فهرست مطالب

بسم الله الرحمن الرحیم

واژه وعید در سوره مبارکه قاف

یک حقیقتی در این سوره مطرح شده است، من فکر می‏کنم این موضوع جدی و مهم است، همه با کلمه وعده آشنا هستیم، وعید هم از همان ریشه وعده است. در این سوره کلمه وعید ۴ بار تکرار شده و این سوره در قرآن بیش‏ترین تکرار واژه وعید را دارد. اول که می‏گوید آن‏ها رسولان را تکذیب کردند، فَحَقَّ وَعِيدِ ﴿۱۴﴾ پس وعیدها محقق شد؛ وَنُفِخَ فِي الصُّورِ ذَلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ ﴿۲۰﴾ قیامت اصلا یوم الوعید است؛ قَالَ لَا تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَقَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ ﴿۲۸﴾ خدا وعیدهایش را به من و شما رسانده؛ فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخَافُ وَعِيدِ ﴿۴۵﴾ هر کسی که خوف از وعید داشته باشد، قرآن برایش ذکر می‏شود، یعنی قرآن موجب یادآوری، توجه، هوشیاری و معرفت می‏شود. باید خوف از وعید داشته باشیم.

جنبه‏های منفی وعده را وعید می‏گویند؛ مثلا اگر که کسی روغن زیادی مصرف کند، چربی خون می‏گیرد. چربی خون، انسداد شریان و سکته، به این‏ها وعید می‏گویند. وعید از نوع محرومیت، فقدان، آسیب و نقص است. اساسا یکی از مشکلات بشر این است که وعیدها خیلی برایش مهم نیست.

وعیدها نزدیکند!

بعضی از وعید‏ها ملموس هست، ولی مهم نیست. بعضی‏ها هم ملموس نیست. بعضی‏ها با اینکه ملموس هستند، خیلی جدی نیست. مثال: روی تمام پاکت‏های سیگار عکس ریه‏ی سیاه شده هست؛ همه هم می‏دانند اگر سیگار بکشی، نفست دیگر درنمی‏آید ولی این وعید برایشان موضوعیت ندارد. باز هم دخانیات مصرف می‏کنند. می‏گویند: آقا! تو که دیدی … شنیدی … گفتند … عکسش را زده‏اند! دیگر چه جایی برای تبلیغ بهتر از پاکت سیگار؟! بعد چه می‏شود؟ (فرد سیگاری) دست برنمی‏دارد؛ چرا؟ چون انسان‏ها وعید برایشان جدی نیست، می‏گویند حالا یک چیزی گفتند! اینجوری‏ها نیست که! حالا درسته این را بخوری اینطور می‏شود ولی بعدا ورزش می‏کنیم!!

ما وعید را بعید می‏دانیم، حال اینکه وعید قریب است و بعید نیست. در مثال آن بنده خدایی که دخانیات مصرف می‏کند؛ همان موقعی که دخانیات مصرف می‏کند، ریه‏اش خراب می‏شود. چون میزانش کم است، احساس نمی‏شود. اثرش ملموس و محسوس نیست، نه اینکه اثری ندارد. وگرنه اینطور نیست که کسی که سیگار می‏کشد، ده سال بعد ریه‏اش خراب می‏شود. کسی که سیگار می‏کشد، همان موقع ریه‏اش خراب می‏شود. همین که آن را دور می‏بیند، قابل تمرد می‏شود. مثلا غیبت می‏کند، می‏گوید بعدا به خودش می‏گویم؛ در صورتی که اگر می‏فهمید غیبت کردن همان موقع خوردن گوشت برادر است، عمرا اگر به غیبت لب می‏زد ولی چون (قید) بعدا دارد، در این فاصله من می‏روم جبران می‏کنم. درست است که غیبت خیلی هولناک است ولی من تا بخواهد اتفاقی بیفتد، سریع جاخالی دادم. یک توبه، اصلا این حرف‏ها را ندارد؛ بالاخص که ما حرفه‏ای هستیم. گفته‏اند وعید؛ کجاست؟ چه کسی دیده؟ چه کسی شنیده؟ همه‏ی گیر انسان بر اساس سوره قاف مشکل وعید است.

جایگاه خالی وعید در تعلیم و تربیت

ما در تربیت هم همین کار را می‏کنیم؛ مثلا به بچه‏ها می‏خواهیم یک چیزی را یاد بدهیم، یک دفعه می‏رویم از موضوعات بهشت و جهنم (شروع می‏کنیم). حالا مثلا این بچه پنج ساله است، بهشت؟ جهنم؟ شصت سال دیگر؟! وقتی که می‏میرم و می‏روم زیر خاک؟ من آنجا چه طور نفس بکشم؟! بابا این‏ها که می‏روند آن زیر نفسشان را از کجا می‏کشند؟! نه؛ شما اگر می‏خواستی تربیت کنی، باید چه کار می‏کردی؟

باید از موضوعاتی شروع می‏کردی که وعیدش برای آن بچه، نزدیک و محسوس می‏بود. مثلا می‏گویی که ببین این لیوان داغ است؛ اگر که دست بزنی، دستت می سوزد. بعد این بچه دست می‏زند و دستش می‏سوزد؛ رابطه مستقیم و محسوس؛ تمام شد. بارها مثال زده‏ام؛ می‏خواهید یک نفر زمان را یاد بگیرد، اینقدر در فلسفه زمان حرف نزنید؛ اجرا کنید. مثلا می‏خواهید بروید اردو، رأس ساعت هفت بروید. کسی که هفت و یک دقیقه آمد، جا بماند. بگذارید وعید دیر آمدن را ببیند، اشکالی ندارد. فوقش چهار تا از بچه‏ها مدرسه می‏مانند؛ یک معلم می‏گذاریم بالا سر آن چهار تا؛ یک ذره دردشان می‏آید و ناراحت می‏شوند. البته یکی باید مامان باباها را بگیرد؛ چون بچه‏ها را می‏شود یک کاری کرد ولی مامان باباها را نمی‏شود کاری کرد. ما پول دادیم، بچه‏مان اردو نرود؟ حالا آن مامان و بابا را هم می‏توانید در مدرسه نگه دارید، در را ببندید و یک معلم هم برای آنها بگذارید؛ اجرایش کن. ببیند دیر بلند شدن، باعث دیر شدن می‏شود!

در موضوعی که برای خودمان محسوس است، بگذارید وعید را ببیند. این بچه یاد می‏گیرد که یک اشتباهی را کردن، عینا اثر دارد. هی لازم نیست به او فلسفه‏اش را توضیح بدهید. بعد می‏توانیم به او بگوییم ببین موضوعات دیگر هم مثل همین است ولی متوجه نمی‏شوی. وعید واقعی است، ببین نرسیدیم. این بچه‏های گلگشت با جدیت می‏نویسند این ساعت می‏رویم، ولی مهربان هستند. همان ساعت باید بروید. جا می‏مانند دیگر! آدم‏ها می‏آیند، نیستیم؛ البته آنها غر می‏زنند، می‌گویند چه وضعی است؟ مسخره! برنامه گذاشتند! همه‏ی برنامه‏ها یک ربع بیست دقیقه تاخیر دارد! آقا رفتیم دیگر! یک بار یک کسی باشد تا یک ساعتی را گفت، انجام بدهد. بگذارید بقیه وعیدهایش را ببینند، چه اشکالی دارد؟! تربیت می‏شوند! البته ممکن است یک عده دیگر نیایند؛ حالا یک عده تربیت می‏شوند، یک عده نمی‏آیند. حالا بینش می‏توانی سبک سنگین کنی، ببینی درصد کدام بیشتر است؟ بعضی وقت‏ها دو نفر تربیت شوند، بهتر از این است که بیست نفر نیایند.

واقعیت زندگی عینی است؛ شما تا کجا می‏خواهید این را ماست مالی کنید؟ بچه‏ها در دوره نوجوانی و دوره کودکی باید این عینیت را بفهمند. مثلا مشق نمی‏نویسد و می‌آید مدرسه، عزیزدلم زنگ تفریح باید مشق بنویسی. الهی، طفلکی، چقدر ناراحتم حیاط نمی‏روی؛ اینقدر ناراحتم که من هم با تو در کلاس می‏نشینم چون دوستت دارم ولی نمی‏توانی حیاط بروی. چون مشقت را ننوشتی و ساعت بعد درس را نمی‏فهمی. مشقت را ننوشتی خب الان باید بنویسی؛ تمام شد! کاری که کردی عینا اثر دارد؛ اثرش را ببین! وعید وجود دارد.

وعید و ستاریت خداوند

ما گول رحمت خدا را خوردیم؛ خدا از آن گلگشتی‏ها هم مهربان‏تر است. می‌گوید حالا این بار هم اشکالی ندارد، بگذارید بیاید. جوری می‏شود که دیگر فرشته‏ها اعتراض می‌کنند؛ می‏گویند خدا تا کی؟! خدا مهربان است ولی وعید واقعی است. خدا به دلیل رحمتش جلوی اثر آن را گرفته؛ شما نباید فکر کنید (وعید) نیست. که این همان روایت امام حسین (ع) است که می‏فرمایند: «یک جوری گناه را می‏پوشاند، فکر می‌کنی بخشیده شده.». گناه اثر دارد ولی او اینقدر ستر دارد که نمی‏گذارد اثرش را ببینی؛ وگرنه با اولین گناه، باید بی آبرو می‌شدی. شما تا حالا ده تا گناه کردی، بی آبرو هم نشدی. (گناه) خذلان دارد، نه که فکر کنی دچار خذلان نشدی؛ سترش دارد کار می‏کند. البته خذلان درمان می‏شود و توبه درستش می‏کند، ولی شما توبه هم نکردی که؛ ولی ستر خداوند اجازه نداده است. گول ستر خدا را نخوری؛ وعید وجود دارد.

اگر آدم‏ها می‏دانستند که وعید وجود دارد و وعید را قریب می‏دانستند، اینقدر خطا نمی‏کردند یا اصلا خطا نمی‏کردند. وگرنه هرکسی دروغ می‏گوید، باید دماغش دراز شود؛ اگر دماغش دراز می‏شد، دروغ نمی‏گفت. خدا لطف دارد دماغ طرف را دراز نمی‏کند وگرنه دروغ اثر دارد. دروغ واقعا گره به زندگی می‏اندازد. دروغ هیچ نجاتی درش نیست. پس چرا دروغ گفتم نجات پیدا کردم؟ ببین ماست مالی کردند بنده خدا! بیچاره! بدبخت! آخه آدم‏ها به قول خودشان experimental هم هستند؛ می‏گویند: من سه بار دروغ گفتم اتفاقی نیفتاده! بنده خدا سه بار صدایش را در نیاوردند؛ نه اینکه فکر کنی دروغ بگویی اثر ندارد؛ بفهم دیگر وعید وجود دارد.

سوال حضار: وعید در چه مرتبه‏ای از مراتب رشد اتفاق می‏افتد (وعید دروغ برای کودک هم معنا دارد)؟

استاد: وعید از آنجایی اتفاق می‏افتد که آگاهی وجود دارد و حتما آگاهی می‏خواهد. وعید حتما ناظر به تکلیف و فهم است؛ شما می‏فهمید، پس وعید اتفاق می‏افتد. برای همین بچه‏ها اصلا آگاهی ندارند و دروغ برایشان معنا ندارد که بخواهد وعید داشته باشد. وعید حتما ناظر به آگاهی است، حجت باید بر فرد تمام شده باشد.

من نمی‏خواهم واقعا خودم و شما را بترسانم، ولی این خیلی بد است که من و شما نمی‏ترسیم. اگر کسی وعید را باور ندارد، خیلی بد است.

عدم توجه به وعیدها، علت مریج بودن انسان

ما در تاریخ باشگاه، ایام اغتشاشات کلی با هم دیگر حرف زدیم. اصلا هیچ کاری به حق و باطل آن صحنه ندارم، این را کنار بگذارید؛ اینکه نوجوان‏هایی پدید می‏آیند که از هیچ چیزی نمی‏ترسند، حتی از عاقبت خودشان که ممکن است از دست برود، این یک اتفاق خیلی بد است. می‌گوید فوقش هم نشد، فلان می‏شود. می‏گوییم: آقا! شاید غلط باشد؛ می‏گوید: فوقش غلط باشد؛ زندگی همین است دیگر! ترسی از فوقش غلط باشد هم ندارد؛ این خیلی بد است! چرا همچین اتفاقی در آدم می‏افتد؟! چون از وعید ترس ندارد!

یکی از دلایل گیجی ماها این است که وعیدها جدی نیستند. یک کاری را می‏گیریم می‏رویم؛ حالا به نتیجه رسید، رسید؛ نرسید هم مهم نیست. می‏رویم یک کار دیگر را از اول شروع می‏کنیم. فقط کافی است موضوع از این حالت رها و ول تبدیل بشود به یک موضوع حیاتی؛ مثلا بگویند عزیز شما در بستر بیماری است، 72 ساعت زنده است؛ یا در 72 ساعت دارو را می‏رسانی یا نمی‏رسانی! چون وعید وجود دارد، شما از مریج نجات پیدا می‏کنی. من ظرف هفتاد و دو ساعت باید این را برسانم؛ ممکن است نتوانم برسانم‏ها اما دیگر طرف مریج نمی‏شود. اینجور نیست که برود و بعد نداند از کجا آمده بودم؟ برای چی آمده بودم؟ چرا این طرفی آمدم؟ بهتر نبود جای دیگری باشم؟ اصلا جای من اینجاست؟

ما در دانشگاه جلسه داریم، بچه‏ها اکثرا مقطع دکتری؛ سوالشان این است جای من واقعا اینجاست؟! دوازده سال در آموزش و پرورش درس خوانده، دوازده سال هم در دانشگاه درس خوانده، بعد از بیست و چهار سال تازه می‏گوید آیا جای من اینجاست؟! بهتر نیست جای دیگری باشم؟ از یک جای دیگری شروع کنم، مسیر زندگی من این است؟ حالا عواملش خیلی زیاد است، کاری به عواملش ندارم و نمی‏خواهم ریشه‏یابی انجام بدهم. حرف این است که چون وعید نیست قرار نبوده یک جایی یک اتفاقی بیفتد.

اجل و  وعید

ماها خیلی اینجوری زندگی نمی‏کنیم که مثلا تا آخر امروز این کتاب را خواندی، خواندی؛ نخواندی، دیگر حق نداری بخوانی. ما اصلا هیچ وقت با خودمان اینطوری حرف نمی‏زنیم. من حرفم امروز این است که چرا اینجوری زندگی نمی‏کنیم؟ مثلا من به این نتیجه رسیده‏ام که فلان کتاب را بخوانم -اصلا کاری به دلایلتون ندارم- خواندن این کتاب کلا چقدر طول می‏کشد؟ مثلا 50 ساعت، شما 50 ساعت را روزانه چقدر وقت می‏گذاری؟ می‏گویی روزی نیم ساعت، چقدر طول می‏کشد؟ صد روز؛ ببین صد روز دیگر این را نخواندی، باید دیگر کنار بگذاری و حق نداری بخوانی! باید خودت را تنبیه کنی و دیگر نخوانی. ما اولا که آن 100 را محاسبه نمی‏کنیم. دوما این کتاب، کتابی است که خوب است آن را بخوانم؛ بعد کتاب دوم و سوم و دهم و شصتاد تا کتاب بوده که من در زندگی‏ام همیشه دوست داشتم آن‏ها را بخوانم.

اصلا وقتی یک چیزی اجل ندارد، قطعا وعید ندارد. آنهایی هم که زمان تعیین می‏کنیم، با خود می‏گوییم: حالا صد روز دیگر وقت هست؛ بعد شروع می‏کنیم همه‏ی کارهایمان را انجام دادن تا می‏رسیم به چهار روز پایانی، بعد می‏گوییم که خیلی واضحه که در چهار روز نمی‏شود انجام داد. به نظرم زمان را از قبلش باید تمدید کنیم؛ چرا؟! تمدید نداریم! چرا اینقدر به خودت امکان تکرار و مهلت می‏دهی؟ خدا باید به آدم مهلت بدهد؛ آدم حق ندارد خودش به خودش مهلت بدهد. جای خدا و بنده هم عوض شده است. ای کاش من و شما برده بودیم یا حداقل دو روز زندگی برده‏داری را تجربه می‏کردیم؛ وقتی به برده می‏گویند: تا ظهر این کار را کردی؛ یعنی این کار را کردی وگرنه سر از تنت جدا می‏کنند.

چرا ماها این‏جوری زندگی نمی‏کنیم؟ ما عین خدا و پادشاهان زندگی می‏کنیم؛ وجود ملوکانه‏مان در این زمان فرصت نکردند، خودمان به خودمان فرصتی دیگر افاضه می‏نماییم. چرا مثل پادشاه‏ها زندگی می‏کنیم؟ باید مثل بنده‏ها و برده‏ها زندگی کنیم. تا این مدت باید این کار را می‏کردم، قول دادم؛ به کی قول دادی؟ به خودم و خدا قول دادم؛ اصلا لازم نیست به کس سومی قول بدهم. قول دادم و سرم برود، قولم نمی‏رود. اگر سبک زندگی‏مان را اینطوری کنیم، باور کنیم زندگی زیر و رو می‏شود نه اینکه تغییر می‏کند.

خودتان را تنبیه‌ای کنید که دردتان بیاید!

تصمیم گرفتم فلان چیز را درست کنم، کی؟! اصلا لازم نیست آدم‏ها هم‏دیگر را چک کنند، اصلا نیامده‏ایم که هم‏دیگر را چک کنیم که هر کسی زندگی خودش را دارد. آقای رضازاده‏ی ما یک اخلاقی دارد، خیلی جالب است؛ مثلا با او حرف می‏زدی، قراری می‏گذاشتی، یا مثلا می‏خواست به تو پول قرض بدهد- خیلی هم ماشاالله با کرامت است-؛ پول قرض می‏داد، می‏گفت فقط بگو این را کِی برمی‏گردانی؟ فقط یک کِی بگو! بعد یک زمانی را می‏گفتی؛ می‏گفت ببین اصلا مهم نیست زود بگویی ولی آن روزی را که بگویی، یک ساعت آن طرف‏ترش را تحمل نمی‏کنم؛ با این که این پول را کریمانه می‏داد. همیشه به من می‏گفت این زمان را از آدم‏ها بگیر. برای اینکه آدم‏ها با این تربیت می‏شوند. بعد طرف مثلا (به آقای رضازاده) می‏گفت این پول را شش ماه دیگر بدهم، خوب است؟ آقای رضازاده دو ماه رویش می‏گذاشت و می‏گفت هشت ماه خوب است؟ طرف می‏گفت اره! تا هشت ماه که دیگر قطعا پس می‏دهم. خب ببین هشت ماه و یک ساعت شود، من می‏دانم با تو. دیگر با من حرف نزن، دیگر هم آن پول را از تو نمی‏گیرم. اینطور هم تنبیه می‏کرد؛ می‏گفت دیگر آن پول رو ازت نمی‏گیرم. بعد این جمله «پول را از تو پس نمی‏گیرم» برای آن طرف مرگ بود؛ یعنی که یک رابطه کرامتی از دست می‏رفت.

اشکال ندارد به خودت بگو یک سال، اشکال ندارد، ولی ببین یک سال می‏آید. بگو یک سال، ولی سر یک سالی که گفتی، بایست. چرا اینقدر باید بگذاری، بعد خودت همه‏اش تبصره بزنی و تمدید کنی؟ ببین فکر کن مُردی؛ اگر تا یک مدتی کاری را نکردی، خودت را تنبیه کن و آن کار را دیگر نکن. آدم بعضی وقت‏ها باید یک کاری کند که دردش بیاید. ما دردمان نمی‏آید؛ معمولا تنبیهات‏مان هم خوشگل است و خیلی شیک خودمان را تنبیه می‏کنیم. مثلا می‏گوییم که روزه می‏گیرم؛ خب تو که از روزه بدت نمی‏آید؛ صد تا بگیر. یک کاری کن دردت بیاید. ما سریع چهار تا کار معنوی هم انجام می‏دهیم؛ مثلا می‏روم زیارت؛ اینکه تنبیه نشد. یک کاری کن دردت بیاید، بگویی آخ و در وجودت ثبت شود. چرا نباید این‏طور زندگی کنی؟ اگر خودتان نمی‏توانید یک کاری کنید که دردتان بیاید، من می‏توانم این کار را بکنم ولی خب آدم نباید برای دیگران همچین کاری بکند.

ان شاالله کارتان با کریم‏ها بیفتد؛ کریم‏ها بدترین جریمه‏شان این است که تو را از خودشان محروم می‏کنند. فاجعه است! اگر آدم مزه کرامت کریم را چشیده باشد، بدترین مجازات کریم این است که بگوید دیگر با هم رابطه نداشته باشیم؛ آن وقت آدم می‏میرد. حاضری صدها برابرش را برگردانی و التماس کنی که رابطه با کریم قطع نشود.

اگر یک اتفاقی مثل ظهور امام زمان به تأخیر می‏افتد، یکی از دلایلش همین است که هیچ کس از این موضوع ککش نمی‏گزد. در یک زمانی، یک اتفاقی باید بیفتد؛ حالا 1250 سال نشد، 1350 سال؛ نشد، 1450سال؛ نشد، 1550 سال؛ اصلا در بند زمان نیستیم. ما آدم‏هایی هستیم بسیار رها؛ برنامه‏ریزی می‏کنیم بلندمدت؛ نشد، نشد؛ بعدا می‏شود! این حرف برای بنده نیست؛ بنده وظیفه دارد و مامور به تکلیف است. عین نیروی نظامی، ماموریت زمان و مکان دارد. ماموریتی که زمان و مکان نداشته باشد، اسمش ماموریت نیست. ماموریت یعنی در این مکان، این زمان، این کار مشخص را انجام بدهم؛ آدم باید مثل نیروی نظامی زندگی کند. چرا ما مثل نیروی نظامی زندگی نمی‏کنیم؟

از فردا نروید با بقیه این کار را انجام بدهید؛ چون  وَمَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِجَبَّارٍ (آیه 45 سوره قاف)، با جبر من و شما به وجود نمی‏آید. من الان اگر اینجا قانون بگذارم که اگر رأس ساعت یک ربع به یازده بیایید، حرف می‏زنم؛ ولی اگر یک دقیقه دیرتر بیایید، قهر می‏کنم می‏روم. من اگر همچین ادایی برای شما در بیاورم، خیلی وقت‏ها نه تنها در شما ذکر به وجود نمی‏آورد، بلکه شما را روی دنده لجتان می‏گذارد. ما با دیگران نباید از این کارها بکنیم، ما باید این موضوع را ذکر کنیم تا آدم‏ها خودشان با خودشان این قرارها را بگذارند. لذا بالاخص در تربیت، وقتی بچه‏ها به سن نوجوانی می‏رسند، باید کاری کنیم او به خودش یک چیزی را واجب کند؛ خودش هم برای خودش در صورت تمرد تنبیه تعیین کند؛ خودش هم وقتی خطا کرد، بر اجرای تنبیه خودش نظارت کند؛ نه اینکه من پادگان درست کنم. من اگر پادگان درست کنم، کسی تربیت نمی‏شود؛ چون اگر کسی می‏خواست پادگان درست کند، پیامبر درست می‏کرد.

بعد اجتماعی وعید

حالا اینجا یک جمله معترضه بگویم، چون بعضا سوالش پیش می‏آید که جنبه‏های اجتماعی ماجرا که بالاخره قانون وجود دارد، این‏ها چیست؟ ببینید مسئله تربیت و مسئله ساحت جامعه دو موضوع متفاوت‏اند. در امر تربیت، تربیت با ذکر اتفاق می‏افتد؛ نه با جباریت. حالا ما با هم یک جامعه تشکیل می‏دهیم که منافع و مضرات‏مان در هم تنیده است؛ من اگر یک اشتباهی انجام بدهم، به شما آسیب وارد می‏شود. در صحن اجتماع، به دلیل زندگی اجتماعی قوانین و اجبار وارد می‏شود. آقا اگر کسی عمل خلاف عفت انجام داد، صد ضربه شلاق می‏خورد؛ آیات قرآن همین است. یا آقا اگر بی عفتی اتفاق افتاد با آن برخورد شود، این اصلا ربطی به عالم تربیت ندارد.

الان هم باب شده، آدم‏ها سریع  یک لا اکراه فی الدین و من دلم می‏خواهد اینجوری دیندار باشم، می گویند. شما دلتان می‏خواهد آن‏طور دیندار باشی، برای خودت است. دیندار می‏خواهی باش، می‏خواهی نباش. در آن زمینه من که سهلم، پیامبر گرامی اسلام هم نمی‏تواند تو را اجبار کند؛ فقط می‏تواند این قدر ذکر کند که من و شما تربیت بشویم، این برای ساحت فردی است. اما بعدا که جامعه تشکیل دادیم و در آن جامعه تصمیم گرفتیم احکام خدا، احکام جامعه ما باشد، دیگر آدم‏ها نمی‏توانند به خلاف حکم خدا عمل کنند. به دلیل ساحت جامعه، نه به دلیل تربیت. مثل اینکه خدا در قرآن می‏گوید چون حکومت دینی تشکیل شده، از این به بعد هر کس این کار را بکند، با او برخورد می‏شود. بعد، این کار را می‏کردند و پیامبر حد شرعی جاری می‏کردند؛ در صورتی که آدم‏ها می‏توانستند بگویند آقا دلمان می‏خواهد با هم دیگر روابط خارج از شرع داشته باشیم؛ به کسی ربطی ندارد.

اسلام اینطور نیست. اسلام، به کسی ربطی ندارد، ندارد. در خلوتت باشد، به کسی ربطی ندارد؛ اما اگر اینطور باشد که در صحن جامعه علنی شده باشد و موجب خدشه دار شدن افکار عمومی بشود، به جامعه ربط دارد. محکم هم با تو برخورد می‏کنند. وَلَا تَأْخُذْكُمْ بِهِمَا رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ یک ذره رحم هم نباید به او کرد. این دو تا موضوع متفاوت است، این‏ها را خلط نکنید. اساسا سوره قاف سوره‏ی مکی است، اصلا ماجرای حکومت دینی نیست، ماجرای تحقق تربیت است.

در تربیت نسبت به دیگران سخت گیری نداریم!

در تحقق تربیت، جباریت نداریم؛ یعنی اگر پیامبر خدا هم بیاید، به اجبار نمی‌تواند کسی را تربیت کند. شما نمی‌توانید به گیاه زور کنید که شکوفه بزند؛ زوری نیست. حالا انسان که دیگر مافوق این حرفهاست. فقط با ذکر می‌شود. من می‌توانم اینقدر برای یک نوجوان از این حرف‌ها بزنم که او خودش به این نتیجه برسد که این کار را بکند. لذا این حرف‌هایی که می‌زنم، در رابطه بین من و شما با دیگران نیست؛ دارم حرف خودمان با خودمان را می‌زنم.

این هم که گفته اند: «سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌گیر»، مدنظرشان سخت‌گیری نسبت به دیگران است؛ نه سخت گیری نسبت به خود. وگرنه چقدر روایت داریم که می‌گوید: نفس انسان مؤمن، از او در تعب و سختی است؛ نمی‌تواند دست از پا خطا کند. من و شما تا می‌توانیم، باید دیگران را ببخشیم؛ اما نباید خودمان را به این راحتی ببخشیم. چرا خودمان را اینقدر راحت می‌بخشیم؟

حالا یک دروغ گفتم؛ سخت نگیر. با همین دروغ می‌توانستی بمیری و دروغگو از دنیا رفته باشی. مثلا وقت تلف کردن، بی‌هدف در شبکه‌های اجتماعی گشتن، آدم باید خودش را تنبیه‌کند؛ تنبیه‌های دردناک و نه تنبیه‌های معمولی. آقای قرائتی، خدا حفظشان کند؛ می‌گفتند وقت تلف کردی؟ یک میلیون تومان صدقه بده. برای هر بار وقت تلف کردن، یک میلیون تومان صدقه بده. یک صدقه‌ای بده که دردت بیاید و دفعه بعد این کار را نکنی. آدم اینجوری جدی بگیرد، درست می‌شود؛ وعید یعنی همین. اگر خودت، غیرتت گرفت که خودت را جمع کنی و از این ول بودن در بیاوری که شد؛ نشد، پیامبر خدا هم بیاید نمی‌تواند تو را جمع کند. بالاخره وقتی خودتان گفتید و خودتان هم انجام می‌دهید، یک درجه‌ای از خواست درونی درش هست؛ اما دیگری برای کسی انجام بدهد، اثرش صفر است.

پرسش و پاسخ

سؤال: ما بالاخره بنده‌ایم؛ خدا خیلی وقت‌ها فسخ عزائم می کند؛ بعد می‌خواهی یک کاری را بکنی، خدا کاری می‌کند که نمی‌شود؛ اینها چه می شوند؟

  1. فسخ عزائم در اکثر موارد نیست؛ در اقل موارد است. ما به این دلیل در اکثر موارد فسخ عزائم داریم که اصلاً برنامه ریزی نداریم، لذا کلاً زندگی مان با فسخ عزائم است؛ شاید دوتاش به هدف بخورد. امیرالمؤمنین(ع) که می‌فرماید: «من خدا را در فسخ عزائم کشف کردم»، اینقدر برنامه ریزی هایش دقیق بود و همه می‌شد که وقتی نمی‌شد، یقین داشت کار خداست؛ یعنی از فسخ عزائم می‌فهمید کار خداست. از نشدن، می‌فهمید کار خداست. ما از بس نمی‌شود، اصلاً در توحید غوطه وریم! همه چیز را به خدا سپردیم و کلاً همه چیز نمی‌شود؛ چرا؟ چون خدا دارد مدیریت می‌کند. فقط من نمی‌دانم چرا اهل بیت، همه چیزشان می‌شد؟ آنها معاذالله توحید نداشتند؟ یا آنها سطح بالاتر هستند و آن سطح هنوز برای ما قفل است.
  2. یکی از نشانه های فسخ عزائم این است: اگر کاری را که می‌خواستیم نشد، حتما در آن یک اتفاق بهتری می‌افتد؛ نوعاً فسخ عزائم اینطوری هستند. اگر در غیر این مورد بود، بی برنامگی بوده؛ چون در زندگی علما دیدیم که آن جاهایی که عزمی فسخ شد، هدف غایی آنها به نحوی بهتر محقق شد؛ ولی به شیوه ای که آنها برنامه ریزی کرده بودند، نشد. از همین جا معلوم است که اراده خدا درش بوده است.

سؤال: بعضی از موارد، یک امری را یک جامعه رقم می‌زند و بحث دیگر فقط فردی و در ارتباطات فردی نیست؛ اینها چه می شود؟

مثلا آنجایی که خدا در قرآن می‌فرماید: «اگر قوم شما رسول را یاری نکرد، خدا یک قوم دیگر جای شما می‌آورد». دیگر نمی‌گوید اگر یک نفرتان، دو نفرتان؛ اگر نوع عملکرد شما جوری شد که قومتان یاری کننده نبود، خدا حذفتان می‌کند. انسان باید بداند یک بخشی از وعیدهای الهی، اجتماعی است؛ یعنی باید یک حد نصابی از جامعه اهل این ماجرا باشند. اگر یک حد نصابی اهل این ماجرا نباشند، از کل آن جامعه سلب توفیق می‌شود؛ نه فقط از افرادی که اهلش نبودند. این موضوع، یک موضوع خیلی عقلانی است و واقعاً هم فهمش برای از دوره پنج رشد به بعد است؛ چون نوعاً آدم‌ها تا دوره چهار رشد، اجتماع و حقوق فی‌ما‌بین را می‌فهمند.

سؤال: رسالت فرد در دل یک جامعه، برای تحقق رسالت جمعی‌اش تا کجاست؟

جواب این است که تا جایی که جان دارد باید سعی کند رسالت جمعی را محقق کند؛ چون رسالت‌های جمعی، به این راحتی در تاریخ تکرار نمی‌شوند. اصلاً هیچ چیزی تکرار نمی‌شود؛ ولی وقتی یک بار فرصت از بین می‌رود، فرصت مجددش چهارصد سال بعد به وجود می‌آید. مثل انسان‌ها نیست که اگر از دست رفت، بیست سال بعد انسان بعدی متولد شود. نوعاً جامعه‌ها، تولدشان سیصد، چهارصد، پانصد سال طول می‌کشد. اگر یک جامعه‌ای ظرفیت انجام یک کار را از دست بدهد، جامعه بعدی که چنین فرصتی را داشته باشد، سیصد سال دیگر متولد می‌شود و این موضوع، جزء موضوعات عمیقی است که باید به لحاظ معرفتی به آدم‌ها یاد داد. اینقدر محسوس نیست و نوعا هم انسان‌ها درکشان از این موضوع، خیلی کم است. ما معمولاً خیلی هنر کنیم، رسالت‌های اجتماعی‌مان را می‌فهمیم؛ اینکه من در قبال نیازمندان و فقرا مسؤول هستم؛ اما وقتی یک جامعه‌ای درست شد که می‌تواند یک کاری بکند، ما هم یک مسؤولیتی داریم.

اگر ما کاری نکنیم که جامعه کارش را بکند، ممکن است دفعه بعد، سیصد سال بعد جامعه‌ای بیاید که می‌تواند آن کار را بکند؛ لذا این رسالت مهم است. این را باید تبیین کرد و انبیاء یکی از چالش‌هایشان این بوده که این موضوع را به قومشان یاد بدهند. تا آدم از خودش رها نشود، این سطح از رشد را نمی‌فهمد؛ چون در این سطح از رشد، انسان دیگر هیچ چیزی نیست؛ در آن جامعه هضم شده و دارد رسالت جامعه را می‌بیند.

سؤال: اینکه یک کار خوب را به عنوان تنبیه در نظر بگیریم اشکال ندارد؟

اولا برای تنبیه، آدم باید کارهای خوب انجام دهد؛ نباید کارهای بد انجام دهد. نمی‌توانیم بگوییم که حالا چون وقتت را تلف کردی، تنبیهت این باشد که برو ورزشگاه؛ ده ساعت وقتت را تلف کن. باید یک کار خوب را بعنوان تنبیه بگذاریم. آن قسمت دردگرفتن کار خوب هم باز از ضعف نفسانی ما است؛ مثلا اگر به امام حسن مجتبی(ع) می‌گفتی یک میلیون بده، اصلاً دردشان نمی‌آمد. این تعب که در ما ایجاد می‌شود بخاطر کم‌بودن ظرفیت من در انجام آن کار خوب است. مثل وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ است. اگر شما به امام سجاد(ع) بگویی برای تنبیه، هزار رکعت نماز بخوان؛ تنبیه؟ ما همین جوری هزار رکعت می‌خوانیم. برای همین، آدم‌هایی که به آن سطح از کمال می‌رسند، اصلاً نمی‌شود تنبیه کرد.

یکی از تنبیه‌های خوبی که می‌توانیم انجام دهیم، نماز امام حسین(ع) است. یک بار یکی نماز امام حسین(ع) بخواند، به نظرم درست می‌شود؛ تقریباً دو برابر جعفرطیار است.

سؤال: علت مریج شدن چیست؟

یکی از دلایل عمده مریج بودن ما، عدم توجه به وعیدها است. اکثر قریب به اتفاق بچه‌های دانشجو که می‌گویند ما نمی‌دانیم، وقتی کارها را باز می‌‌کنی، می‌بینی یک عالمه قرار و مدار انجام نشده دارد. کارهای کوچک کوچک که وسطش رها شده؛ اینها باعث مریج شدنش شده است.

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

فهرست مطالب