یا رحمان…
“شرحِ حالنامهی یک بیمارِ تازه مرخص شدهی تحت المراقبهی دائم الاحتیاج به طبیب و تیمار!”
مثل یک آدمی که زیر باران های اسیدی, تنِ روحش سوراخ سوراخ شده باشد…
مثل کسی که غریب است و راه گم کرده و آرزو به دلِ یک آشناست…
مثل بچه ای که عمیقا عمیقا به آغوش مادرش و به گرما و فشار تنش محتاج است…
مثل تشنه ای که له له میزند برای آب…
مثل کسی که هوا برای تنفس ندارد و بال بال میزند…
مثل کسی که به در و دیوار میزند خودش را که محبوبش نگاهش کند…
مثل ماشینی که بنزین تمام کرده و سوخت های دیگر هم به مزاجش نمی سازند…
مثل چرخِ پنچر…
مثلِ …
مثل من! همین چند روزِ پیش, پیش از آنکه راهم دهی به خانه ات…
چقدر در آن روزهای پیش, حسِ همذات پنداری ام با همه ی عناصر و اشخاص رنجور عالم گُل کرده بود! چقدر دلم تو را میخواست… شنیدن نامهایت در خانه ات و استشمام بوی خوشت با بند بند وجودم1…
بی تابی ام را که می گفتم به روی خودت نمی آوردی, (ناز می کردی و البته که ناز کردن تو را شاید!) مرتب گزینه های مختلف پیش رویم می گذاشتی, راه های خوب که ته ته همه شان هم خودت بودی… اما گاهی تابِ فاصله, حتی کمش هم نیست. گاهی دلِ آدم, حضور مستقیم می خواهد; گاهی با قرص و غذای مقوی کارش درست نمی شود, باید بخوابانندش زیر سرم! و مراقبت ویژه اش کنند!
و من, تُویِ خونم شدیدا افت کرده بود! بستری شدن می خواستم و تیمار… و بالاخره بعد از کنار زدن همه ی گزینه های وسوسه کننده و مقوی و شیرینِ روی میزت! پذیرفتی ام و سه روز تیمارم کردی به مهر… و من در تمام طولش مبهوت و ممنونِ پذیرشت… زبان روحم جز سپاس چیزی نداشت و برای ابراز عمقش انگار فقط می توانستم مکرر “الحمدلله” را با غلظت شدیدتر حاء بگویم!
حالا حالم خوب است… خوبِ خوب و صد البته می دانی که دیری نمی پاید! و باید مداااام زیر نظرت باشم:-) و خوش است ما را زیر نظرت ماندن…
پ.ن1: در نسخه ی درمانی این روزها, گفته بودی بوی خوش استشمام نکنم و حالا فهمیدم چونکه اش این بود که بوهای کاذب مشامم را پر نکند, مشامم خالی شود فقط برای استشمامِ تو… و البته باقیِ شرط و شروط هایت برای پذیرشم هم, چونکه هایی از این دست داشت…
پ.ن2: در ایام خوش بستری! در خانه ی دوست, به یاد همه ی هم باشگاهی های جانم بودم و دعاگو… می گویند دعای بیمار مستجاب است… ان شاءالله;-)