معنای عزت
اما درباره این دو عنوانی كه امام (علیه السلام) مطرح كرد، یك بحث در این است كه عزت چیست؟ من جلسه گذشته عرض كردم كه عزت از صفات ذاتیۀ حق تعالی است؛ ما در آیات داریم، جلسه گذشته به آن آیات هم اشاره كردم، البته در باب صفات ذات بعداً توضیح خواهم داد. عزت ذاتی مختص به خداست و آیات متعدده داریم که این مطلب را بیان می کند. «اِنَّ الْعِزَّةَ لله جَمیعاً»، عزت، مختص خداست، از آنِ خداست. اصلاً عزت مال اوست. ولی من جلسه گذشته گفتم: در آیه داریم كه پیغمبر هم دارای عزت است. مؤمنین هم عزت دارند. بعد هم گفتم اینها با هم هستند و جمعشان هم كردم، یك آیه آوردم و اینها را جمع كردم. دیگر اینها را تكرار نمی كنم. در اینجا می پردازیم به این مطلب كه معنای اینكه «خدا عزیز است» چیست؟ ابتدا بفهمیم این عبارت یعنی چه؟ بعد هم كه در آیۀ شریفه عزت را به پیغمبر و به مؤمنین می دهد را مورد بحث قرار می دهیم. ببینید خدا چه كار می كند!
عزت از دیدگاه اهل لغت
در باب عزت از نظر لغت، لغویها موارد استعمالش را گرفتند و معنا كرده اند. آنها كارشان هم همین است و بیش از این هم نیست. اینها میبینند غالباً لغت در چه موردی استعمال شده و همان رابه عنوان معنا میآورند، بعد هم میبینند كه در یك جای دیگر هم استفاده شده، میگویند: در اینجا هم استعمال شده است. مثلاً فرض كنید مفردات راغب كه معروف است لغات را بر حسب آیات و در ارتباط با قران میآورد، در مورد معنای عزت می گوید: «اَلْعِزَّةُ حَالْةٌ مانِعَةٌ لِلْاِنْسانِ مِنْ اَنْ يُغْلَبَ»[2]؛ میگوید عزت حالتی است كه در انسان وجود دارد ومانع از این می شود كه او مغلوب شود. یك عده از مفسرین هم گفتهاند عزیز به معنای غالب و ذلیل به معنای مغلوب است. بعضیها هم گفتند عزت عبارت از آن چیزی است كه دسترسی به آن سخت باشد، در مقابل، ذلت آن است كه دسترسی به آن آسان باشد. اینها همهاش را از یك جا جمع و جور كردهاند و گفتهاند. عزت مرتبط با قوی و ذلت مرتبط با ضعیف است. البته بعضی از لغویها هم به آن رسیدهاند.
ریشه عزت در بیان قران
من حالا از خود قرآن یك مسئله را عرض می كنم. در باب عزت یا «عَزَّ»، آن مفهومی كه از این عبارت اخذ شده ودر آن نهفته است و محور است، «توانایی» است. این هم كه می گویند قوی و ضعیف و غالب و مغلوب و اینها، از لوازم آن است. این هم كه می گویند دسترسی به آن سخت است، معلوم می شود كه تواناست، آن كه آسان است معلوم می شود كه توانایی ندارد. نگاه كنید! در همۀ حرفهایی كه اینها زدهاند، نرفتند مسئله را ریشهیابی كنند و ببینند چیست. به آیات مراجعه نكردند. چون در قرآن، متعدد است، زیاد هم هست. حالا برایتان عرض می كنم. من كسی را ندیدم كه این را دقت كرده باشد.
ریشه عزت توانایی است و البته مطلق توانایی نیست. حالا من خصوصیات آن را می گویم. توانایی، ریشۀ كار آن است. در این جا ما مراجعه می كنیم به آیاتی كه خداوند را توصیف می كند به اینكه عزیز است، ما میبینیم بعد از اینكه می فرماید عزیز است یك صفت به آن می چسباند و پسوند دارد. آن چیزهایی كه از عزت نشأت می گیرد، برای ما روشنگر نیست. آنچه ما به دنبال آن هستیم درست عكس این مطلب است. ما دنبال این هستیم كه ببینیم عزت از چه نشأت می گیرد. البته من می خواهم تا حدودی و تا جایی كه مجلس ما اجازه می دهد بحث ریشهای كنم. شما به آیات مراجعه كنید، آیات متعدده داریم كه در قرآن وارد شده و در آن بعد از بیان عزیز بودن خدا، صفت حكیم، فراوان داریم، حلیم، متعدد هست، علیم، غفور، غفّار، جبّار، حمید، كه عزیزٌ حكیمٌ، عزیزٌ حلیمٌ، عزیزٌ علیمٌ، عزیزٌ غفورٌ، عزیزٌ غفّارٌ، عزیزٌ جبّارٌ، عزیزٌ حمیدٌ، هم به همین صورت؛ اینها را ما داریم. اما عكسش، و آن مسئلۀ اینكه ببینیم خدا قبل از عزیز چه صفتی را می آورد. اینجا ما می فهمیم كه این عزت از آن قبلی نشأت می گیرد. آنها كه بعدش می آید، معنایش این است كه از عزت نشأت می گیرند ، آنهایی كه اهلش هستند حرف من را میفهمند.
وقتی ما مراجعه میكنیم در آیات، آنهایی كه اهلش هستند بروند تدبر بكنند، میبینیم قوی را میآورد میگذارد قبل از عزیز ، نه یك آیه نه دو آیه، در سوره هود «إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزیزُ»[3]؛ ، در سوره حج، «وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزیزٌ»[4]، باز خود سوره حج، «ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزیزٌ»[5]، در سوره شوری: « اللَّهُ لَطیفٌ بِعِبادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزیزُ »[6]، در سوره حدید: « إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزیزٌ»[7]، در سوره مجادله دارد: « كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلی إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزیزٌ»[8]. فقط یك آیه هست كه آنجا ممكن است یك كسی بخواهد اشكالی كند كه در سوره قمر است « وَ لَقَدْ جَاءَ ءَالَ فِرْعَوْنَ النُّذُرُ كَذَّبُواْ بَِايَاتِنَا كُلِّهَا فَأَخَذْنَاهُمْ أَخْذَ عَزِیزٍ مُّقْتَدِرٍ»[9] اینجا تشبیه است، واین ربطی به آنها ندارد. من این را بگویم كه خیال نكنید اینها را ندیدم. می خواستم این را بگویم كه آیات هم كأنّه همان توانایی را برای عزت، پایه قرار می دهد. لذا بحث در این است كه این قوی كه اینجا می گویند توانایی است، چگونه توانایی است؟ پس بنابراین اینجا یك نكته را بگویم كه این مسئله روشن شود و آن این است كه: اینكه من عرض كردم صفت عزت، برای خدا ذاتی است و از صفات ذاتیۀ حق تعالی است، نشأت گرفته از قدرت حق تعالی است. صفات ذات را كه می خواهی نام ببری، می گویی عالم و بعد بلافاصله می گویی قادر و حيّ است و مُرید و مدرك ،آنهایی كه اهلش هستند می دانند. تا گفتیم خدا قادر است، بدانیم که عزت از آنجاست و از توانایی خداست، شاخص آن است.
پس عزت از صفات ذات خداست، آنهایی كه اهلش هستند، می دانند. در آیات هم عزت را به او اختصاص میدهد «إنَّ الْعِزَّةَ للهِ جَمیعاً»، همهاش مالِ اوست، تمام شد. غیرِ او اصلاً عزیزی نداریم.
منشأ عزت
عزت ها باید از منشأ عزت سرچشمه بگیرد، توجه كردید! «مَنْ كَانَ يُریدُ الْعِزَّة»، این خودش می گوید: اگر عزت را میخواهی؟، «فَإنَّ العزة لله». اینجا می گوید عزت از آنِ خداست، معنایش این است كه اگرعزت می خواهی برو سراغ خدا. پس معلوم میشود كه خدا عزت را هم میدهد، كما اینكه داریم. آن هم كه در آن آیه دارد « لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ »[10] هم، گویای این است كه میدهد. عزیز مطلق اوست، عزیز مطلق خداست، چون قادر مطلق اوست. قدرت مطلقۀ عالم وجود، اوست. عزیز مطلق اوست. لذا ما می بینیم كه، در روایاتمان هم داریم كه مِنهای او كسی نمیتواند عزیز باشد. روایات متعددهای هست كه ما در اینجا داریم. مانند اینكه: «اَلْعَزیزُ بِغَيْرِ اللهِ ذَلیلٌ»[11]، از امام صادق صلوت الله علیه و آله است. هر عزیزی منهای خدا خوار است، توانایی ندارد، «اَلْعَزیزُ بِغَيْرِ اللهِ ذَلیلٌ». این طور كه شما از نظر دید ظاهریتان میبینید، نیست.
عزت باید مداوم باشد
در اینجا چند مطلب هست كه باید بیان شود. اول اینكه عزت حقیقی آن عزتی است كه دوام داشته باشد. این یك بحث است در باب عزت. توجه كنید باید دوام داشته باشد نه اینکه منقطع باشد. چون عزت الهی، دائمی است. عزت حقیقی، این است؛ یعنی این توانایی، همیشگی است. و اگر مراجعه كنید علی علیه السلام این مطلب را در خطبه نود و نهم نهج البلاغه اینگونه بیان می كنند: «أُوصِیكُمْ بِالرَّفْضِ لِهَذِهِ الدُّنْيَا التَّارِكَةِ لَكُمْ وَ إِنْ لَمْ تُحِبُّوا تَرْكَهَا»، می گوید: شما به این دنیا دل نبندید ، این دنیا شما را رها می كند، تو نمیخواهی بروی و رهایش كنی، تو دلت نمیخواهد رهایش كنی ولی او تو را رها میكند. خیلی زیباست! رهایت می كند، می گوید: برو دنبال كارت. طردت می كند، اصلاً یكی از بحث هایی كه در باب موت است این است كه البته فعلاً جای این بحث نیست. می رسد به اینجا «فَلَا تَنَافَسُوا فِی عِزِّ الدُّنیا وَ فَخْرِهَا»، از این ناحیه، «فَإنَّ عِزَّهَا وَ فَخْرَهَا اِلَی انْقِطاعٍ»[12]، میفهمید چه میگویم؟ عزت منقطع دنیا كه به درد نمیخورد، آن عزتِ خداوندی همیشگی است. یك بحث این است.
یك بحث دیگر در باب عزت هست و آن اینكه چون ریشهاش توانایی است و در آیات هم تعبیر كرده بود «قويٌ عزیزٌ»، در این مفهوم، مسئلۀ استیلاء در كار است. این هم كه این لغت ها را درست كرده بودند و می گویند غالب و مغلوب و مانند آن و اینكه می گویید توانمندی، در همه اینها مفهوم استیلاء وجود دارد. به تعبیر ادبی من، ما مستولِی و مستولَی علیه داریم. چون اگر دو تا نباشند كه اصلاً معنا ندارد. اینها به قول ما از امور اضافیه هستند. مثل بالا و پایین است، اگر بالایی نباشد پایین معنا ندارد، پایین نباشد بالا معنا ندارد. اینها از امور اضافیه هستند. عزت و ذلت هم از این دسته اند. همچنین توانایی و ناتوانی. لذا درآن مفهوم سلطه و استیلاء هست. خداوند عزیز است، قويٌّ عزیزٌ، سلطه و استیلائش بر جمیع موجودات است چون قدرتش، قدرت مطلقه است، در این شبههای نیست و این سلطه هم دائم است، همیشگی است. منقطع هم نیست. لذا می گوییم هم ذاتی است و هم به تعبیری حقیقی است. توجه كنید چه میگویم! مجازی داریم، نه اینكه نداریم، بعداً به مجازی ها هم می رسیم. لذا وقتی ما بررسی می كنیم، میبینیم كه یك استیلاءِ ظاهری داریم كه منقطع می شود و یك استیلاهایی داریم كه باطنی است، اینها انقطاع پذیر نیست. در اینجا بحث روابط انسانها با انسانها و استیلاها بر یكدیگر مطرح است. اگر استیلاء ظاهری ومادی باشد، این منقطع است و هیچ ارزشی هم ندارد. آن استیلاء و –می شود گفت- توانایی ای با ارزش است كه در آن همیشه و در طول عالَم غلبۀ غالب بر مغلوب سرِپا بماند، اگر منقطع بشود به درد نمیخورد. این كه ما میگوییم خدا عزیز مطلق است برای این است كه استیلا او در تمام عوالم وجود منقطع شدنی نیست.
چاشنی محبت، لازمۀ عزت
میآییم سراغ روابط انسانی، آن استیلایی ما میتوانیم بگویم استیلای حقیقی است، كه منقطع شدنی نیست، این یك مطلب. در كنارش یك چیز دیگر اضافه می كنیم، و آن این است كه توانمندیها و استیلاها -كه به اصطلاح ما غالب بر مغلوب استیلا پیدا می كند- اگر چاشنی محبت داشت، ارزنده است و چه بسا در روابط انسانی معیار همین است. اگر گفتیم عزیز است معنیاش چیست؟ معنیاش این است كه او من را مسخّر كرده است، چه چیزم را مسخّر كرده؟ دست و پایم را؟ سر و گوش و چشمم را؟ نه، این كه ارزشی ندارد. آن تسخیری ارزشمند است و دوام دارد و پایان ندارد كه تسخیر درونی باشد، دلم را برده باشد. دیگر من بهتر از این نمی توانستم معنا كنم. حتی این را بدانید كه در خداوند این طور نیست كه عزت الهیه بدون چاشنی محبت باشد، با اینكه قوی مطلق است، قدرت مطلقه عالم وجود است، باز هم دوستش دارم، با اینكه درون انسان معمولاً از همۀ قدرتها و تواناییهای غیرِ این سنخ نفرت دارد. ممكن است امشب یك خورده حرف های ما پیچیده بشود اما این حرفها را گوش كنید ، واقعاً گوش كنید، ببینید معارف ما چیست. امام حسین را ببینید که واقعاً چگونه عمل كرد، و مصادیقش را هم نشان داد. پس مسأله دو جور است. ممكن است كسی بر من غالب باشد، راه پس و پیش هم ندارم. به حسب ظاهر، این غلبه است ولی غلبهای نیست كه اطلاق عزت برایش بكنی. من میخواهم این را بگویم که در عزت، چاشنی محبت وجود دارد. میخواهم بگویم این عزیز نیست، اشتباه نكن! به یك معنا این ذلیل است، چرا؟ چون از او نفرت دارم. درست است كه از نظر ظاهر بر من غلبه دارد اما دلم را نبرده. بروید سراغ آیات، ببینید، روایات را ببینید. وقتی شخصی بر من سلطه پیدا میكند كه ارزشمندترینِ ابعادِ وجوديِ من را بِرُباید، من در بحثهایم گفتهام، بُعد عقل دارم، قلب دارم، نفس دارم، اعضا و جوارح دارم. اشرفِ ابعاد وجودی انسان، قلب و دل انسان است. من یك وقتی این بحث را كردم، چون اگر از آن شریفتر وجود داشت وقتی كه خدا میخواست به پیغمبرش وحی نازل كند، به آن بُعد وحی می كرد، ولی هیچ در آیات نمیبینی كه خدا به عقل پیغمبر وحی كرده، در آیات، قلب آمده است. خدا كه وحی كرده نمیگوید به نفست وحی كردم، رابطه برقرار كردم. نمیگوید با عقلت رابطه برقرار كردم، می گوید به قلبت. چرا؟ چون اشرف ابعاد وجودی انسان قلب انسان است. اگر كسی بر قلوب استیلاء پیدا كرد به او میگویند عزیز. این، توانایی است. كار حسین علیه السلام این بود.
تسخیر قلب زهیر به وسیله امام حسین (علیه السلام)
حالا میخواهم از عزت حسین (علیه السلام) بگویم. جلسه گذشته در بحثی كه داشتیم، گفتم که بین غریب و ذلیل فرق بگذارید. حالا اینجا هم میگویم، فرق بگذارید. امام حسین(علیه السلام) غالب بود، چرا؟ چون قلوب را تسخیر كرد، یك تسخیری كرده است كه تا آخر تاریخ بشریت منقطع نیست. او یك همچین كاری كرد. كیست غالب؟ كیست مغلوب؟ كیست عزیز؟ كیست ذلیل؟ بروید و بفهمید. بفهمید عزت چیست، ذلت چیست، عزیز كیست، ذلیل كیست، بروید دنبالش. این را به شما بگویم که حسین علیه السلام هر قلبی را كه مسخ نشده باشد، تسخیر میكند و كرد! به عنوان نمونه بگویم، كه میخواهم وارد توسل بشوم، شما شنیدید دیگر، از مكه حركت كرد آمد بین راه رسید به زهیر، ببینید اینجا چه كار می كند، و چقدر عجیب است. واقعاً میشود گفت كه او دریای رحمت الهی است و این تعبیری كه پیغمبر اكرم راجع به فرزندش كرد، چه تعبیر زیبایی است، «ان الحسین مِصباحُ الْهُدَی وَ سَفینَةُ النَّجاة». دلها را تسخیر میكند و اتفاقاً نجات هم میدهد، واقعاً این جوری است. یكی از اهالی بنی فَرازِره كه همراه زهیر بود، می گوید ما از مكه حركت كردیم. زهیر خیلی هم مقيّد بود به اینكه برخوردی با امام حسین نكنیم، اصلاً این عثمانی مسلك بود. مسلمان است اما مسلكش با امام حسین دوتاست. خیلی هم در عرب، آدم به اصطلاح كَرّ و فَر داری بود و همراهش عدهای بودند. خَدم و حَشَم و این حرف ها هم داشت. برایش در بیابان چادرها می زدند. میگوید: ما مقید بودیم یك جاهایی چادر بزنیم كه با امام برخورد نكنیم. گفت یك جا دیگر مجبور شدیم، چاره نبود، دیدیم این طرف ما چادر زدیم، حسین علیه السلام هم رسید و آن طرف چادر زد. غذا میخوردیم كه یك وقتی دیدیم یك نفر آمد کنار خیمه، «یا زُهیر! اجب اَباعَبْدِالله»، اَباعَبْدِالله علیه السلام را اجابت كن. حالا این تعبیر هست كه نقل میكنند زهیر! بلند شو بیا! حسین تو را میخواهد! میگوید چنان سكوتی ما را گرفت، در حالی كه داشتیم غذا میخوردیم، «كأَنَّ عَلی رُئوسِنا الطَّیر» مثل اینكه پرنده روی سرِ ماست. نمیتوانستیم تكان بخوریم، لقمهها در دستها، همینطور ماندیم. از او فرار می کردیم، گرفتارش شدیم! هیچ تعارف ندارد! از او فرار میكردیم گرفتارش شدیم. آن كه سكوت را شكست همسر زهیر بود، رو كرد به او و گفت: تو را چه میشود، پسر پیغمبر تو را خواسته، بلند شو برو! برو ببین چه میگوید، حرف هایش را گوش كن، برگرد بیا. تو كه كار دیگری با او نداری. بلند شد رفت. من تعبیری كه دیدم این است، مكرر این را گفتم، مینویسند: «فَمَا لَبِثَ أنْ جَاءَ مُسْتَبْشِراً»، دیدیم این وقتی بلند شد رفت قیافهاش گرفته بود، ناراحت بود، ابروها گره خورده، خدایا! ببین به چه دردی ما میخواهیم مبتلا شویم. چی شد آخر؟ از او فرار میكردم، پایم توی چه چالهای رفته، یا امثال اینها. اما رفت توی خیمه حسین، «فَمَا لَبِسَ أنْ جَاءَ» یعنی توقفی نكرد! یك وقت دیدیم از خیمه بیرون آمد. این تعبیری است كه من دیدم، اینقدر كوتاه! اما نگاه كردیم چهره را، دیدیم می خندد! این كه وقتی رفته بودگرفته بود! ناراحت بود! چهرهاش باز شده. «اَشْرَقَ وَجْهُهُ»، نور از صورتش دارد میتابد! این زهیر، آن زهیر نیست. این چیست؟ این عزت حسین بود كه قلوب را تسخیر میكرد. این عزیز است، خوب دقت كن! این عزیز است. زهیرآمد و اولین حرفش این بود، گفت: همهتان بروید، همهتان. گفتند چی شده زهیر؟ تو نمی خواستی گوش بدهی. چی شده حالا این شدی؟ گفت «عَزَمْتُ عَلَی صُحْبَتِ الْحسین»، من دیگر میخواهم با حسین باشم، آخر حسین دل من را برده. حسین دلرباست، دل من را برده. «عَزَمْتُ عَلَی صُحْبَتِ الْحسین»[13]، من میخواهم با او باشم. رو كرد به همسرش گفت تو هم برو! پسر عموهایش آنجا بودند، گفت با همینها برو. همسرش رو كرد به او، گفت من هم بروم؟! من منشأ سعادت تو شدم، من كجا بروم؟ تو چه طور شده می خواهی جلوی پسر پیغمبر جانبازی كنی، من جلوی زهرا سرافرازی نكنم؟! آمد كربلا، شب عاشورا حسین علیه السلام خطبه خواند، این عاشق حسین است. دیگر كارش تمام شده، بعد هم گفت بلند شوید بروید آقا، اینها با من كار دارند. همه را هم مرخص كرد.
زهیر وقتی كه بلند شد، این را در همه تواریخ نوشتهاند، برگشت و رو كرد به حسین(علیه السلام)، گفت: «وَدَدْتُ»، این تعبیر خیلی عجیب است، این لغت را بكار برد، دوست دارم، دوست دارم حسین جان، «قُتِلْتُ ثُمَّ نُشِرْتُ»[14]، كشته شوم، باز زنده شوم و این هزار بار تكرار بشود، اما بتوانم از تو و از خانوادهات و از زینب و بچه ها دفع بلایی بكنم. «وَدَدْتُ»، دوست دارم؛ این را گوش كنید که چه تعبیری میكند! حالا میفهمی عزیز یعنی چه؟! عزیز، حسین است، روز عاشورا گذشت تمام شد این بدنهای مقدس روی خاك ریخته شدند همسر زهیر هم آمده، او كه نرفت ، غلامش را هم همراهش آورده بود. یك كفنی داد به غلامش، به غلامش گفت برو بدن مولایت را كفن كن که اینطور عریان روی خاك ها نباشد. غلام رفت، ولی بدن مولا را كفن نكرد، آمد، همسر زهیر پرسید چرا كفن نكردی؟ گفت آخر چه جوری من مولایم را كفن كنم و حال اینكه بدن پسر پیغمبر …
________________________________
1 سورۀ نساء: 139
1 المفردات فی غریب القرآن، ص: 563
1 سورۀ هود :66
2سورۀ حج : 40
3حج : 74
4 سورۀشورى : 19
5 الحدید : 25
6 المجادلة : 21
1 سورۀ قمر :41و42
1عنكبوت:44
2 بحارالأنوار ج : 75 ص : 10
1 نهج البلاغه خطبۀ 99
1 اللهوف ص : 71
1 اللهوف ص : 91