بالاخره دیدمش. چند بار خواستم سراغش بروم اما هربار یادم می‌رفت. البته آقای چیت‌چیان هم گفته بودند که اگر نخواهد پیدایش کنی، نمی‌کنی! اما بالاخره پیدایش کردم… دیشب آنجا خیلی شلوغ بود. گویا سالروز بازگشت آزاده‌ها به ایران بود. یک مراسم ویژه برگزار کرده بودند و آزاده‌های اصفهان هم با لباس‌هایی خاکی‌رنگ حاضر بودند. من اما دنبال او رفتم…
یک دفتر در گلستان هست که اگر نام شهید را بدهی، جایش را نشانت می‌دهند. سیستم کامپیوترشان قطع بود. خود مسئولانی هم که آنجا بودند اصلا او را نمی‌شناختند! البته آقای چیت چیان هم گفته بودند که خودش نمی‌خواسته خیلی شناخته شده باشد… تنها چیزی که می‌دانستیم نام خودش بود و نام عملیاتی که در آن شهید شده؛ این شد که به ما گفتند احتمالا در کدام قطعه هست. مجبور شدیم اسم همه سنگ‌ها را بخوانیم… بیشترشان عکس هم دارند؛ عکس‌ها را هم نگاه می‌کردم… تا اینکه بالاخره لبخند یکی از آنها من را گرفت؛ خیلی خوشحال بنظر می‌رسید… اسمش را که خواندم فهمیدم که بالاخره اجازه داده پیدایش کنم…
استاد! آقای چیت‌چیان گفتند هرکس با تو می‌‌پرید آدم می‌شد… حالا بگذار من با تو بپرم…

فهرست مطالب