جایی خواندم کسی به یکی از علما -اسمشان خاطرم نیست- میگوید: خوش به حال آن کسانی که همزمان ائمه زندگی میکردند و محضرشان را درک کرده بودند! آن عالم -همراه با مایه هایی از عصبانیت- میگوید: آقا! پس این نهج البلاغه چیست؟ صحیفه سجادیه و نهج الفصاحه چیست؟!
آن عالم خیلی عالم بوده که چنین نظری داشته؛ مقامش خیلی بالا بوده که با خواندن این کتابها، هرآنچه را که میخواسته از اهل بیت بشنود میشنیده. من اینطور نیستم؛ سطحم خیلی پایین است؛ خیلی کندْذهنم؛ وقتی لازم است چیزی را بفهمم، یک موجود مجسم باید باشد که با من حرف بزند،آن هم نه در لفافه؛باید کسی بیاید و روشن و صریح و رُک و پوست کنده و خطکشی شده، تکلیفم را روشن کند؛ طوری که نتوان شک کرد. من متّقی نیستم؛ به من فرقان نداده اند. من “وحی” میخواهم؛ امام “ظاهر” میخواهم؛ این “الهام” به چه درد میخورد وقتی که نمیتوانی از “وسوسه” تمیزش دهی؟!
اصلا من خیلی مقدماتی و کمهوشم؛ پیامبران کجای کارشان میلنگید که جبرئیل را پِیشان میفرستادند؟! اگر قرار بود خودمان دلْیکْدله کنیم خدا چرا درخت آتش زد برای کسی؟!
پیش خدا که رفتم حتما چُقُلی این روزها را خواهم کرد… بگذار پایم به آستانش برسد…