از درکه که برگشتیم چهارنفرمان خسته و کوفته و بدتر از همه گرسنه بودیم، به شدت گرسنه. ساعت از چهار گذشته بود و ما هنوز ناهار نخورده بودیم و با وضعیت بسیار بدی با یک مینی بوس فیات قدیمی که جای سوزن انداختن هم نداشت از درکه تا تجریش آمده بودیم. مطابق تمام روزهای این چندسال گذشته و مخصوصا همین سالی که از تابستان قبل شروع شده، این روزم هم با انبوهی از مکالمات پیچیده که به قول علی بیشتر شبیه مناظره اند تا حرف های معمولی انسان های عادی گذشته بود و مثل همیشه بعد از این صحبت ها تمام کائنات دور سرم می چرخید. تصمیم گرفتیم برویم امام زاده صالح قدری بنشینیم.
با حال و احوالات این روزها، تردید داشتم که صالج و ابوذر هم بخواهند زیارت بکنند یا نه. با این که می دانم از این که معطل بشوند خوششان نمی آید و معمولا منم که سنگ راه این گروه دوستانه مان هستم، اما زیارتم را کش دادم، یعنی آن طور که دلم می خواست و بی عجله زیارت کردم. حالم از همان سر کوه خوش نبود. هم من هم صالح، هر دو میل گریه داشتیم وقتی کنار رود در درکه نشسته بودیم و منتظر پختن سیب زمینی های زیر زغال ها بودیم.با هم روزهایی را مرور کردیم که به قول صالح روزهای اوج جوانیمان بوده و بیشتر از هرکسی و هر چیزی این روزها را «با هم زیسته ایم». همین طور که از کوه پایین می آمدیم به هم گفتیم که آن قدر با هم بوده ایم و از زیر و بم زندگی هم خبر داریم که هرکداممان می تواند کتابی در مورد دیگری بنویسد و برای بار چندم به اش گفتم که شاید در دانشگاه چیزی عایدم نشدو حتی بسیاری چیزها را از دست دادم اما کنار او و در این جمع هایمان چیزهای زیادی به دست آوردم، مثلا یاد گرفتم فکر کنم و عمیق تر شوم واین که آدم هایی را که دوست می داشتم «زیستم» و شاید مهم تر و عجیب تر از همه برای خود من این باشد که نزدیک ترین دوست این سال هایم کسی بوده که تقریبا در همه چیز با من تفاوت داشته و این که توانسته ام آدمی را که این قدر با من متفاوت است زندگی کنم ، برایم واقعا مایه ی افتخار است و باعث «رضایت درونی» می شود. همه ی این حرف ها با حرف های روی کوه ابوذر در مورد اخلاقی بودن ازدواج دینی و مساله ی تکراری «وجود و عدم» موقع زیارت دور سرم می چرخید. مخصوصا بعد از مسابقات مناظره و با این حال و هوای جدید صالح این صحبت ها و دیدن این مسائل و شنیدنشان بسیار برایم سخت است، به اندازه ی یک کار بدنی سخت انرژیم را می گیرد، انرژی نداشته ام را. منی که ماه هاست عزلت گزیده ام و در لاک خودم فرورفته ام و از کل دنیا همین چندتا آدم را نگه داشته ام برای خودم و آن قدر خسته ام که هربار که می خواهم بخوابم تلاش می کنم طوری بخوابم که حداقل چندسالی بیدار نشوم اما تلاش مذبوحانه م جز به خنده ی کل ذرات عالم به من ، راه به جایی نمی برد.
زیارتم که تمام شد صالح لمیده بود روی فرش های امام زاده و فیلم هایی را که روی کوه گرفته بودیم تماشا می کرد. مشغول نماز خواندن شدم. ابوذر هم امد ایستاد پشت سرم نماز خواند. قبل ما صالح هم خوانده بود. نماز من و ابوذر که تمام شد جواد هم از زیارت برگشته بود. نشستیم دور هم به حرف زدن و خنده های بی معنی همیشگی و از هر دری سخنی تا این که حرف رسید به آرزوی قدیمی من و صالح. صالح به ابوذر می گفت: «زندگی دینی اونقدرم بد نیست. فکر کن چقدر خوبه با زنت بیای زیارت چادرو بگیره دور صورتش و بخنده. فکر کن همین جمع با زنامون می رفتیم مشهد». نگاه من کرد و گفت «آی آی آی» و با همان خنده ی همیشگی و واضحش تمام حسرت های ساده و معصومانه ی مخفی شده بین پیچیدگی های زندگی «انسان» را جلوی چشم های من ترسیم کرد . من هم اول می خندیدم اما حرف به این جا که رسید و یادم آمد چه قدر با صالح این خیالات را مثل بچه ها در سرمان می پروراندیم و حسرت هم را می خوردیم به یکباره خنده هایم به جسم صلبی درون گلویم تبدیل شد که نمی گذاشت نگاهم را از روی فرش امام زاده بلند کنم. زدم زیر گریه. همان طور نشستم و نیم ساعت گریستم. اول آرام آرام و بعد با هق هق و مثل مادرمرده ها. آن قدر گریه کردم تا مثل آن وقت ها که حامد شاکرنژاد سوره ی مریم را می خواند و دیوارهای مسجد هم در گوش من به صدا درآمده بودند یا آن روزی که میثم مطیعی روضه ی قاسم را می خواند و همین صالح کنارم نشسته بود، آن قدر سبک بشوم که آرزو کنم خدا دلش بسوزد و مرا همان موقع بردارد و ببرد پیش خودش و بعد که این آرزو برآورده نشد دوباره اشکم در آید که چرا آن قدر پایم گیر است که حتی این قدر سبک شدن هم برای رفتنم کافی نیست.
خیلی وقت است که دیگر موقع زیارت کردن چیزی نمی خواهم برای خودم. گاهی هم فقط نگاه مقبره می کنم و آیاتی که به خاطر دارم را می خوانم و صلوات می فرستم. قدیم ها این طور نبود. تمام خواسته های کوچک و بزرگ دنیا را ردیف می کردم و یکی یکی همه شان را از خدا می خواستم. حالا مدت هاست که نمی دانم چه می خواهم. این بار اما فرق داشت. بیشتر از همه برای ابوذر و صالح دعا کردم. به هر زبانی که بلد بودم از خدا خواستم به دادمان برسد. رحمش بیاید به این همه حسرت های جوانی و به ان همه زندگی دینی. وسط هق هق هایم همه ی این حرف ها دور سرم می چرخید. زیر لب می گفتم: «من که هیچ تکیه ای ندارم.. چه چیزی هست که من دستمو بهش بگیرم مث این ضریح و بگم تو هستی؟ منی که حریف خودم نمی شم چه کنم برای بقیه ؟ چه راهی هست جز این که تو نگاه کنی و ازین لجن زار نجاتمون بدی؟ اگه تو این دستی رو که الان بلند کردم به طرفت نگیری چی می تونم بکنم ؟ آدم بیچاره ای که وسط این بیابون تنها رها شده و هر چی می دوه فقط به سراب می رسه چه پناهی داره ؟ نگاه کن ای کسی که یهدی من یشاء و یضل من یشاء… اینا عزیزای منن. آدمایی اند که توی این دنیا دوستشون دارم. باهاشون زندگی کردم… از من کاری بیش از این ساخته نیست…» این ها را می گفتم و هق هق گریه می کردم و گاهی دستم را بالا می آوردم بلکه در اوج استیصال دستی ازآسمان بیاید و از بین آینه کاری های امام زاده که بغضم را صدبرابر می کردند بگیردش و یک باره بیرون بکشد از این وضعیت.
ادامه دارد…
پی نوشت:
۱- بعضی چیزها مخاطبی ندارد جز خودم. مخصوصا پی نوشت و پیش نوشت های احتمالی _مانند آن چه در زیر می آید _، چون در واقع از اینجا به عنوان یک وبلاگ یا دفترچه ی شخصی استفاده می کنم و برخی یادداشت ها جنبه ی به خاطر سپاری یا یادآوری نکته ای را برای خودم دارند. در این صورت اگر خواندن این گونه چیزها وقتتان را می گیرد یا سرتان را درد می آورد عذر می خواهم.
۲- امشب سرنخ نوشتن را از حرف هایی که با جواد بعد از رفتن صالح _موقع سحری خوردن_ زدم پیدا کردم. گرچه از جایی غیر از ان آغاز کردم داستانم را.
۳- یادم باشد راجع به این آیه بنویسم در لابلای داستان: أَن رَآهُ اسْتَغْنَی…
قبلا هر چه می خواستم در قرآن بود. با قرآن رسما حرف می زدم. قبلا که می گویم مثلا تا سال ۹۲. آن وقت ها که هنوز بچه تر بودم و اشتباهات و فضاحاتم هم کوچکتر بودند. حالا که یا سراغ قرآن نمی روم یا اگر بروم پیدا نمی کنم جوابم را. امشب وسط توضیح دادن برای جواد و حرص خوردن و خطابه رانی، مثل خیلی وقت های دیگر کشف های جدیدی کردم. جواب یک سوالم را انگار در این آیه پیدا کردم. در واقع جوابی برای خودم داشتم اما نمی توانستم بفهمم چرا این جواب را باید پذیرفت یا این که چرا قدری آزار دهنده است برایم. امشب وسط حرف هایم و تشریح جوابم برای جواد یاد این آیه افتادم و بعد گفتم الان خیلی سنگم که اشکم در نیامده هنوز! موضوعش در مورد مطالبه گری انسان از خداست! به علاوه صحبت های بعدش در مورد شباهت انسان به خدا.
۴- از سانتی مانتالیسم و شاعرانگی بیش از حد نثر بدم می آید. اما انگار در روایت کردن این چیزها ناگزیرم از ابتلا به سانتی مانتالیسم…