ای رستخیز ناگهان، ای رحمت بی منتها
وی آتشی افروخته در بیشهی اندیشه ها…
حتی الان هم که شروع کرده ام به نوشتن این سطور، هنوز هم دارم فکر میکنم میخواهم چه بنویسم؟! نه این که نمیدانم چه میگذرد در فکرم، بلکه آن قدر چیزهای مختلف به ذهنم هجوم میآورند که خیلی سخت میشود انتخاب نقطهی آغاز نوشتن و سخت تر از آن فرمی که باید پیدا کنم تا حرف هایم را، ذهن مشوش بیچاره ام را درونش جا بدهم.
در این لحظه _ و تنها و تنها همین لحظه _ بنایم بر این است که بخشی از داستان هایی که بر من رفته است را به صورت نوشته هایی متوالی ( بخوانید سریالی ) اینجا بگذارم. این مساله آن قدر برایم بغرنج بوده است که سه سحر ماه رمضان امسال را به فکر کردن در مورد این که این کار را بکنم یا نه گذراندم و هر بار خواستم بنویسم با تردید صفحه را بستم. نه این که قرار است حرف های بو دار و عجیب و غریب بزنم، یا نقشه های گنجم را این وسط بکشم یا شاخ غول را بشکنم، نه ! مساله این است که خیلی چیزها هستند که ذهن بیچارهی من خودش را مکلف به این میداند که دربارهی ان ها فکر کند مثلا این که این سایت جای چنین داستان هایی هست یا نه ؟ این که اینها فقط داستان های من نیستند و آدم های دیگری هم شخصیت های این داستان ها هستند که شاید دلشان نخواهد من این ها را بنویسم به هر دلیلی یا این موضوع که حالا دیگر دارد دو سال میشود که دیگر نه خبری میخوانم، نه با کسی بحث میکنم، نه روزنامه های دانشجویی را پیگیری میکنم، نه ارتباطم با انسان ها به اندازهی قبل است و خیلی چیزهای شخصی این چنینی که مثلا یک جایی باعث شدند من نخواهم دیگر روی سایت باشگاه بنویسم.
بعد از سال ها دست و پا زدن و از این شاخه به آن شاخه پریدن و انبوهی از کارهای تمام و نیمه تمام کاملا مختلف و ماه های متمادی نوشتن و فکر کردن و تفلسف و “زیستن “، حالا میتوانم قدری محکم تر از همیشه بگویم که آنچه که آدم ها اسمش را میگذارند ” تجربیات زندگی ” از مهم ترین چیزهایی است که در تمام کائنات میتوان یافت! هرچند به این مساله آگاهم که تجربه و “زیستن” چیزی را نمیشود به کسی انتقال داد و به قول آلبر کامو تجربه را صرفا با زیستن آن موقعیت میتوان به دست آورد یا به قول هاینریش بل هیچ کس در بطن موقعیت فردی دیگر قرار ندارد، اما فکر میکنم تلاش آدم ها برای بیان تجربه های متفاوتشان و سعی برای انتقال و ایجاد هم فهمی دربارهی آن ها چیزی است ارزشمند که تمام پیچیدگی های دنیای آدم ها زادهی آن است. فکر میکنم حتی بتوانم برای این صحبتم گواهی از قرآن هم بیاورم، خدا به عنوان دانای کلی که میتواند از تجربیات همهی آدم ها در تمام زمان ها خبر داشته باشد خیلی از آیات کتابش را برای بیان کردن تجربه های آدم ها کنار گذاشته است. ابراهیم و پسرانش، موسی با داستان های عجیب و دیوانه کننده اش. یوسف که بهترین داستان هاست، مریم، مریمی که هربار داستانش را میخوانم تمام حس هایی که یک ادم میتواند داشته باشد را یک جا با هم احساس میکنم و زار زار میگریم آن قدر که کل مسجد با تعجب نگاهم کنند، یا نمیدانم آدم هایی مثل پسرنوح، همسر نوح و همسر لوط، فرعون با پرسش هایش، قارون با پول هایش، آن جماعتی که به هود و شعیب میگفتند دیوانه، یا تجربه هایی که صاحب مشخصی ندارند، مثلا این حالت که یک آدم فکر کند در لایه های تاریکی فرو رفته، این که کسی حس کند در آسمان ها آنقدر بالا رفته تا حالت خفگی پیدا کند و…. برای همین مسالهی تجربهی زیستن و تلاش برای هم فهمی است که خیلی وقت ها داستان خواندن را کمتر از فلسفه خواندن و مطالعهی علوم تجربی نمیدانم، چون داستان ها ظرفی اند برای بیان تجربه های آدم ها، آدم هایی که روزی سرشان را میگذراند روی زمین و برای همیشه میخوابند و هیج کس نخواهد دانست که چه چیزهایی دیدند، چه حس هایی داشتند، چه چیزهایی را خلق کردند، چه موقعی اشک ریختند و چه موقعی خندیند و به چه چیزهایی خیره شدند… برای منی که خیلی وقت از همهی بحث های عالم خسته ام، شاید تنها راه حرف زدن با دیگران و پیدا کردن جواب سوال هایم و یا ابراز عقایدم همین داستان گفتن ها باشد.
این ها همه را نوشتم تا بگویم میخواهم این جا یک سری دیالوگ و مونولوگ و حتی روایت بنویسم، آن قسمت هایی از تجربه های زیستنم را که به باشگاه و حق عضویتم در آن و حق هم باشگاهی بودن شماها بر من مربوط میشود و در دایرهی حرف هایی که در باشگاه میشود زد، میگنجند. نمیدانم تا کی حوصلهی ادامه دادنش را خواهم داشت یا این که چه قدر به درد میخورد یا این که چه چیزهایی از آن مقبول واقع میافتد یا حتی تایید میشود یا نه، امیدوارم که این یک کار را بتوانم حداقل “تمام” کنم.
رمضان که میشود همیشه چیزهای تازه ای پیدا میشوند برای تجربه کردن، بهانه هایی برای تغییر. شاید این یکی هم از صدقه سری رمضان باشد.
پ ن : امشب قرار بود داستان هایم و دیالوگ ها را مستقیم شروع کنم ! آن قدر فکر کردم که چه کنم، که اصل موضوع شروع نشد و این همه کلمه فقط شد مقدمه ! پوزش بابت این که سرتان را درد میآورم با پرچانگی هام.
حالا که بهانه برای قرآن و دعا خواندن و کارهای خوب زیاد است، یک بهانه هم پیدا کنید برای دعا کردن برای ما دیوانه ها 🙂
نماز و روزه هایتان قبول.