385303 uxAFeXlI

تولد یکی از دوستان کمی تا قسمتی حساسم بود. روز تولدش خیلی سرم شلوغ بود، همش بدو بدو دنبال کارهایم بودم…
دلم می خواست درست  درمان متن خوبی برای تبریک تولدش بنویسم و برایش بفرستم، گفتم دیر که نمی‌شود! فردا برایش می‌فرستم و می‌گویم سرم شلوغ بود و او حتما درک می‌کند…
 تازه کمی از تولدش گذشته بود، اندکی از ساعت  12 رد شده بود که دیدم پیام داده «تولدم مبارک…»  شاکی شدم که تو صبر می‌کردی یک روز، سرم شلوغ بود و می‌خواستم وقت بگذارم برای نوشتن متن تبریک! گفت ولی تولد من همان یک روزی بود که گذشت… گفت یک دقیقه وقت می‌گذاشتی برای تبریک در همان روز بهتر بود…

دیدم چقدر از کارهای زندگیم را گذاشته‌ام برای این‌که روزی درست و حسابی بهشان برسم و هیچوقت آن روز نرسیده‌است…

امروز از صبح درگیر مهمان و اینور و آنور رفتن بودم، گفتم فردا که قرار است قم بروم، بگذارم تولدش را همان‌جایی تبریک بگویم که مرا وابستۀ خودش کرد… دیدم نه… تولدش امروز است، نگذارم این تبریک هم برود قاطی آن هزار و یک کار لیست انتظار… با خودم عهد کردم شده آخر شب در حد یک پیام کوتاه تبریک بگویم تولدش را، پیش از آن‌که 12 رد شود و با دلی شکسته حس کند که فراموشش کرده‌ام…

باشگاه عزیز ما، نور روشن روزهای سیاه ما، تولدت مبارک…
کاش تا 12 بیشتر وقت داشتم، تا بیشتر برایت بگویم، از روزهای تاریکی که برایم روشن کردی، از دوستان عزیزی که برایم به ارمغان آوردی، از مادری که همان بار اول دیدنش خوب نمک‌گیر و شیفته‌ام کرد، از تمام روزهای خوب با تو…

این تبریک هولهولکی را علی الحساب از من داشته باش، تا آن روزی که بنشینم و درست و حسابی از تو و روزهای بی نظیر با تو بگویم…

تولدت مبارک…

فهرست مطالب