888884 acOsHX1lیادم نیست چه سالی بود، فقط یادم هست که یکی از سال‌های دبستان بود، توی کتاب قرآن مدرسه، هر چند صفحه یک پیام قرآنی داشتیم، یک آیه یا بخشی از یک آیه که قرار بود پیامی از آن بگیریم.
یکی از آن پیام‌های قرآنی «ربِّ زدنی علماً» بود، معلم گفت بچه‌ها این دعا را خوب است در قنوتمان بخوانیم و از خدا بخواهیم که علم بهمان بدهد…
و من از همان سال‌ شروع کردم به خواندن این دعا و خواستن علم در قنوت‌هایم…
*****
یادم نیست چند سال پیش بود، یادم نیست قم بود یا مشهد، یادم نیست همسفران چه کسانی بودند، حتی یادم نیست سخنران که بود، ولی یادم هست گفت «این برادر و خواهر به هم حواله می‌کنند»…
*****
یک سال پیش همین موقع‌ها بود، آن موقع که طوفان عجیبی زندگی‌ام را زیر و رو کرد…
آن روزها تازه اول طوفان بود… یعنی اولش که نه، اما روزهای ضعیفی طوفان بود! درست توی همان حس و حال مبهم آن روزها دیدم برای اولین بار می‌توانم نشست باشگاه را شرکت کنم… آن هم چه نشستی! نشست در قم بود. به این می‌گویند فال و تماشا! گفتم هم نشست را می‌روم و هم می‌روم پیش خانوم و از ته دل دعا می‌کنم و ضجه می‌زنم بلکه خودش واسطه شود برای حل گره کور زندگیم…
رفتم، دعا کردم… توسل کردم… گریه کردم… اما…
اما وقتی برگشتم همه چیز بدتر شد… طوفان شدت گرفت… تازه فهمیدم گره کور یعنی چه!! ماتم برده بود که چه فکر می‌کردم و چه شد! مانده‌بودم گیر کارم کجاست… من که وقت مشاوره دادن دانای دو عالم بودم، چرا الان که به خودم رسیده‌بود پای همۀ آن نسخه‌ها می‌لنگید؟ چرا هیچ‌کدام عملی نمی‌شد؟ چرا آن معلومات که هی فرت و فرت خرج این و آن کرده بودمش به خودم که رسیده بود، به هیچ دردی نمی‌خورد؟ چرا خانوم دست خالی برم گردانده‌بود؟
متحیر و سرگشته و مستاصل خودم را به طوفان سپرده بودم، خالی‌تر از همیشه… طوفان داشت زندگی‌ام و روحم را نابود می‌کرد و من جز گریه و دست و پا زدن الکی کاری از دستم برنمی‌آمد…
تا آن روز عجیب…
*****
دوستم واسطۀ دیدار با آن زن بود، آن زن انگار فرشته‌ای برای نجات من باشد، گفت و گفت و گفت و بهاره را کوبید و با خاک یکسان کرد! مواجهش کرد با من اماره‌اش، مواجهش کرد با دیو درونش، مواجهش کرد با عامل گره زندگی‌اش…
گیج‌تر اما سبک‌تر از همیشه از قرار بازمی‌گشتم، بی هدف از کوچه پس کوچه‌ها می‌گذشتم، که صدای قرآن شنیدم و خودم را دربرابر مسجدی دیدم. رفتم، وضو گرفتم و قامت بستم برای نماز جماعت… همه چیز عادی بود تا قنوت نماز دوم… تا وقتی آن امام جماعت ناشناس در آن مسجد ناشناس محلۀ ناشناس، همه را ول کرد و دعای قنوتش را خواند فقط برای من… خواند «ربِّ زدنی علماً و عملاً و الحقنی بالصّالحین»… تمام تنم یخ کرد… نمی‌دانم حتی چطور تا پایان نماز تحمل کردم، من یک عمر کم خواسته بودم! و خدا جانِ مهربان آن‌چه را خواسته‌بودم به من داده‌بود، اما من کم خواسته بودم… من کامل نخواسته بودم…
گره کور زندگی‌ام در عرض چندساعت شل شده‌بود و آمادۀ باز شدن… گیج بودم از آن همه لطف در یک روز، که یادم افتاد آن روز، یک روز عادی نیست… ولادت است… ولادت امام هشتم (ع)… ذهنم رفت تا دعاها و ضجه‌ها و گریه‌های توی مرقد خانوم… آن جا، همان‌جا، همان لحظه، توی همان مسجدی که حتی اسمش را نمی‌دانم از اعماق روح و جان و دلم ایمان آوردم که «این برادر و خواهر به هم حواله می‌کنند»…

فهرست مطالب