یا رب
آن یار جانی…
فرض کن بچهات، دوستت، رفیقت، چشم روشنیات، عشقت را به هر دلیل پدرانه، مادرانه، دوستانه و یا عاشقانهای فرستاده باشی یک جای دور، پرِ خطر که اوضاعش خوب نباشد ولی فرصت زیادی برای رشد در آن باشد و او دمِ رفتن کلی گفته باشد که من میترسم و غصه میخورم و دوری تو مرا میکشد و… تو دوباره به همان دلیل عاشقانه او را روانه کرده باشی و گفته باشی باشد من راه برگشـت را برایـت باز و روشـن و همـوار نگه میدارم… و بعد او رفتـه باشد و تو دلت شـور برگشتنـش را بزند و یکهو ببینـی ای دل غافل… رفته آنجا تو را و اینجا را و راه برگشت و غصهی دوری و همه را فراموش کرده و اصلاً حواسش نیست که آنجا خطرناک است و خوردنیهایش مردار است و حتی چیزهای قشنگش زینت آنجاست و مال او نیست و تو خیلی قشنگترهایش را اینجا برایش آماده کرده بودی … و در جایی که محل گذر بوده و قرار بوده جای رشدش باشد، رخت سفر را کنده و چادر زده (یا برج ساخته!!)… و تو عاشقانه 123999 نفر را فرستاده باشی دنبالش که عزیزم برگرد و برنگشته باشد …
و حالا بخواهی نفر آخر را بفرستی…
این نفر آخر باید او را بیش از هرکسی یاد تو بیندازد… باید آخرش باشد… باید…
امشب شب تولد نفر آخر است… میشود برای همهی ما شروع اتفاق مبارک برگشتن باشد…؟