باز در روایت دیگری از حضرت علی(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: «فَسَادُ الدِّينِ الطَّمَعُ».[5] یعنی طمع عامل فساد دین است. نظیر این، تعبیرات دیگری هم داریم؛ مانند آنجا که فرمودند: «بِئسَ قَرِينُ الدِّينِ الطَّمَعُ».[6] طمع چه بد همنشینی برای دین است! چون موجب نابودی دین میشود. یا اینکه فرمودند: «اقنَعُوا بِالقَلِيلِ مِن دُنيَاكُم لِسَلَامَةِ دِينِكُم».[7] یعنی از امور دنیایی به مقدار کفاف و نیاز ضروریتان اکتفا کنید، تا دینتان در سلامت بماند.
بنابر این، اگر قناعت نباشد، طمع میآید و طمع هم دین را نابود میکند. ریشة طمع هم در حُبّ است. حُبّ به مادّیات اگر ریشهای شود و در دل نفوذ کند، موجب طمع میشود. این محبّت درست عکسِ محبّت به خدا است. کسی که برای طلب بینهایت، بینهایت را بر میگزیند سیر میشود؛ امّا هنگامی که برای این طلب، مطلوب متناهی اختیار کرد، بیچاره میشود. «حُبُّ الدُّنيَا يُوجِبُ الطَّمَعَ».[8]حُبّ به دنیا است که موجب طمع میشود و این حسّ زیادهطلبی ایمان را زایل میکند.
حالا به روایتی از پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) اشاره میکنم که میفرمایند: «حَرَامٌ عَلَى كُلِّ قَلبٍ يُحِبُّ الدُّنيَا أن يُفَارِقَهُ الطَّمَعُ».[9] جدا شدنِ طمع از دلی که حبّ به مادیّات در آن نفوذ کرده و ریشه دوانده، حرام است. یعنی کسی که حبّ به دنیا دارد، نمیتواند طمع به دنیا نداشته باشد؛ اگر هم بگوید طمع به دنیا ندارد، دروغ گفته است! حُبّ به دنیا بیتردید، زیادهطلبی در امور مادّی و دنیوی را هم در پی دارد. چنین کسی درونش میشود جهنّم! لذا مُدام میگوید: «هَل مِن مَزِید»! یعنی سیر نمیشود و آرام نمیگیرد.
ریب و تردید در دین
دومین مطلبی که در این جلسه عرض میکنم، بحث ریب و تردید در دین است. روایتی از علی(علیه السلام) نقل شده که حضرت فرمودند: «المُرتَابُ لَا دِينَ لَهُ».[10] این به چه معنا است؟ ابتدا مقدّمهای عرض میکنم و بعد به سراغ این روایت میروم.
در باب اینکه شک و ریب چه تفاوتی با یکدیگر دارند، باید گفت «شک» و «ریب» هر دو به معنای «تردید» است؛ امّا اگر تردید پنجاهپنجاه باشد، شک است و اگر یک طرف کمتر از پنجاه درصد و طرف دیگر بیشتر باشد، طرف بیشتر را «ظن» و طرف کمتر را «ریب» میگویند. البته شک با ریب تفاوت دیگری هم دارد؛ ریب علاوه بر اینکه احتمال ضعیفتر از پنجاه درصد است، با «افترا و تهمت» هم همراه است.
اولیای خدا همیشه با این مسأله مواجه بودند که افرادی در جامعه آنها را متّهم میکردند و به آنها تهمتهایی میزدند. من بهعنوان نمونه به تهمتهایی اشاره میکنم که دشمن به امام حسین(علیه السلام) وارد میکرد. کسانی که در مقابل حضرت بودند، ایشان را به سه مورد متّهم میکردند و از همین طریق باعث ایجاد تردید نسبت به حقّانیّت ایشان در بین مردم جامعه میشدند.
اوّل اینکه میگفتند حسین(علیه السلام) از دین خارج شده است! چرا؟ چون حضرت معیارهایی را مطرح میکرد که با خواستههای آنها مطابقت نداشت. امام حسین(علیه السلام) میفرمود: «یزید فاسق و لااُبالی و بیدین است». میفرمود: «یزید، مسلمانِ بیدینی است که به مسند خلافتِ پیغمبری تکیه زده که دین را آورده است». آنها میخواستند مردم را به لااُبالیگری بکشانند و اینگونه القا کنند که آنچه حضرت میگوید، احتمالش ضعیف است و بعد هم بگویند ایشان دارد تهمت میزند. امام حسین(علیه السلام) میخواست دین را حفظ کند، امّا آنها با این تهمتها میخواستند او را از صحنه خارج کنند. پس اینها بیدین بودند، نه حسین(علیه السلام).
دوم اینکه در مجموعة بیان صادره از مقام ربوبی شبهه ایجاد میکردند. مثلاً میگفتند قداست حسین(علیه السلام) به عنوان یک پیشوای دینی در این است که به رعایت مسائل فردی بپردازد و در امور اجتماعی دخالت نکند! یعنی اینطور تبلیغ میکردند که دین صرفاً مربوط به مسائل فردی است نه روابط اجتماعی. اینها مُرتابند و در هر عصر و زمانی هم بودهاند. گاهی به حضرت امام; هم میگفتند که دین از سیاست جدا است و هر چه دین از سیاست دورتر باشد، قداستش بیشتر میشود! همین حرفها را به امام حسین(علیه السلام) هم میگفتند.
ماجرایی که میگویم مربوط به شصت سال پیش است؛ وقتی یکی از مراجع فوت کرد، شاید نزدیک به هفت روز بازار تهران تعطیل شد. در مسجد شاه (مسجد امام فعلی) برای این آقا مجلس ترحیم گرفته بودند. شنیدم اقلّیتهای مذهبی هم آمده بودند آنجا و میگفتند: «واویلا صد واویلا، ستون دین ناپیدا، آقای خوبی بودی، مثال چوبی بودی»! یعنی تا وقتی مثل یک یکّه چوب خشک در سیاست و امور اجتماعی دخالت نکنی، آقای خوبی هستی! لذا یکی از تهمتهایی که میزدند این بود که دین مربوط به مسائل فردی است و ربطی به جامعه و سیاست ندارد.
سومین تهمتی هم که به امام حسین(علیه السلام) میزدند این بود که میگفتند اختلاف حسین(علیه السلام) با آنها یک اختلاف خانوادگی است و جنبة شخصی دارد؛ اختلافی است بین بنیامیّه و بنیهاشم! این بیدینها چون میخواهند به اغراض شیطانی و نفسانیشان برسند، وقتی با مانع ـکه همان معیارهای مکتب الهی استـ روبهرو میشوند، اینچنین تردیدافکنی و شبههپراکنی میکنند.
انسان جاهطلب و دنیاطلب، میخواهد آزاد و راحت باشد! لذا چون ملاکهای دین با هواهای نفسانی او تطابق ندارد، این شبههها را مطرح میکند. به همین جهت علی(علیه السلام) میفرماید: «المُرتَابُ لَا دِينَ لَهُ»؛ یعنی این بیدینها از راه تردیدافکنیِ همراه با تهمت و افترا وارد میشوند. حضرت در این تعبیر میفرماید آنان که نسبت به بیان صادرة الهی تردید میکنند و تهمت میزنند، اصلاً دین ندارند. بله! به ظاهر مسلمانند، ولی دین ندارند. سخنی را که جلسة اول گفتم دوباره تکرار میکنم؛ عرض کردم آنقدر مسلمانِ بیدین داریم که خدا میداند!
مصیبت اهلبیت امام حسین(علیه السلام) بعد از عاشورا
عصر روز یازدهم محرّم بود که خاندان حسین(علیه السلام) را از کربلا به سمت کوفه حرکت دادند. در مقاتل مینویسند عمر سعد ـلعنةاللهعلیهـ دستور داد تمام اجساد کثیف سپاه خود را دفن کنند، در حالی که اجساد پاک و مطهّر این مردان الهی را روی زمین باقی گذاشت. بعد هم کاروان را حرکت دادند. خدا میداند که اهلبیت: در آن هنگام چه وضعی داشتهاند. آنها را بر شترهای بیجهاز سوار کردند. این وضع کجا و آن عظمت و جلالی که این کاروان موقع حرکت از مکّه داشت کجا؟!
هنگام خروج امام حسین: از مکّه، وقتی زینب(سلام الله علیها) میخواست سوار بر مَرکب شود، جمعیت زیادی حضور داشت. ابوالفضل(علیه السلام) بیرون آمد و با صدای بلند فرمود: «غُضُّوا أَبْصَارَكُمْ»؛ چشمانتان را ببندید و سرها را به زیر بیندازید! چرا؟ چون دختر فاطمه(سلام الله علیها) میخواهد سوار مَرکب شود. تمام کسانی که آنجا بودند، روی خود را به سمت دیوار کردند و سرها را به زیر انداختند. زینب(سلام الله علیها) آمد که سوار شود؛ قاسم(علیه السلام) کُرسی کوچکی آورد و کنار کجاوه گذاشت، علیاکبر(علیه السلام) پرده کجاوه را کنار زد، ابوالفضل(علیه السلام) پای خود را خم کرد که خواهر پایش را روی پای او بگذارد و سوار شود، حسین(علیه السلام) هم زیر بغلهای زینب(سلام الله علیها) را گرفت و ایشان با عظمت و شکوهی خاص سوار بر مَرکب شد.
امّا امروز که زینب(سلام الله علیها) میخواهد سوار مَرکب شود، جا دارد بگوییم: «وَ نَظَرَت یَمِیناً وَ شِمَالاً»؛ یک نگاه به سمت راست و چپ میکند، ولی هیچیک از محارم را نمیبیند. کجایی قاسم؟! کجایی علیاکبر؟! کجایی اباالفضل؟! حسین جان کجایی؟!… با این حال این کاروان را حرکت دادند.
همة مقاتل نوشتهاند که آن خبیثها کاروان اهل بیت: را از قتلگاه عبور دادند. وقتی چشم این بیبیها و بچّهها به آن بدنهای قطعهقطعه افتاد، فریادشان بلند شد: «وا مُحمّدا، وا عَلیّا»؛ اینطور ضجّه میزدند و خودشان را از بالای مَرکب به زمین میانداختند…
در مقاتل مینویسند دستهای زینالعابدین(علیه السلام) را به گردنش و پاهای حضرت را به زیر شکم مَرکب بسته بودند؛ یکوقت حضرت زینب(سلام الله علیها) دید برادرزادهاش زینالعابدین(علیه السلام) چون با آن دست و پاهای بسته نمیتواند کاری انجام دهد، گویی دارد روح از بدنش جدا میشود. لذا فرمود: «مَا لِي أَرَاكَ تَجُودُ بِنَفْسِكَ يَا بَقِيَّةَ جَدِّي وَ أَبِي وَ إِخْوَتِي».[11] این چه وضعی است که میبینم ای بازماندة گذشتگان؟! تو که داری جان میدهی! تو حجّت خدایی. زینالعابدین(علیه السلام) فرمود: «عمه جان، مگر این پیکر حجّت خدا نیست؟!»
واقعاً زینب(سلام الله علیها) اُمّالمصائب است. چه مصیبتهایی کشید! در کربلا این وضع را میبیند؛ یک روز هم در کنار برادرش حسن(علیه السلام) نشسته و لختههای خون را میبیند که به طشت میریزد؛ یک روز هم پدر را با فرق شکافته میبیند؛ یک روز هم مادر را که بین در و دیوار صدایش بلند شد: «يَا أَبَتَاهْ يَا رَسُولَ اللَّهِ هَكَذَا كَانَ يُفْعَلُ بِحَبِيبَتِكَ وَ ابْنَتِك»[12]…
[1]. جلسه 2190؛ یکشنبه، سوم اسفندماه 1383هـ.ش، یازدهم محرّمالحرام 1426هـ.ق
[2]. بحارالانوار، ج 67، ص 304 ؛ «عَنْ أَبَانِ بْنِ سُوَيْدٍ عَنْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ قَالَ قُلْتُ مَا الَّذِي يُثْبِتُ الْإِيمَانَ فِي الْعَبْدِ قَالَ الَّذِي يُثْبِتُهُ فِيهِ الْوَرَعُ».
[3]. بحارالانوار، ج 1، ص 167
[4]. غررالحكم و دررالکلم، ص86
[5]. غررالحكم و دررالکلم، ص299
[6]. همان
[7]. غررالحكم و دررالکلم، ص393
[8]. غررالحكم و دررالکلم، ص142
[9]. مجموعةورام، ج 2، ص 121
[10]. غررالحكم و دررالکلم، ص71
[11]. بحارالانوار، ج 28، ص 55
[12]. بحارالانوار، ج 30، ص 293