طبقه‏ بندی مردم در برخورد با مسأله معاد

بحث، بحثِ معاد است. این را خوب دقت کنید! من چهار طبقه و چهار دسته را در باب معاد مطرح می‏کنم؛ البته بحث ما راجع به کسانی است که مبدأ و معاد را قبول دارند. ما راجع به کمونیستها بحث نمی‏کنیم! ما برای کسانی حرف می‏زنیم که ادّعای دین می‏کنند.‏ یک دسته از اینها چیزی به نام مبدأ و معاد به گوششان خورده، اما احتمالش را نمی‏دهند؛ احتمال قیامت را هم نمی‏دهند؛ این حرف‏ها لقلقه زبانشان است، دَم از قیامت می‏زند، امّا خودش احتمال قیامت را هم نمی‏دهد.

دسته دوم، آنهایی هستند که شنیدهاند قیامتی هست و حساب و کتاب و جهنّم و عذاب و بهشتی هست؛ احتمالش را هم می‏دهند که باشد، امّا فقط احتمال است؛ باور ندارند. فرق است بین احتمال و باور.

دسته سوم، آنهایی هستند که نه تنها احتمالش را می‏دهند، بلکه باورشان هم آمده است، امّا در مرتبه‏ای از مراتب تقوا قرار دارند که هنوز شهود نسبت به این باور ندارند. چنین کسی بر اثر مرتبهای از تقوا به اینجا رسیده‏است که می‏گوید اطمینان دارم قیامتی وجود دارد. هسته مرکزی بحث، همان تقوا است. خطبه امام حسین(علیه‌السلام) هم که مصب من است، همین را هدف‏گیری کرده است.

دسته چهارم، کسانی هستند که نه تنها باورشان آمده، بلکه به مرتبهای از تقوا رسیده‏اند که مرتبه‏ای از شهود نسبت به ماورای عالم طبیعت را هم دارند. اینها دیگر اولیای خاص خدا هستند.

دسته اوّل که تکلیفشان روشن است. اینکه عرض کردم دَم از قیامت می‏زند اما احتمالش را هم نمی‏دهد، به جهت جملهای است که از یکی از اساتیدم نقل می‏کنم که هم درباره مبدأ و هم درباره معاد می‏فرمود. ایشان می‏گفت لفظاً منکر معاد نیستی، لفظاً منکر قیامت نیستی، ولی عملاً منکری. کارهایی که می‏کنی یعنی منکر قیامتی. دَم از قیامت می‏زند، به ظاهر انسان متشرعی هم هست، ولی عملش را که نگاه می‏کنم، می‏بینم نه! مثل اینکه به قیامت باور ندارد.

دسته دوم که احتمال قیامت را می‏دهند، کسانی هستند که یک مقداری عقلشان سر کار است؛ امّا فقط یک مقداری! من مکرّر گفته‏ام که عقل کارکردی دارد. اگر محصول کارکرد عقل جزء واردات قلبیه ما شود، یقین و باور حاصل می‏شود. اگر محصولِ کار عقل در ظرف دل بریزد و در دل من که قلب است جایگزین شود، به این می‏گویند باور و یقین. احتمالیها باید در مسیر تقوایی کاری می‏کردند تا این معنا برای آنها حاصل شود، اما نکردند؛ جاذبه دنیا او را به این طرف کشیده و به این سو رفته است. با این که عقلش هم به او این را می‏گفت که قیامت هست، امّا این احتمال عقلی در قلب او تبدیل به یقین نشده است.

مراتب یقین در قرآن و ارتباط آن با معاد

البته یقین هم دارای مراتب است؛ علم الیقین داریم، عین الیقین داریم، حق الیقین داریم. این مراتب و درجات در آیات قرآن هم آمده است. در سوره تکاثر که علم الیقین را می‏گوید، بعد از «لَتَرَوُنَّ الْجَحيم»[۲] که راجع به جحیم و جهنم هم هست، یقین را مطرح می‏کند. آنجا هم مسأله قیامت است. آنجا اوّل علم الیقین را می‏گوید و بعد عین الیقین را مطرح می‏کند. حق الیقین هم در سوره واقعه آمده است. البته اینجا نمی‏خواهم وارد تفسیر بشوم؛ فقط اشاره می‏کنم که اینها هست و راجع به قیامت هم هست. در سوره تکاثر مسأله این است که قیامت باورش نیامده است. باورش نیامده که پس از مرگ نشئهای دارد که جاودانه است و خوشی خالص آنجا است.

نشانه ‏های اهل یقین در کلام رسول خدا(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم)

در روایاتمان بحثی است راجع به علائم موقنین، یعنی آنهایی که باورشان آمده که قیامت هست. یک روایت از پیغمبر اکرم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم) است که حضرت فرمود: «وَ أَمَّا عَلَامَةُ الْمُوقِنِ فَسِتَّةٌ»؛ اهل یقین شش نشانه دارند؛ یک: «أَيْقَنَ أَنَّ اللَّهَ حَقٌّ فَآمَنَ بِهِ»؛ باور دارد که خدا حق است، پس به او ایمان می‏آورد. دو: «‏وَ أَيْقَنَ بِأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ فَحَذِرَهُ»؛ باورش‏آمده که می‏میرد. سه: «وَ أَيْقَنَ بِأَنَّ الْبَعْثَ حَقٌّ فَخَافَ الْفَضِيحَةَ»؛ باورش آمده که بعث حق است، پس از بی‏آبرویی در صحرای محشر می‏ترسد. چهار: «وَ أَيْقَنَ بِأَنَّ الْجَنَّةَ حَقٌّ فَاشْتَاقَ إِلَيْهَا»؛ باور دارد که بهشت حق است، پس مشتاقانه به سوی آن حرکت می‏کند. پنج: «وَ أَيْقَنَ بِأَنَّ النَّارَ حَقٌّ فَطَهَّرَ سَعْيَهُ لِلنَّجَاةِ مِنْهَا»؛ باورش آمده که جهنّم خست، پس تمام تلاشش را می‏کند که جهنّمی نشود. شش: «وَ أَيْقَنَ بِأَنَّ الْحِسَابَ حَقٌّ فَحَاسَبَ نَفْسَهُ».[۳] باور دارد که حساب‏رسی در قیامت هست، پس خودش در دنیا به حساب اعمال خود رسیدگی می‏کند. امّا اینها چون باورش نیامده، سر دوراهی که قرارمی‏گیرند، نقد دنیا را با نسیه آخرت عوض نمی‏کنند. می‏گویند «سیلی نقد به از حلوای نسیه»!

قضیه امام حسین(علیه‌السلام) همین بود که حضرت مواجه بود با گروهی که قیامت باورشان نبود. چرا نبود؟ چون احتمال قیامت وارد در قلبشان نشده بود و تبدیل به یقین نشده بود. شما صد تا برهان برای قیامت درست کن، امّا اگر اهل عمل و تقوا نباشی پوچ است و هیچ فایده‏ای ندارد. بادِ هوا است! خیلی هنر کنی، فقط یک احتمال است. این احتمال که کارکرد عقل است، باید محصولش بیاید در دلت تا باورت بیاید. آن‏وقت درست می‏شود.

راه‏کار حصول یقین

خوب، چگونه محصول کارکرد عقل در دلت وارد می‏شود؟ در صورتی یقین به وجود می‏آید که در مسیر تقوا که جنبه‏ عملی است قرار داشته باشی. اینکه من در بحث‏هایم گفته‏ام که اول باید به ظاهر پرداخت تا باطن اصلاح شود، به همین جهت است. امام حسین(علیه‌السلام) اوّل می‏فرمایند: «عِبَادَ اللهِ اتَّقُوا ‏اللهَ وَ کُونُوا مِنَ الدُّنیا عَلَی حَذَرٍ»؛ حضرت مسأله فنا و عدم جاودانگی دنیا را مطرح می‏کند و می‏فرماید: «فَإنَّ الدُّنیَا لَو بَقِیَت عَلَی أحَدٍ أو بَقِیَت عَلَیهَا أحدٌ لَکانَت الأنبِیاء»؛ و در آخر هم می‏فرماید: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى‏ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ». یعنی شما امّت باورتان نمی‏شود که دنیا فانی است، چون اهل تقوا نیستید. مشکلتان اینجا است. مشکل شما این است که دنیا فریبتان داد.

چرا فریب شیطان را می‏خورم؟

اینها خیلی هم دَم از دین می‏زدند. البته این را هم به شما بگویم که «رگ‏رگ است این آب شیرین و آب شور»؛ خیال نکنید که این ابتلائات فقط مختصّ یزیدی‏ها بوده است. نمی‏توانید توپ را بیندازید در زمین آنها و بگویید ما نیستیم! نخیر، این مسائل در هر عصری هست و مبتلابه همه هست. یک‏وقت نگویی این حرف‏ها برای یزیدی‏ها است، نه ما که حسینی هستیم. اگر حسینی بودی، قیامت را باور می‏داشتی و عملت غیر از این بود.

چرا سر دوراهی من فریب می‏خورم؛ یکی به من می‏گوید راه از این طرف است و یکی می‏گوید از این طرف و من از آن طرف می‏روم، چون می‏بینم که اینجا سبزه‏زار است؛ بعد که می‏روم، می‏بینم چه قلوه‏سنگ‏هایی وجود دارد که آدم می‏خورد زمین و بلند می‏شود و باز دوباره زمین می‏خورد؛ چون دین‏داری کار مشکلی است. مسأله این است که این راهی که انتخاب کردم، موافق با هوای نفسم است. خودم انتخاب کردم؛ کسی به زور مرا مجبور نکرده است. خودِ شیطان هم گفته، در قرآن هم هست که شیطان می‏گوید من کسی را مجبور نمی‏کنم، من فقط وعده می‏دهم؛ این تو هستی که خودت وعده مرا می‏پذیری و انتخاب می‏کنی. درِ گوش عمرسعد فقط می‏گویم «مُلک ری»؛ همین! بیش از این نیست که وعده، وعده است.

جلسه گذشته گفتم که «الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً».[۴] شیطان وعده داده، خدا هم وعده می‏دهد؛ من حرف او را قبول می‏کنم، امّا حرف خدا را قبول نمی‏کنم. چرا؟ چون چیزی که او می‏گوید موافق با هوای نفس من است. خواسته‏های نفسانی را از او قبول می‏کنم. خوب، چرا قبول می‏کنم؟ ریشه آن این است که من به قیامت باور ندارم. باورم نیامده که وعده‏‏های الهی تخلف‏ناپذیر است.

حُرّ به معاد یقین داشت، ولی یزید احتمالش را هم نمی‏داد

حالا این را تطبیق بدهم در باب حُرّ. امام حسین(علیه‌السلام) لشکر حُرّ را موعظه کرد؛ این حجّت ظاهره بود. زمینه پذیرش مواعظ حضرت در حُرّ بود. چون او برای قتل امام حسین(علیه‌السلام) نیامده بود. لذا مصرف او از بیت‏المال حرام نبود. دیگران چون مصرف بیت‏المال برای آنها حرام بود، امام حسین(علیه‌السلام) به آنها فرمود حرف‏های من که به گوشتان فرو نمی‏رود، چون شکم‏هایتان پر از حرام است. امّا سخنان حضرت در گوش حُرّ فرو رفت. بعد چه شد؟ به عمرسعد گفت: «أ تُقَاتِلُ هَذَا الرَّجُلَ»؛ آیا می‏خواهی با این مرد بجنگی؟! آیا هیچ‏یک از پیشنهادهایش را نمی‏پذیری؟! عمر سعد گفت با او چنان جنگی کنم که آسان‏ترینش آن باشد که دست‏ها و سرها از پیکرها جدا شود.

مهاجر بن‏اوس می‏گوید بعد از اینکه امام حسین(علیه‌السلام) حرف‏هایش را زد، دیدم حُرّ دارد می‏لرزد. به او گفتم اگر از من می‏خواستند در مورد سرداران کوفه سؤال کنند، من از تو تجاوز نمی‏کردم؛ چه شده که می‏لرزی؟ حُرّ گفت خودم را بین آتش جهنم و بهشت می‏بینم. چون او معاد را باور کرده بود؛ ولی آنها باورشان نبود. لذا گفت من جز بهشت چیز دیگری را انتخاب نمی‏کنم و راه افتاد و رفت به سمت امام حسین(علیه‏السلام). چون معاد و قیامت باورش آمده بود. امّا یزید درست در مقابل حُرّ قرار داشت؛ او که وقتی اُسرا وارد مجلسش شدند به صراحت گفت: «لُعِبَت هَاشِمُ بِالمُلكِ فَلَا خَبَرٌ جَاءَ وَ لَا وَحيٌ نَزَلَ»؛ یعنی احتمالش را هم نمی‏داد که قیامت راست باشد. وعده شیطان را پذیرفته بود و مغرور شده بود. ببینید امام حسین(علیه‏السلام) با چه کسانی روبرو بوده است. امّا حسین(علیه‌السلام) نه خود مغرور بود، نه کسی را مغرور کرد؛ بلکه دنبال این بود که از کسانی که مغرور شده‏اند دستگیری کند و آنها را از ورطه غرور نجات دهد.

مصیبت کاروان اهل‏بیت در مجلس یزید

التماس دعا؛ وارد توسّلم شوم. راجع به مجلس یزید گفتم؛ حالا چند جمله دیگر می‏گویم. روایت از زین‏العابدین(صلوات‏الله‏علیه) است. حضرت فرمود وقتی خواستند ما را وارد مجلس یزید کننند، ما را به یک ریسمان بسته بودند. یک سر ریسمان را به گردن من بستند، یک سر ریسمان را هم به بازوی عمه‏ام زینب بستند. هر وقت ما به ملاحظه بچهها که نمی‏توانستند پا به پای ما راه بروند آهسته راه می‏رفتیم، ما را مرتّب می‏زدند.

وضع مجلس هم همین بود؛ یزید ما را در مجلس در جایی قرار داد که نتوانیم آن صحنه را ببینیم. در آن صحنه سر حسین(علیه‌السلام) را جلوی خودش درون ظرف قرار داده بود. این بچه‏ها سرک می‏کشیدند تا سر بابا را ببینند… معلوم است که اینجا با آن عمل زشتی که او می‏کرد چه صحنهای پیش می‏آید. امّا زینب(سلام‏الله علیها)… سید می‏نویسد: «فَلَمَّا رَأتهُ»، وقتی چشم زینب به سر برادر افتاد، «أَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا فَشَقَّتْهُ» دست برد و گریبان چاک زد… «ثُمَّ نَادَتْ بِصَوْتٍ حَزِينٍ تُفْزِعُ الْقُلُوبَ يَا حُسَيْنَاهْ يَا حَبِيبَ رَسُولِ اللَّه»…

[۱]. سوره مبارکه اعراف، آیه ۵۱
[۲]. سوره مبارکه تکاثر، آیه ۶
[۳][۴]. سوره مبارکه بقره، آیه ۲۶۸

فهرست مطالب