مثل همه ی شب های دیگر صالح را صدا زدم تا برای نماز صبح بیدار شود . این که من تا صبح بیدار باشم اصلا چیز عجیبی نیست و همه ی هم اتاقی هایم این را می دانند و به آن عادت دارند . صالح وقتی ساعت گوشی اش را نگاه کرد و دید که وقت کمی برای خواندن نماز دارد به سرعت از اتاق خارج شد تا وضو بگیرد . در این فاصله من به تختم رفتم و پرده را کشیدم و منتظر ماندم ببینم چه خواهد شد . نمازش را به سرعت و با تون همیشگی و تلفظ هایی که در این موقعیت سخت بود نخندیدن به شان خواند و بعد از آن جواد را صدا زد تا نمازش قضا نشود و خودش دوباره به رخت خواب رفت و اصلا دقت نکرد که جواد وقتی برگشت نماز نخواند . از ما خواست تا نیم ساعت دیگر بیدارش کنیم تا صبحانه بخورد و به کلاس برود . نگران بودم که فیلممان خراب شود چون روح الله زیر پتو می خندید و من حواسم بود . صالح که خوابش برد تصمیم گرفتیم ماجرا را این طور ادمه بدهیم : ۵ دقیقه بعد صالح را صدا زدم تا بیدار شود و به جواد گفتم چای را برای صبحانه آماده کند و سید و روحی را هم بیدار کردیم تا صبحانه بخورند . سر سفره ی صبحانه همه به هم نگاه می کردیم و سعی می کردیم نخندیم . صالح گردوها را کف اتاق می گذاشت و با دست محکم می شکستشان و در میان صدای زیاد شکسته شدن گردوها با شوخی ها و قپی های همیشگی اش با ما خوش و بش می کرد . این کارش دیگر نگذاشت که جلوی خنده هایمان را بگیریم . وقتی پرسید به چه می خندیم ماجرایی از خودمان درآوردیم در مورد یکی از دوستانمان و گفتیم سر شب که صالح خواب بوده این اتفاق افتاده . او هم با ما ریسه می رفت و باز به شکستن گردوها ادامه می داد . مثل همه ی وقت های دیگر موقع غذا خوردن بحثی راه انداختیم و هر پنج تایمان غرق آن شدیم . این بار موضوع زمان بود و نظریات فیزیک معاصر درباره ی مفهوم زمان . صالح خیلی خوب و مدون مشغول ارائه ی نظرات مختلف و توضیح زوایای گوناگون آنها برای ما بود اما ما فقط می خندیدیم و گاهی زیر لب به صالح طعنه می زدیم . روحی از سر سفره برخاست تا وسایلش را برای رفتن به دانشگاه آماده کند که صالح گفت : ” کی کلاس داری؟ صبر کن با هم بریم . هنوز هوا گرگ و میشه ” و بلند شد تا وسایل خودش را آماده کند . دیگر آن قدر خنده های ما زیاد شده بود که هرکسی می بود شک می کرد به این که لابد اتفاقی افتاده و یک چیزی مشکوک است . این ماجرا دو ساعتی به طول انجامید تا بالاخره صالح با نگاه کردنش به ساعت و تعجب از این که چرا ساعت ۸ صبح به قول خودش ” خورشید روشن نمی شود ” به ماجرا شک کند ! به این جا که رسید دیگر همه مان از فرط خنده ریسه می رفتیم و به صالح ناسزا می گفتیم که ” تو عقل نداری ؟! هوا مث قیره میگی گرگ و میشه ؟! خورشید روشن نمیشه ؟! ” و به طعنه تهدیدش می کردیم تا دیگر از فلسفه و علم و این ها صحبت نکند با ماها .
خود صالح شاید بیشتر از همه ی ما به فکر فرو رفت بعد از این . یادم می آید چیزهایی هم نوشت در مورد این ماجرا . مساله ی “آگاهی” و ” باورهای انسان ” شاید هنوز هم مهم ترین مساله باشد برایش . چیزی که برای پیدا کردن جواب یا سرنخ سوالاتش علم و فلسفه را زیر و رو کرده …
آدم برای پی بردن به حقیقت چه دست اویزی دارد ؟ استدلال ؟ منطق ؟ حس ؟ ایمان ؟ چه ؟! صالح از کجا باید می فهمید که ما از روی بی خوابی و بیکاری تصمیم گرفته ایم ساعت دو بعد از نیمه شب بیدارش کنیم برای خواندن نماز صبح و به تمام جوانب کار اندیشیده ایم آن قدر که سید از روی رد انگشت های صالح رمز گوشی لمسی اش را پیدا کرده و ساعت را از دو بامداد به شش صبح تغییر داده یا این که چهار نفر آدم صحنه را طوری چیده اند که صالح پس از بیداری از “یک خواب عمیق ” نتواند تشخیص دهد چه مدت خوابیده است و نتواند بفهمد که بچه ها خودشان را به خواب زده اند و نتواند تشخیص بدهد که محمد دائمی تا صبح بیدار نبوده پای جزوه و لب تاب ؟! شاید تا قبل از چنین اتفاقی این مساله برای من به صورت خودآگاه وجود نداشت . این که آدم می تواند براساس ” اویدنس ” هایش چیزی را ” باور ” کند و در عین این که “باور” ش ” موجه” است اما ” صادق ” نیست . با این حساب چه طور می توان حقیقت را یافت ؟ چه طور می شود فهمید چه چیزی صادق است ؟ تلاش برای موجه بودن چیزی است که هر انسانی خواه ناخواه به دنبال آن است و وقتی انسانی را با صفت خوبی مثل “منطقی” بودن می شناسیم در واقع می شود گفت بابت همین موجه بودن تصمیمات و باورهایش است ، اما ، اما حتی موجه بودن هم چیزی نیست که حقیقت و صدق چیزی را به دست بدهد . صالح واقعا محق بود اشتباه کند _ البته تا حد بسیار خوبی _ و این اشتباهش یک اشتباه موجه بود اما وقتی پای قمار در میان است دیگر فرقی نمی کند موجه باخته ای یا غیر موجه . مساله این است که باخته ای . کل داراییت را ، عمرت را ، باور و عقیده ات را . فکر کردن به چنین چیزهایی واقعا ترسناک است . برای آدم کوچکی مثل من که حتی در حدود متصور از منطق یا حس های عجیب و غریب یا عقلانیت یا درست کاری یا هرچه اسمش باشد هم قرار ندارد ، فکر کردن به چنین چیزی درست مثل این است که در یک بیابان مطلقا تاریک به دنبال پیدا کردن راه درست باشی و حتی ندانی که در یک کابوس غوطه وری یا این که بیداری …
پ.ن. : شب های قدر ، اگر از خاطرتان گذشت من را هم دعا کنید که بسیار محتاجم به دعای خوبان…