دوم اينکه بخشي از نامههاي حضرت امير است که آن جلسه هم به عرض شما رسيد حضرت اين خطبه معروف همّام که گفت و گفت و گفت و آن شنونده «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا»؛[2] همان دم جان داد، اين تقريباً بيست صفحه است. مرحوم سيد رضي هفت صفحهاش را نقل کرد، بقيه را يا نقل نکرد، يا تکه تکه در خطبههاي ديگر نقل کرد، چون هر کسي آن استعداد را ندارد که مستمع علي يا خطبه علي(سلام الله عليه) بشود و آرام بگيرد. بعضي از روحها آماده پرواز است و وجود مبارک حضرت امير هم فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل»؛[3] من بخواهم سخنراني کنم سيل راه مياندازم، مثل آدمهاي معمولي نيستم. بارها شنيدهايد و به عرض شما رسيد اين سلسله جبال البرز يک قد بلندي در وسط دارد به نام قلّه دماوند و گرنه چه در شرق اين قلّه چه در غرب اين قلّه باران متعددي ميآيد اين تهران است که در دامنه گوشهاي از اين سلسله جبال البرز است اين سيل نميبيند. حالا شايد پنجاه سال شصت سال اتفاقي بيفتد و باراني يا سيلي بيايد؛ اما کساني که در زير اين قلّه زندگي ميکنند مستحضرند هر وقت باران تند ميآيد سيل است، زيرا اين باران چند هزار متر را بايد بشويد و به همراه بياورد و همراه سيل است. آنجا که شيار ندارد و مستقيماً از قلّه ميريزد پايين، آن حتماً سيل دارد. حضرت فرمود من آن کوهي نيستم که مدام باران بيايد و سيل توليد نکند، من آن کوهيام که «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل». هر کوهي سيل ندارد، هر سخنگويي آن قدرت را ندارد که جان شنونده را بگيرد. فرمود: «وَ لَا يَرْقَي إِلَيَّ الطَّيْر»، شما در اين دامنههاي کوه ميبينيد خيلي از اين پرندهها هستند روي آن کوهها لانه دارند و پرواز ميکنند؛ اما پرندهاي را نديديد که بتواند روي قلّه دماوند بنشيند، از بس بلند است! فرمود نه پرنده ميتواند پرواز کند مرا بشناسد، نه کسي که در دامنه من هست ميتواند آن سيل را تحمل کند. خيليها تلاش و کوشش کردند وجود مبارک حضرت امير را بشناسند و نهج البلاغه او را شرح کنند نشد؛ لذا سيد رضي ابتکاري کرد همين خطبه بيست صفحهاي که شنونده شنيد و جان داد و حضرت فرمود: «هَكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظ»، اين خطبه را تکه تکه کرد. از بيست صفحه، شش هفت صفحهاش را نقل کرد، بخشي را اصلاً نقل نکرد، بخشي را در خطبه220 آنجا چهار سطر اين خطبه را نقل کرد که «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّي … بَرَقَ لَهُ لامِع کَثِير الْبَرْق»[4] کسي که عقلش را زنده کرد و نفسش را اماته کرد تا اينکه بسياري از حقايق براي او کشف شد، برق زد بهشت را ديد جهنم را ديد. در همان خطبه دارد: «فَهُم وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»،[5] فرمود فهميدنِ بهشت و جهنم و دليل اقامه کردن خيلي هنر نيست. بهشت الآن موجود است جهنم الآن موجود است. «خود هنر دان ديدن آتش عيان»[6] عارف است که ميگويد من بهشت را ميبينم، جهنم را ميبينم، مثل جريان وجود مبارک امام سجاد و امام باقر(سلام الله عليهما) که در صحنه عرفات باطن مردم را نشان دادند.[7] وجود مبارک سيّدالشهداء(سلام الله عليه) شب عاشورا اسرار آينده و بهشت و اينها را به اصحابش نشان داد، فرمود هنر اين است که آدم بهشت را ببيند نه بفهمد.
خود هنر دان ديدن آتش عيان ٭٭٭ ني گپ دل علي النّار الدخان
حکيم گپ ميزند، متکلم گپ ميزند، ميگويد بهشتي هست البته هست؛ اما هست بايد ديد. در آن خطبه فرمود: «فَهُم وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»، آن وقت در اين چهار سطري که مربوط به خطبه دويست و اندي هست آنجا دارد: «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّي … بَرَقَ لَهُ لامِع کَثِير الْبَرْق». غرض اين است که سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) اين کارها را هم کرده که نهج البلاغه بشود کتاب روز و الآن بعد از قرآن کريم، نهج البلاغه اينقدر تابان و درخشان است براي همين تنظيم زيباي سيد رضي است.
بعضي از جملههاست که آبروريزي است براي آن کارمند، آنها را سيد رضي در اين نامهها نقل نکرد، تا آن قبيله به هر حال آبرويشان تا حدودي هست محفوظ بماند، اينها را هم سيد رضي ملاحظه کرده است. اين نامه71 دو سه سطرش در نهج البلاغه نيامده است. آن دو، سه سطري که در نهج البلاغه نيامده، در تمام نهج البلاغه آمده که آن را هم ـ إنشاءالله ـ ميخوانيم. اين نامه را براي مسئول استخر فارس نوشت. پدرش جارود بود، اينها جزء ترسايان آن منطقه بودند و بعد به حضور پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) مشرّف شدند و اسلام آوردند. پسرش در بعضي از مراسم شرکت کرد و تجربهاي نشان داد و حضرت او را والي استخر فارس کرد. بعد معلوم شد که او مشکلات مالي و کمکاري و ضعف مديريت دارد. اين نامه را براي ايشان نوشته است. فرمود: «بسم الله الرحمن الرحيم عن عبدالله علي اميرالمؤمنين إلى المنذر بن الجارود العبدي». فرمود: «أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ»؛ پدرت آدم خوبي بود، من خيال کردم تو هم مثل پدرت آدم خوبي هستي، به تو سمت دادم، تو را والي استخر کردم، خيال کردم همان راه را ميروي و همان مسلک را طي ميکني. يکي از بيانات نوراني اين فقيه نامي اماميه مرحوم کاشف الغطاء که متأسفانه اين بايد در اصول ميآمد و در اصول نيامد، فقط در جمع خواص روشن شد، اين است که ائمه(عليهم السلام) علم غيب فراواني دارند که ذات اقدس الهي اين علم غيب را به آنها عطا کرد. اين يک مطلب، اين مطلب در کلام هست، «مما لاريب فيه» است. آنکه بايد در اصول ميآمد و بسياري از مشکلات را حلّ ميکرد و جلوي بسياري از فتنهها را ميگرفت و الآن هم بايد بيايد و نگرفت، آن است که علم غيب سند فقهي نيست. فقه ما به ظاهر روايات يا ظاهر آيات يا ظاهر اجماع و امثال آن اداره ميشود. علم غيب دليل فقهي نيست؛ يعني اگر امام(سلام الله عليه) پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثناء) به مطلبي علم داشتند، اگر وحي ويژهاي بيايد، دستور خاصي بيايد، به آن عمل ميکنند و گرنه به علم غيب موظف نيستند عمل بکنند. اين مطلب اگر در رسائل و کفايه ميآمد، اگر مطلب روز ميشد، اگر همه طلبهها ميفهميدند ديگر ما آن مشکلي که آيا حسين بن علي(سلام الله عليه) ميدانست يا نميدانست بعضيها خيال کردند که اگر ميدانست چرا رفت و زن و بچهاش را به کشتن داد و اگر نميدانست که حق است اين طوري خيال کردند، اين فتنه و آن بساطها ديگر پيش نميآمد. گرچه خواص ميدانستند که علم غيب سند فقهي نيست. اگر جَعده آن کار را کرد نبايد گفت که چرا حسن بن علي اين طور شد و اگر شب نوزدهم ماه مبارک رمضان اگر حضرت امير ميدانست چرا رفت، پس نميدانست يا ـ معاذالله ـ حسن بن علي نميدانست در آن کوزه چه خبر است، يا ـ معاذالله ـ حسين بن علي نميدانست در کربلا چه خبر است! مرحوم صاحب جواهر من نديدم که درباره هيچ فقيهي به اين عظمت ياد کند، ميگويد من فقيهي به حدّت ذهن و استعداد کاشف الغطاي بزرگ نديدم.[8] پسر او آقا شيخ حسن يک دوره انوار الفقاهه را نوشت. نوه او مرحوم آقا شيخ محمد حسين کاشف الغطاء که معروف است که از شاگردان ممتاز و مبرّز مرحوم آقا سيد محمد کاظم است خودش تعليقه دارد بر عروه. اين بزرگوار ميگويد علم فقه سند فقهي نيست. امام و پيغمبر(عليهم السلام) از طرف خدا مأمور نيستند که اين امانت را اجرا کنند و به اين علم غيب عمل کنند. شاهدش هم آن بيان نوراني پيامبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) است که صريحاً در محاکم قضايي او اين مطلب اعلام شده بود، فرمود مردم! «إنَّما» با «إنَّما» شروع کرد؛ يعني قطع. «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»؛[9] من در محاکم قضايي به علم غيب عمل نميکنم اگر در محکمه قضايي کسي شاهدي آورد برابر شهادت شاهد عمل ميکنم، اگر سوگند صادقی ياد کرد برابر سوگند صادق او حکم ميکنم؛ ولي بدانيد اگر کسي قسم دروغ خورد يا شاهد کذب آورد و من برابر اين شاهد و سوگند، مال را به او دادم، مبادا بگويد من اين مال را از دست خود پيغمبر گرفتم حلال است، اين «قِطْعَةً مِنَ النَّار»[10] يک شعله آتش دارد ميبرد. ما بنا نيست اسرار باطني مردم را در دنيا ظاهر کنيم. اگر اسرار باطن ظاهر بشود خيليها مجبور هستند آدم خوبي باشند. با «إنَّما» ذکر کرد: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»، مبادا بگوييد من از دست خود پيغمبر گرفتم! اين مطلب اگر در رسائل ميآمد، اگر در کفايه ميآمد ما ديگر مشکل آن کتاب را نداشتيم. خدا رحمت کند همه کساني را که در آن صحنهها بودند، عالِم نبودند، حق برايشان روشن نبود، اين طور نبود که ـ خداي ناکرده ـ بخواهند در برابر امام بايستند ولي فتنه، فتنه بزرگي بود حوادث تلخي پيش آمد. اينها را بايد به مردم گفت که علم غيب سند فقهي نيست. الآن اگر اين آينهاي که جلوي شماست اين آينه مقداري گَرد بگيرد آن را با حوله پاک ميکنيد آن را با تحت حنک که پاک نميکنيد. هر علمي چيزي دارد، اثري دارد، جايي دارد؛ علم غيب برتر از آن است که به اين چه حلال است چه حرام است چه پاک است چه نجس است، اين برای اسرار کلّي عالم است. ببينيد مرحوم علامه در تذکره چيزي نقل کرد، در صوت العدالة چيز ديگری نقل کردند که يک افسري شربت شهادت نوشيد عدهاي آمدند به حضور حضرت عرض کردند يا رسول الله! ما تبريک بگوييم يا تسليت؟ تسليت بگوييم که افسري را از دست داديد؟ تبريک بگوييم که توانستيد جواني را اين طور تربيت کنيد؟ فرمود به من تسليت بگوييد نه تبريک، زيرا آن طوري که من خواستم او عمل نکرد. اين را بعد از مرگ او دارد ميگويد. عرض کردند چرا؟ فرمود: «كَلا وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ إِنَّ الشَّمْلَةَ الَّتِي أَخَذَهَا يَوْمَ خَيْبَرَ مِنَ الْغَنَائِمِ لَمْ تُصِبْهَا الْمَقَاسِمُ لَتَشْتَعِلُ عَلَيْهِ نَارًا»؛[11] اين سرباز من بود افسر من بود، مجاهد بود، در جبهههاي جنگ شرکت کرد؛ ولي يک خيانت مالي دارد، الآن آن خيانت در کنار قبر او شعلهور است. اين پيغمبر است! فرمود من ميدانستم ولي نگفتم. «كَلا وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ إِنَّ الشَّمْلَةَ الَّتِي أَخَذَهَا يَوْمَ خَيْبَرَ مِنَ الْغَنَائِمِ لَمْ تُصِبْهَا الْمَقَاسِمُ لَتَشْتَعِلُ عَلَيْهِ نَارًا»؛ ما بنا نداريم اسرار مردم را بازگو کنيم. اگر اسرار مردم با علم غيب روشن بشود که همه ميترسند کار بد نميکنند.
غرض آن است که اگر وجود مبارک حضرت امير دارد که چون پدرت آدم خوبي بود من به تو سمت دادم، معنايش اين نيست که ـ معاذالله ـ او علم غيب ندارد. بعد تمام اين جزئيات را فرمود براي ما روشن است حساب دارد، ولي ما موظّف هستيم در دنيا برابر اين علم عادي علم کنيم؛ البته گاهي ضرورت اقتضا ميکند که به باطل گرايش پيدا کنيد؛ لذا فرمود چون پدرت آدم خوبي بود من تو را والي استخر فارس کردم، ولي «فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً وَ لَا تُبْقِي لِآخِرَتِكَ عَتَاداً»؛ نه براي آخرتت کاري کردي، نه آبرويي براي دنيا گذاشتي. اين چيست که به ما گزارش دادند؟ شکار که ميروي، وقتها را هم به بازي ميگذراني! اتلاف وقت هم که ميکني! مديريت هم که نداری! دستات هم که نسبت به بيتالمال باز است! آخرت خودت را براي دنيا خراب کردي! آخرت خودت را براي بستگانت خراب کردي! اين چه کاري بود که کردي؟ زود بيا من با تو کار دارم. اين آثار نامه است. اين را حضرت اوّل هم ميدانست. فرمود: «تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ»؛ آخرتت را ويران ميکني دنيايت را آباد ميکني. خيليها خيال ميکنند که مرگ آخر خط است، خيليها خيال ميکنند مرگ پوسيدن است اين دين است که ميگويد مرگ از پوست به درآمدن است، مرگ هجرت است نه پوسيدن. مرگ ادامه بقا است نه فنا. وجود مبارک حضرت امير فرمود: «وَ لَكِنَّكُمْ تَنْتَقِلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَي دَار»؛[12] از جايي به جاي ديگر ميرويد. بنابراين خيليها آنها که چه در دانشگاهيها بين دانشگاه معرفتشناسيشان بر اساس حسّ و تجربه است، ميگويند چيزي را که در آزمايشگاه ببينيم باور داريم وگرنه نه. فتواي اينها را بايد آزمايشگاه موش بدهد. انسان اين گونه نيست که همه فتوا را از آزمايشگاه موش بگيرد. اين ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾[13] اين مرض را مگر آزمايشگاه موش جواب ميدهد؟ اينها هم مقام شامخ طب را به بيطاري متنزّل کردند و هم انسان را در حدّ يک حيوان. اين ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾، اين با چه بايد کشف بشود؟ با حسّ و تجربه؟ با آزمايشگاه موش؟ يا راههاي ديگري دارد؟ فرمود آخرتت را با دنيا ويران کردي. «وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ»؛ دينت را تکه پاره کردي ميخواهي عشيره و قبيلهات را وصل کني. «ولا تسمع قول الناصح و إن أخلص النصح لک» اين کلمه نصيحت هم چند بار به عرض شما رسيد که انبيا فرمودند ما جزء ناصحان هستيم و حضرت هم فرمود که ما ناصح هستيم، نصيحت خالصانه داريم. نصيحت به معني سفارش نيست، سخنراني نيست، مقالهنويسي نيست، موعظه نيست؛ نصيحت يک خياطي است. به خياط ميگويند ناصح. آن سوزن خياطي را ميگويند منصحه. آن نخ خياطي را ميگويند نصاح. اگر کسي بتواند جامه تقوا بدوزد و بر پيکر جامعه بپوشاند او ميشود ناصح. ائمه فرمودند ما اين کار را ميکنيم. حالا اگر کسي جامهدري بکند لباس جامعه را يا لباس يک مسئولي را بدرد به بهانه نصيحت، اينکه ضدّ آن است. غرض اين است که ما اگر بگوييم روحانيت به ما فرمودند روحانيت تابع ائمهاند، ائمه ناصح بودند، پيغمبران ناصح بودند: ﴿إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ﴾،[14] ما با عملمان رفتارمان گفتارمان بايد جامه تقوا ببافيم و بدوزيم و بر بدن جامعه بيندازيم. با سخنراني کسي هدايت نميشود. نيم درصد دو درصد سه درصد با گفتن نصيحت يا سخنخواني است يا سخنراني است. عمده عمل خياطي است. «ناصح»؛ يعني خياط. سوزن خياطي را ميگويند منصحه. نخ خياطي را ميگويند ناصح. شما هيچ کتاب لغتي را نميبينيد که «نصح»، يعني سخنراني کرد. با سخنراني جامعه لخت، جامعه عفيف نخواهد شد. فرمود من نصيحت کردم با قولم، با فعلم، با عملم. اين دو سطر و اندي در نهج البلاغه نيست اينها را که ميخواهيم بخوانيم در تمام نهج البلاغة هست. تمام نهج البلاغة کتابي است که زحمت کشيدند تمام خطبهها را جمع کردند تمام نامهها را جمع کردند. فرمود: «بلغني انک تدع عملک کثيرا»؛ خيلي از روزها سر پست خود نيستي «و تخرج لاهيا متنزها تطلب الصيد»؛ براي شکار ميروي! خيلي از روزهاست که تو سر کار خود نيستي. «و تلاعب الکلاب و إنک قد بسطت يدک في مال الله لمن عطاک من اعراب قومک کأنک تراثک عن أبيک و أُمِّک»؛ تو وقتي به بيتالمال برسي خيال ميکني ارث پدرت است، تو براي اين سمت لياقت نداري. چون پدرت آدم خوبي بود جزء مسيحيها بود قوم خودش را هدايت کرد مسلمان شدند بعد از جريان ردّه خيليها «ارْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِي»،[15] او نگذاشت قومش آلوده بشوند. من ديدم پسرِ آن پدر هستي به تو سمت دادم، آن وقت چرا تو بازي ميکني؟ مگر بيتالمال ارث پدرت است؟ اين دو سطر و نصف در نهج البلاغه نيست. بعد فرمود: «و إني أقسم بالله» ديگر علي دارد آن صورت خودش را نشان ميدهد. «و إني اقسم بالله لإن کان مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ»؛ قسم به خدا نزد من اگر اين گزارشهايي که دادند درست باشد، اين شتر آنها به شتر مثال ميزنند در فارس و ايران به حمار؛ اينکه به حماقت معروف است، اين حمار است و آن شتر؛ آنها به شتر مثال ميزنند. فرمود آن شتري که در محله شماست از تو بهتر است. اين بند کفش تو نزد من از تو ارزشمندتر است اگر اين گزارشهايي که دادند، اين چه کاري بود که کردي؟ اين را به والي رسمي خودش گفت. «و إني اقسم بالله»؛ قسم به خدا! «لإن کان مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ»؛ نه تنها تو، اگر در ايران هم بعدها يک چنين مأموري پيدا بشود مثل ابن منذر است. «وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ»؛ تا روز قيامت هر کارمندي اين چنين باشد، نزد من بيارزش است. نفرمود تو يا عرب، بلکه فرمود: «وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ»؛ هر کارگزاري هر کارمندي هر مسئولي که بيتالمال را در اثر اختلاس و نجومي و زيرميز و روي ميزي ارث پدر خودش بداند. اين علي است! «وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَی لَهُ قَدْرٌ أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَی جِبَايَةٍ»؛ هيچ کاري از کارهاي نظام اسلامي چه کار نظامي، چه کار فرهنگي، چه کار امنيتي، چه کار سياسي، چه کار مالي، چه کار وکالت، چه کار وصايت، چه کار ولايت، همه را توضيح داد، به درد هيچ کاري نميخورد. نه کار نظامي که سرحدات را به او ميشود سپرد؛ نه کارهای امنيتي، نه کار امانتي، هيأت امناي هيچ مسجدي هم نميتواند باشد. به هيچ کاري! کسي که بيتالمال را اموال عمومي را ارث پدر و مادر خود ميداند. «وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ»؛ ثَغر يعني مرز. «أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَی لَهُ قَدْرٌ أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَی جِبَايَةٍ» در نسخه نهج البلاغه «خيانة» دارد. «جباية»؛ يعني ماليات. اين نسخه اصحّ از آنهاست. «فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا»؛ اين نامه هم که آمده زود خودت را به من برسان. «إِنْ شَاءَ اللَّهُ». بعد هم او رفت و عزل کرد و ديگري را سر جايش نشاند. اين علي است! و ما افتخارمان اين است که شيعه اين علي هستيم و حضرت هم اين نظام را و اين مردم را و اين ملّت را و اين فداکاران و اين شهدا را، بيش از همه دوست دارد و حفظ ميکند براي آنها حيات و ممات که فرق نميکند، دعا هم ميکنند. دعاي آنها حياً و ميتاً هم مستجاب است، ما چرا مشمول دعاي اينها نشويم؟ يعني ـ معاذالله ـ بين حيات و ممات اينها فرق است؟ اينکه نيست. يقيناً دعا ميکنند، يقيناً خير اينها ميرسد.
اين روزها قم شاهد جشني بود و آن اين که بيبي دو عالم فاطمه معصومه، وارد اين سرزمين شد. اين همه برکاتي که برای حوزه علميه قم هست به برکت اين مضجع است. پس معلوم ميشود که اين هست. ما که الآن اينجا عمري را گذرانديم براي ما تجربه شده است و به صورت قطع؛ وقتي در قم هستيم کتابي را مطالعه ميکنيم به سرعت پيش ميرويم. همين که از اينجا فاصله گرفتيم براي تعطيلات تابستاني ييلاق و جايي ميرويم يک هفته گذشته اين کتاب را سطر به سطر بايد که آرام آرام پيش برويم. اين تجربه شده است براي ما. اين ديگر قصه نيست و از اين و آن نقل بکنيم نيست. هميشه همين طور بود هر وقت قم هستيم، اين کتابهاي علمي به صورت روان براي ما حلّ ميشود. وقتي وارد يک منطقه ديگر شديم براي تعطيلات تابستاني ميبينيم که آرام آرام بايد پيش برويم. اين يک چيز ضروري و روشن است به برکت همينهاست، فرق نميکند حيات و ممات اينها.
بنابراين ما بهترين فرصت را داريم، بهترين ائمه را داريم، بهترين پايگاه را داريم، بهترين مزار را داريم، حداکثر استفاده را شما بزرگان علماي حوزه و دانشگاه ميتوانيد به جامعه منتقل کنيد.
من مجدداً مقدم شما عزيزان، بزرگواران، علما، فرهيختگان، دانشگاهيان، برادران و خواهران ايماني و برادران سپاهي، گرامي ميدارم و از ذات اقدس الهي مسئلت ميکنم به همه شما آنچه خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرتتان است مرحمت بفرمايد.
پروردگارا! نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، حوزهها و دانشگاههاي ما، وحدت و انسجام ما، دولت و ملّت و مملکت ما را در سايه وليّات حفظ بفرما!
روح مطهّر امام راحل و شهدا را با انبياي الهي محشور بفرما!
خطر سلفي و داعشي و بيگانگان را به استکبار و صهيونيسم برگردان!
قبله اوّل مسلمين را از خطر و شرّ شرق و غرب نجات مرحمت بفرما!
مسلمانها را در اين فتنه اخير پيروز بفرما!
آنچه خير و صلاح اين ملّت و مملکت است به برکت دعاي امام زمان مستجاب بفرما!
مشکلات اقتصاد و ازدواج جوانها را در سايه لطف وليّات حلّ بفرما!
جوانان مملکت و فرزندان ما را تا روز قيامت از بهترين شيعيان اهل بيت عصمت و طهارت قرار بده!
«غفر الله لنا و لکم و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»
[1]. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج20، ص349؛ «و ما كان في الظن و التقدير أن الفراغ منه يقع في أقل من عشر سنين».
[2]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه 193.
[3]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه3.
[4]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه220.
[5]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه193.
[6]. مثنوي معنوي, دفتر ششم، بخش 83.
[7]. مناقب آل ابي طالب عليهم السلام(لابن شهر آشوب)، ج4، ص184.
[8]. جواهر الکلام ، ج13، ص35.
[9]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج7، ص414.
[10]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج7، ص414.
[11]. الجامع لأحکام القرآن، ج4، ص258؛ الصحيح البخاري، ص2466.
[12]. بحار الانوار(ط ـ بيروت)، ج34، ص146.
[13]. سوره فاطر، آيه10.
[14]. سوره اعراف، آيه21.
[15]. الاختصاص، ص6.