربارة حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: «وَ لكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ». روایاتی هم در ذیل آیة «حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكينَ بِهِ»[6] داریم که زراره این روایات را نقل می‏کند. زراره می‏گوید از امام باقر(علیه السلام) دربارة این آیه سؤال کردم؛ «عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ قَالَ الْحَنِيفِيَّةُ مِنَ الْفِطْرَةِ الَّتِي فَطَرَ اللَّهُ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ‏ قَالَ فَطَرَهُمْ عَلَى الْمَعْرِفَةِ بِهِ».[7] مضمون این روایت این است که خداوند می‏فرماید من خدایابی و خداجویی را در نهاد انسان قرار داده‏ام و اینها آمیخته به وجود او است؛ و این خدایابی و خدا جویی را در او به ودیعه گذاشته‏ام.

زراره در روایت دیگر می‏گوید: «سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ مِنْ قَوْلِ اللَّهِ حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ مَا الْحَنِيفِيَّةُ قَالَ هِيَ الْفِطْرَةُ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها فَطَرَ اللَّهُ الْخَلْقَ عَلَى مَعْرِفَتِهِ».[8] اینجا هم می‏فرماید منظور از «حنفیّت» همان فطرت و سازمان وجودی انسان است. از این روایات آنچه غرض ما بود، یعنی هم‏سو بودنِ دین الهی با فطرت انسانی به دست می‏آید و روشن می­شود.

مأموریت انبیا هدایت انسان بود به سوی این بیان الهی که هم‏سو با فطرت او است. اما اینکه لفظ ادیان را به کار می‏بریم، مسامحه در تعبیر است؛ چون دین الهی یکی است و باید به جای کلمة «ادیان» از لفظ «شرایع» استفاده کنیم. پس وظیفة پیامبران، برپاداشتن دین الهی است. حالا وظیفة اولیا چیست؟ اولیا که خُلفای انبیا هستند، وظیفه‏شان نگه‏داری از آن چیزی است که انبیا برپا داشته‏اند. اولیا با پایداری خود از دین الهی نگه‏داری می‏کنند.

تعبیری که از امام حسین(علیه السلام) نقل می‏شود که حضرت فرمود: «إنْ کَانَ دِینُ مُحَمَّدٍ لَمْ یَسْتَقِمْ إلَّا بِقَتْلِی یَا سُیُوفُ خُذِینِی»، به این معنا است که آنچه را که رسول‏الله(صل الله علیه و اله و سلم) از دین الهی به‏پا داشت، من وظیفه دارم که نگذارم سرنگون شود. ائمة اطهار: دنبال این نبودند که اسلام ظاهری که همان شهادتین گفتن است در جامعه از بین نرود؛ بلکه هدفشان این بود که اسلام حقیقی حفظ شود.

روایتی را از امام حسین(علیه السلام) می­خوانم که حضرت اشارة دقیقی به آیة شریفه دارند؛ ایشان فرمود: «مِنَّا اثْنَا عَشَرَ مَهْدِيّاً»؛ از ما است دوازده هدایت‏گر؛ این هدایت همان مأموریتی است که انبیا داشتند و ائمه: هم در این قالب دارند. «أَوَّلُهُمْ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي‏طَالِبٍ وَ آخِرُهُمُ التَّاسِعُ مِنْ وُلْدِي»؛ اوّلین آنها امیرالمؤمنین علی بن ابی‏طالب(علیه السلام) است و آخرینشان نهمین فرزند از نسل من است. «وَ هُوَ الْقَائِمُ بِالْحَقِّ يُحْيِي اللَّهُ تَعَالَى بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَ يُظْهِرُ بِهِ دِيْنَ الْحَقِّ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ».[9] او است کسی که خدا به وسیلة او دین خود را که همان دین حق است، بر تمام ادیان باطل غلبه می‏دهد.

برپا نگه‏داشتنِ دین، اشرف اهداف حرکت امام حسین(علیه السلام)

هدف امام حسین(علیه السلام) از قیام و حرکت چیست؟ او هم می‏خواهد کار پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) را انجام دهد. حسین(علیه السلام) قیام نکرده است که همین لفظ شهادتین و «اسلام ظاهری» از بین نرود! حسین(علیه السلام) کار پیغمبر را ادامه می‏دهد. آنچه که پیغمبر به‏پا داشت که همان بیان صادره از مقام ربوبی در زمینة اصول و فروع است را می‏خواهد نگه دارد؛ می‏خواهد از «اسلام حقیقی» پاس‏داری کند. امام حسین(علیه السلام) در قیام و حرکتش اهداف گوناگون دارد؛ امّا اشرف اهداف قیام حسین(علیه السلام) همین «برپا نگه‏داشتنِ دین» است.

بنده به صورت گذرا و مختصر جریان بیعت گرفتن از امام حسین(علیه السلام) را نقل می‏کنم تا این معنا روشن شود. وقتی معاویه به درک واصل شد، یزید به ولید که حاکم مدینه بود نامه‏ای نوشت؛ متن نامه این بود که حسین(علیه السلام) را بخواهد و از او بیعت بگیرد و اگر بیعت نکرد، گردن او را بزند. ولید کسی را دنبال مروان بن‏حکم فرستاد. مروان آمد و ولید جریان نامه را به او گفت. مروان هم گفت در یک مجلس کار را تمام کن. اگر بیعت کرد که هیچ؛ اگر بیعت نکرد گردنش را بزن.

ولید کسی را فرستاد دنبال امام حسین(علیه السلام) و حضرت آمد و گفت تا فردا صبح فرصت دهید. اما مروان رو به ولید کرد و گفت گردن او را همین‏جا بزن. حضرت به مروان گفت: «وَيْلِي عَلَيْكَ يَا ابْنَ الزَّرْقَاءِ أَنْتَ تَأْمُرُ بِضَرْبِ عُنُقِي‏»؛ وای برتو! آیا دستور قتل مرا می‏دهی؟! بعد خطاب کرد به ولید و فرمود: «أَيُّهَا الْأَمِير إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اللَّهُ وَ يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ وَ مِثْلِي لَا يُبَايِعُ مِثْلَه». در این عبارت، حضرت بی‏دینیِ یزید و انحراف او از اسلام حقیقی را بیان کرد، ولی اسلام ظاهری یزید را منکر نشد. یعنی یزید هم مثل سایر کسانی که شهادتین می­گویند و همه نوع هم حرام مرتکب می‏شوند، از نظر ظاهری و فقهی مسلمان بود.

اینجا مروان رو کرد به ولید و گفت به او مهلت نده؛ چون دیگر دستت به او نمی‏رسد. جوابی که ولید به مروان داد این بود که گفت: «يَا مَروَانُ إنَّكَ اختَرتَ لِيَ الَّتِي فِيهَا هَلَاكُ دِينِي وَ دُنيَايَ». دقّت کنید که ولید نگفت «اسلام»! نگفت اسلام ظاهری‏ام از بین می­رود؛ بلکه گفت این راهی که تو به من نشان می‏دهی، موجب هلاک «دینِ من» می شود. یعنی خود آنها هم می‏فهمیدند که دین یعنی چه!

فردای آن روز حضرت تشریف آوردند بیرون از منزل و مروان با حضرت مواجه شد. به امام حسین(علیه السلام) این جملات را گفت: «إِنِّي آمُرُكَ بِبَيْعَةِ يَزِيدَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فَإِنَّهُ خَيْرٌ لَكَ فِي دِينِكَ وَ دُنْيَاكَ»؛ من خیر تو را می‏خواهم! با یزید بیعت کن که خیر دین و دنیای تو در این است! مروان بن‏حکم خیرخواهیِ دینِ امام حسین(علیه السلام) را می‏کند!

امّا حضرت چه جواب می‏دهد؟ «فَقَالَ الْحُسَيْنُ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيد».[10]اینجا امام حسین(علیه السلام) بحث اسلام را مطرح می‏کنند و می‏فرمایند اگر کسی مثل یزید حاکم جامعة اسلامی شود، دیگر باید فاتحة اسلام را خواند. آیا این جملة حضرت یعنی اگر یزید حاکم شود، مردم دیگر «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» نمی‏گویند؟! آیا معنایش این است که مردم دیگر نماز نمی‏خوانند؟! بحث این نیست؛ اینجا منظور حضرت از اسلام، اسلام حقیقی است نه اسلام ظاهری. چون یزید خودش امام جماعت بود و عبا و قبا و عمامه هم داشت!

بنابر این، حضرت در ابتدا در مجلس ولید بحث بی‏دینی یزید را مطرح کرد، امّا نگفت او مسلمان نیست؛ بلکه فرمود یزید مسلمانِ بی‏دین است. ولی وقتی مروان به بیعت اصرار کرد، حضرت فرمود یزید اصلاً مسلمان نیست. در اینجا منظور اسلام حقیقی است. البته آنها خودشان هم این مطلب را می­دانستند و می­فهمیدند. همان‏طور که گفتیم، ولید به مروان گفت تو می‏خواهی دین من را از بین ببری! معلوم می‏شود که این مسأله در بین خودشان هم روشن بوده که بین اسلام حقیقی که همان ایمان است با اسلام ظاهری فرق است.

در اوّلین نامه‏ای که امام حسین(علیه السلام) در جواب هزاران نامة مردم کوفه می‏نویسد و آن را به حضرت مُسلم می­دهد و مُسلم را به سمت کوفه می‏فرستد، آمده است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ إِلَى الْمَلَإِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُسْلِمِينَ». حضرت هم مؤمنین را ذکر می‏کند، هم مسلمین را! آیا اگر یکی از این دو اصطلاح را می­آورد کافی نبود؟! آیا قصدشان تفنّن در عبارت بوده است؟! یا نه، از آوردن هر دو واژة مؤمنین و مسلمین قصدی داشته­اند؟ اینجا هم به نحوی به تفکیک میان معنای ایمان ـ‏که اسلام حقیقی است‏ـ و اسلام ظاهری اشاره دارند.

در آخر نامه هم می‏نویسند: «مَا الْإِمَامُ إِلَّا الْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ‏ الْقَائِمُ بِالْقِسْطِ الدَّائِنُ بِدِينِ الْحَقِّ».[11] کسی می‏تواند امام جامعة اسلامی باشد که طبق احکام کتاب خدا حکم کند و قسط را اقامه کند و دینِ حق را برپا دارد. در این کلام حضرت هم بحث «دین حق» مطرح می­شود؛ همان‏طور که در آیة شریفه آمده بود: «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ».

همان‏طور که گفتیم، دو دین در مقابل یکدیگر هستند؛ دین حق و دین باطل. دین حق یکی است و تکثّر در آن راه ندارد. لذا فرمود: «هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَ دينِ الْحَقِّ». یعنی دین حق، یک دین بیشتر نیست؛ امّا باطل ادیان مختلفه است و تکثّر در دین باطل راه دارد. لذا در این رابطه فرمود: «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ».[12] در اینجا از بدلِ «کُلِّه» برای دین باطل استفاده کرده که نشان از تکثّر در دین باطل دارد.

امام حسین(علیه السلام) هم فرمود: «الدَّائِنُ بِدِينِ الْحَقِّ»؛ که گفتیم حضرت چه در این روایت و چه در جاهای دیگری که در حرکت و قیامشان بحث دین را مطرح می­کنند، منظورشان اسلام ظاهری نیست؛ بلکه مراد ایشان اسلام حقیقی است. یزید هم مسلمان به اسلام ظاهری بود و هیچ‏وقت نمی­گفت «شهادتین» نگویید. حتّی خودش سحرها می‏رفت نماز جماعت هم می‏خواند! یعنی از جهت ظاهری مسلمان بود، اما مسلمانِ بی‏دین! البته همان اسلام ظاهری‏اش هم تا قبل از آن روزی است که این جملات را به زبان آورد که: «لَعِبَت هَاشِمُ بِالمُلكِ فَلَا خَبَرٌ جَاءَ وَ لَا وَحيٌ نَزَل»؛[13] چون با گفتن این جملات دیگر مُرتد شد.

امام حسین(علیه السلام) چه می­دید؟ او این را می­دید که کسانی زیر پوشش اسلام ظاهری دارند ریشة دین و اسلام حقیقی و ایمان را می­زنند. اینها چه کسانی هستند؟ همان­هایی که لااُبالی­گری را ترویج می­کنند. کسانی مثل یزید که امام حسین(علیه السلام) درباره‏اش گفت که شارب‏الخمر و مُعلن به فسق است. یعنی یک چنین شخصی درست است که اسلام ظاهری دارد، امّا دارد ریشة اسلام را می­زند. لذا وقتی در کوچه با مروان برخورد کرد و مروان گفت بیا بیعت کن، حضرت فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيد».

اگر دقیقاً بررسی کنید، متوجّه می­شوید با اینکه قیام امام حسین(علیه السلام) اهداف و ابعاد گوناگونی را تعقیب می‏کرد و فقط یک هدف نداشت، امّا اهمّ آن اهداف همین مسأله بود. بله، امر به معروف، نهی از منکر، جهاد فی‏سبیل‏الله و… همه از اهداف حضرت بودند؛ امّا آنچه که اهمّ اهداف او بود، این بود که نگذارد دین حقّ از بین برود. چون حضرت می‏دید که آنها زیر پوشش اسلام ظاهری دارند ریشة اسلام حقیقی و دین و ایمان را می‏زنند. در این شرایط وظیفة امام حسین(علیه السلام) این بود که آنچه را که پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) به‏پا داشته بود، نگه دارد. لذا می‏گوید: «إنْ کَانَ دِینُ مُحَمَّدٍ لَمْ یَسْتَقِمْ إلَّا بِقَتْلِی یَا سُیُوفُ خُذِینِی». یعنی اگر قرار است دین جدّ من سرنگون شود، من می‏روم تا این دین باقی بماند.

حبیب و همسرش، نمونه‏ای از مسلمانان حقیقی

آخرین نامه‏ای که حسین(علیه السلام) به سمت کوفه فرستاد، برای یک پیرمرد بود. پیرزن و پیرمردی نشسته­اند و دارند صبحانه می­خورند که درِ خانه‏شان را می­زنند. پیرمرد می­رود در را باز می‏کند، نامه را می­گیرد و می‏خواند. همسرش می­گوید چه بود؟ می­گوید قاصدی بود و نامه آورده بود. همسرش می­پرسد نامه از که بود؟ می‏گوید از حسین(علیه السلام) بود.

متن نامه چیست؟ «مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ إلَی الرَّجُلِ الفَقِیهِ حَبِیبِ بنِ مَظَاهِرِ الأسَدِیِّ إنَّا قَد نَزَلنَا بِکَربَلَاء وَ أنتَ تَعلَمُ قَرَابَتَنَا بِرَسُولِ اللهِ فَإن أرَدتَ نُصرَتَنَا فَاقدِم إلَینَا عَاجِلَاً». نامه از حسین(علیه السلام) است به حبیب بن‏مظاهر؛ ای جبیب، ما به کربلا رسیدیم. تو هم که بستگی و قرابت من به پیغمبر را می­دانی. پس اگر می­خواهی ما را یاری کنی، زود بیا! تا فرصت از دست نرفته بشتاب! لحن نامة حسین(علیه السلام) این معنا را به ذهن می‏رساند که گویا بین حسین(علیه السلام) و حبیب سرّی بوده و او هم از ماجرای کربلا خبر داشته است.

همسر حبیب گفت حالا می­خواهی چه کنی؟ حبیب گفت من دیگر پیر شده­ام و نمی‏توانم جنگ کنم. همسرش گفت پسر پیغمبر تو را خواسته، آن‏وقت تو نمی­خواهی به یاری او بروی؟! حبیب کمی تعلّل کرد و بعد رو به همسرش کرد و گفت اگر من بروم، عبیدالله خانه‏ام را خراب می‏کند و تو را به اسارت می‏گیرد؛ اینها را بدان! همسرش گفت تو برو، بگذار عبیدالله خانه را خراب کند و مرا به اسارت ببرد.

حبیب باز هم تعلّل کرد. اینجا بود که همسر حبیب خیلی ناراحت شد و گفت ای اباعبدالله، کاش من مرد بودم و به‏جای حبیب به یاری‏ات می‏آمدم! بعد هم پوششِ روی سر خود را برداشت و بر سر پیرمرد گذاشت و گفت پس تو هم مثل عجوزه‏هایی که در خانه نشسته­اند، در خانه بنشین! مسلمان حقیقی اینها بودند. مسلمان یعنی این!

حبیب بیرون آمد. دید در بازار کوفه همه مشغولند و اسلحه­ها و شمشیرها و نیزه­ها را تیز می­کنند. در راه به پیرمرد دیگری برخورد؛ مُسلم بن‏عوسجه بود. این هم مسلمان حقیقی است و اسمش با مُسمّی است. به او گفت کجا می­روی؟ مُسلم گفت می‏خواهم حنا بخرم. حبیب گفت ای مُسلم، خبر داری که حسین(علیه السلام) به کربلا آمده است؟ می‏آیی با هم برویم؟ مُسلم گفت بله، می‏آیم! دیگر خضاب هم نمی‏خواهم! سراغ خضابی می­روم که رنگش تا قیامت باقی است. با خون سر باید خضاب کرد!

این دو پیرمرد با هم به کربلا آمدند؛ نمی­دانم روز چندم محرّم بود که وارد کربلا شدند. این بی­بی­ها هر روز نگاه می­کردند و می­دیدند هزارهزار نفر برای یاری عمرسعد به لشگر او می‏پیوندند، امّا از این طرف کسی برای کمک به‏سوی خیمه­های آنها نمی­آید. امّا ناگهان دیدند دو پیرمرد راهشان را کج کرده‏اند و به سمت خیام امام حسین(علیه السلام) می‏آیند. این بی­بی­هاو بچه­ها خیلی خوشحال شدند که بالأخره دو نفر هم پیدا شده­اند که حسین(علیه السلام) را یاری کنند.

این دو که آمدند، حسین(علیه السلام) به اصحابش گفت که به استقبال آنها بروید. اصحاب به استقبال حبیب و مُسلم رفتند. زینب(سلام الله علیها) هم فرمود: «بروید سلام مرا به حبیب برسانید»! می‏نویسند وقتی سلام زینب(سلام الله علیها) را به حبیب رساندند، حبیب خاک‏های کربلا را بر سر می‏ریخت و می‏گفت من که باشم که دختر امیر عرب به من سلام برساند؟…


[1]. جلسه 2183؛ دوشنبه، بیست‏وششم بهمن‏ماه 1383هـ‌.ش، چهارم محرّم‏الحرام 1426هـ.ق
[2]. سوره مبارکه آل عمران، آیه 19
[3]. سوره مبارکه آل عمران، آیه 67
[4]. سوره مبارکه توبه، آیه 33
[5]. سوره مبارکه روم، آیه 30
[6]. سوره مبارکه حج، آیه 31
[7]. بحارالانوار، ج 64، ص 135
[8]. بحارالانوار، ج 3، ص 279
[9]. بحارالانوار، ج 36، ص 385
[10]. بحارالانوار، ج 44، ص 325
[11]. بحارالانوار، ج 44، ص 334
[12]. سوره مبارکه توبه، آیه 33
[13]. اللهوف، ص 181

فهرست مطالب