ياران قلبي و نه عملي
همین عراقيها به دو گروه تقسیم میشدند، یک گروه اکثری بود و یک گروه اقلیتی بود. اکثریت اینها کسانی بودند که قلباً امام حسین را حق و یزید را باطل میدانستند، تأمّل هم نداشتند، امّا وقتي مسأله تهدید، تخویف، تطمیع و امثال اینها پیش آمد، اینها عملاً دست ازحمایت حضرت برداشتند و حتي با آن حضرت مقابله کردند. وقتی كه اينها با تهدیدها و تطمیعهای حكومت مواجه میشدند، برای عافیت طلبی و سلامت دنیایشان و به خاطر زیاده طلبی که ثمره تطمیعها بود و یا به جهت ترسِ از دست رفتن دنيايشان كه ثمره تهدیدها بود، با جریانی که حکومت به راه انداخته بود، همسو میشدند و یا لااقل از مخالفین حکومت حمایت نمیکردند. اکثریت مردم این طور بودند.
خیال نکنید كه اينها فكر كردند امام حسین، باطل است! جلسه گذشته اين مطلب را گفتم و شواهدی هم آوردم. اینها حرفهای غلطی است. این طور نیست که اینها در عرض یک یا دو شب، از اعتقادشان برگشته باشند. همه شواهد تاریخی هم همین را میگوید.
آيا توّابین که بعد از واقعه عاشورا سر بلند کردند، كساني بودند که زمان امام حسین(عليهالسلام) خیال میکردند یزید بر حق است و حضرت بر باطل است؟ چنین حرفهایی کمال بیسوادی و کوتاهی فکر است. همه آنها کسانی بودند که میدانستند امام حسین بر حق است، امّا عملاً کوتاهی کردند که بیایند و امام حسین را یاری کنند. قیام توّابین تازیانه وجدان خودشان بود که چرا با آن که میدانستیم حضرت بر حق است، نرفتيم از او حمایت نکردیم؟ كوتاهيِ ما باعث شد اين صحنه پیش بیاید که پسر پیغمبر و خاندانش را به طرز فجیعی از بین ببرند. توّابین برای این بلند شدند.
بله، عدهاي بودند که میخواستند وسط دعوا نانی بخورند؛ ما به جنبههای سياسي قضیه کاری نداریم؛ امّا توده مردم کسانی بودند که همان زمانی که امام حسین(علیهالسلام) کربلا بود و میجنگید، او را حق میدانستند، امّآ عملاً به جهت همان تهدید، تطمیع و تخویفها کنار نشستند.
عبيدالله بن حرّ جحفي؛ یکی از «دوستدارانِ فقط دوست»
من به عنوان نمونه و برای روشن شدن شاخص، قضيه عبید الله بن حرّ جحفی را عرض میکنم که همه شنیدهاید. او از اشراف کوفه بود و خیلی هم مرد مقتدر و گردن کلفتی بود. امام حسین شخصاً در قصر بنی مُقاتل به خیمهاش میرود. عجیب این است که امام حسین شخصاً میرود. بر عکس زهیر كه خود حضرت نمیرود و پیک میفرستد. من این دو نفر را مثال میزنم، چون هر دو با هم، هممسلک هستند. هم عبید الله بن حرّ جعفی عثمانی است و در جنگ صفّین برای حمایت و خونخواهی از عثمان با معاویه بود و هم زهیر عثمانی است. هر دو عثمانی مذهب هستند.
وقتی امام حسین به عبيد الله بن حرّ میگوید که بیا ما را کمک کن! او میگوید: من اصلآً از کوفه بیرون نیامدم مگر این که میخواستم در این مشكل دچار فشار نشوم. یعنی میدانم تو بر حق هستی و آنها بر باطل هستند و اگر من آنجا بمانم و حق را حمایت نکنم، برای من زشت است؛ برای همین از کوفه بیرون زدم که به این بلا مبتلا نشوم. خیلی روشن و صریح حرفش را زد و اصل مطلب را گفت. بعد هم به حضرت گفت: من اسبی و شمشیري دارم كه به شما ميدهم. امام حسین(علیهالسلام) هم میگوید «لا حاجه لی الی فرسک و سیفک» من اینها را نمیخواهم. امّا چیزی به تو میگویم، از این بیابان دور شو! از ما فاصله بگیر! چون اگر کسی داد غربت من را بشنود و من را یاری نکند، هلاک خواهد شد.
حالا ببینید این فرد عثمانی مسلک چه جوابي به حضرت میدهد؟ گفت: امیدوارم که من به این مسأله مبتلا نشوم که داد تو را بشنوم و یاریات نکنم! پس او حق و باطل را کاملاً میشناخت. امام حسین رفت، او هم دنبال کار خودش رفت.
عبيد الله بن حرّ اولين زائر امام حسين
بعداً که صحنه کربلا تمام شد، عبیدالله بن زیاد میخواست اهل بیت را به شام بفرستد. مجلسی آراست و تمام اشراف کوفه را دعوت کرد، نگاه کرد دید عبید الله بن حرّ جعفی نیست، ديد این مرد متشخّص در مجلس حضور ندارد. سؤال كرد عبید الله کجا است؟ کسی نمیدانست. چند روز که گذشت، عبید الله بن حرّ جعفی پیش ابن زیاد رفت. ابن زياد گفت: کجا بودی؟ گفت: مریض بودم. گفت: دلت مریض بود یا بدنت؟ گفت: دل مریض نمیشود. ابن زیاد میخواست بگوید که آیا تو از مسلکت برگشتی و در دلت به امام حسین علاقه پیدا کردهای؟! میخواست به او سرکوفت بزند، او هم مقابلش ایستاد و گفت: دل هیچ وقت مریض نمیشود. آنچه که در دلم از فبل بوده است، هنوز هم هست. تن مریض میشود كه خوب هم شدم.
همین كه ابن زیاد رویش را برمیگرداند به این طرف مجلس، یک وقت میبیند عبید الله بن حرّ جعفی نیست، دنبالش رفتند دیدند سوار اسبش شده است دارد میتازد و میرود. همین عثمانی به خانه یکی از دوستانش رفت، عدهای را جمع کرد، بلند شدند و به کربلا رفتند. همین كسي که در مقابل امام حسین گفت «من تو را ياري نمیکنم» به زيارت حضرت ميرود.
اگر ما بگوییم اولین زائر امام حسین(علیهالسلام) بعد از شهادت حضرت، همین عبیدالله بن حرّ جعفی است، از نظر تاریخ خلاف نگفتیم، نوبت به جابر نمیرسد. به كربلا رفت، شاعر هم بود، شروع کرد مرثیه گفتن، آنجا عزا خانهای به پا کرد و تا آخر عمر گریه میکرد. دلهایی که فطرتشان دست نخورده بودند، همه مجذوب حسین(علیهالسلام) بودند. نسبت به این خاندان شناخت داشتند. این را قبول دارم که از نظر عمل در پایداریشان متزلزل شدند، امّا نسبت به امام شناخت داشتند.
عدهاي برای حفظ امور دنیاییشان وارد عمل نشدند و حمایت نکردند، امّا عدهاي مرد و مردانه پایش ایستادند و گفتند هرچه میخواهد بشود بشود. به تعبیر ما «كالجبل الراسخ لا تحركها العواصف» پای اعتقادشان محكم ایستادند، افرادي از قبیل حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و بریر اینها همه کوفی هستند، اینها پای اعتقادشان ایستادند.
«حبيب و مسلم» دو يار پايدار
شما راجع به حبیب و مسلم بن عوسجه این دو تا پیر مرد شنیدید که امام حسین نامهای به کوفه نوشت. در تاریخ است كه وقتی امام حسین وارد کربلا شد، نامه ای به حبیب نوشت و گفت: «من الحسین بن علی الی الرجل الفقیه حبیب بن مظاهر الاسدی اما بعد انا قد نزلنا کربلا و انت تعلم قرابتنا برسول الله ان اردت نصرتنا فاقدم الینا عاجلا»، بعد حبیب آمد و به مسلم بن عوسجه برخورد کرد و دو تایی با هم به کربلا آمدند، چهارم یا پنجم محرّم بود که رسیدند.
وقتی مسلم بن عوسجه زخم ميخورد و روی زمین میافتد و دیگر رمقی ندارد، امام حسین(علیهالسلام) با حبیب بالاي سر او میآیند، امام حسین(علیهالسلام) این آیه شریفه را میخواند: «مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلا»[۱]فإني أوصيك بهذا و أشار إلى الحسين علیهالسلام»[۲] سفارش من فقط به این شخص است، دست از او برندار! حبیب رویش را به مسلم میکند و میگوید: اگر اینطور نبود که ساعتی بعد من هم به تو ملحق میشدم، دلم میخواست حق رفاقت با تو را تمام میکردم و وصیتی میکردی و میرفتم به وصیتهایت عمل میکردم، ولی نمیتوانم. در مقاتل مینویسند: مسلم رمقی نداشت كه بتواند حرف بزند «
اینهایی که قلباً به امام حسین معتقد بودند، یک دسته آن طور بودند كه با آنکه کاری نکردند و به حضرت یاری نرساندند، امّا قلبشان عوض نشد و یک دسته هم تا آخر پای اعتقاد قلبیشان ایستادند. این افراد کم بودند، يكي از آنها زهیر است، زهیر را ببین، عبید الله بن حرّ جعفی را هم ببین. هر دو عثمانی مسلک هستند. تمایلات دنیایی يكي موجب شد که در آن مقطع عملاً امام حسین را یاری نکند و بعد هم پشیمان شود و چه طور پشیمان شدنی که تا آخر عمر مرثیه حسین را میخواند و گریه میکرد؛ امّا ديگري با اينكه از اشراف است و خدم و حشم زیادی دارد، بدون این که امام حسین خودش بلند شود و برود از او تقاضا کند تا آخر پاي حضرت ميايستد.
اقدام عملی زهیر در یاری محبوب قلبیاش
کسی که همراه زهير بود میگوید: ما همراه زهیر بودیم و از حجّ برمیگشتیم، زهیر مقیّد بود كه با امام حسین برخورد پیدا نکند، امّا یک جا مجبور شد و یک برخورد داشت. ميگويد داشتیم غذا میخوردیم، یک وقت دیدیم فرستاده حسین(علیهالسلام) به درِ خیمه آمد و ایستاد و گفت: «یا زهیر اجب اباعبدالله» بیا حسین تو را کار دارد، چنان سکوت این خیمه را فرا گرفت « كَأَنَّمَا عَلَى رُءُوسِنَا الطَّيْر». کسی که سکوت را شکست، همسر زهیر بود، رو به زهیر کرد و گفت سبحان الله! پسر پیغمبر تو را میخواند و تو نشستهای؟! چه میشود اگر بلند شوی و بروی آنجا ببینی چه میگوید و برگردی بیایی؟ زهیر رفت اما این زهیر غیر آن زهیری است که برگشت. مینویسند: «فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ مُسْتَبْشِراً» به خیمه امام حسین رفت، امّا توقف خیلی کوتاه بود، دیدیم این زهیر آن زهیر نیست. با قیافه گرفته رفت الآن که آمده است میبینیم رويش باز است، دارد میخندد. «قَدْ أَشْرَقَ وَجْهُه» نور از چهره او میآمد. اولین صحبتی که کرد این بود که همه شما را به خدا میسپارم، همه بروید. زهیر چه شده است؟ «قَدْ عَزَمْتُ عَلَى صُحْبَةِ الْحُسَيْن»[۳] من فقط میخواهم با حسین باشم، بعد به همسرش رو میکند و میگوید تو هم برو. میگوید من کجا بروم؟ من موجب سعادت تو شدم، من تو را تشويق كردم به آنجا رفتی، من کجا بروم؟ تو میخواهی روز قیامت پیش پیغمبر سرافرازی کنی، من پیش زهرا سرافرازی نکنم؟ آمدند صحنه عاشورا تمام شد، مینویسند همسر زهیر كفني به غلام زهیر داد و گفت اين را ببر و مولایت را کفن کن. غلام رفت، امّا مولا را کفن نکرد و برگشت. همسر زهیر به او گفت چرا مولایت را کفن نکردی؟ گفت چگونه مولایم را کفن کنم و حال این که بدن پسر پیغمبر…
[۱]. سوره الاحزاب، آيه ۲۳
[۲]. بحارالأنوار، ج۴۵، ص۱۹
[۳]. بحارالأنوار، ج۴۴، ص۳۷۱