یعقوب، اگر به قصه ی یوسف دچار شد
این عشق‌ها سرآمدی از داستان توست
حتی اگر دوباره زمین زیر و رو شود
این‌بار نیز خواب زمین، بی گمان توست
آن‌قدر رود رود سراسیمه رفته‌ای
تا هرچه موج، در به در كاروان توست
شان نزول همهمه‌ی آبشارها
در ابرخیز سیطره‌ی خاندان توست

ملك بهشت با همه‌ی جاودانگیش
میراث دار منزلت جاودان توست
خورشید، دل‌خوش است به این‌كه تمام روز
در اهتزاز نوكری آستان توست
بانوی قد خمیده‌ی نی زارهای سرخ !
لیلاترین! كه هرچه جنون در عنان توست
سرو و صنوبری كه در این خاك خفته‌اند
جان و جهان خاك نه… جان و جهان توست

این ماه بی قبیله كه در خون علم شده
این بی قبیله ماه، که گنج نهان توست
این بازوان حك شده بر تار و پود مشك
باب الحوائجیست كه آب روان توست
عمق كتیبه‌های زمان را كه بنگری
نقش هزار پاره‌ای از باستان توست
رمز قیام سبز سپیدارها تویی!
لبیك در مصاف عطش، ترجمان توست
دربار شام، از تو دهان باز می‌كند
از داغ كوه‌ها كه بر آتشفشان توست
تاریخ، در محرم چشم تو ریخته!
ای زینبی كه حجت حق بر لبان توست…

فهرست مطالب