هر طرف می¬نگرم روی تو را می¬بینم
دائم از مأذنه¬ نام تو طنین انداز است
دل که با حال و هوای تو هوایی باشد
مقصد راه قرار است رهایی باشد
دوستت دارم و سلمان به همه ثابت کرد
عاشقت فرق ندارد که کجایی باشد
از تمنای وصال تو فقط باید گفت
راوی شعر اگر شیخ بهایی باشد
من به نادانی خود معترفم میدانم
محفل انس تو باید علمایی باشد
از بد حادثه اینجا به پناه آمده¬ام
تا کجا بین من و دوست جدایی باشد
من فقط چشم به راهم که ببینم روزی
گنبد همسرتان نیز طلایی باشد
ای به الطاف تو اصحاب کرم وابسته
شده یک عمر به مدح تو قلم وابسته
وسط این همه وابستگی بی حاصل
شکر بسیار که هستم به حرم وابسته
هر غریبی که به ایوان نجف می¬آید
می¬شود با زدن چند قدم وابسته
جنس بازار تو عشق است و امید است و رضاست
شده¬ام سخت به این پند قلم وابسته
در دم و بازدم من جریان داری تو
به نفس¬های تو هستم همه دم وابسته
عاشقان تو به فقری ابدی خو کردند
تا نباشند به دینار و درم وابسته
ما از آن پاک دلانیم که آرامش ما
هست چون موج خروشان به عدم وابسته
ریشه در خاک عدم داشت که با حضرت نور
بینهایت شده بودید به هم وابسته
به تو مستان لقب ساقی کوثر دادند
بیخود از خود شده و نادعلی سر دادند
از شراب تو به جبریل تعارف کردند
شوق پرواز تو را هم به کبوتر دادند
جامی از عشق تو را حضرت سلمان نوشید
جرعه¬ای نیز به مقداد و ابوذر دادند
گاهی اوقات به این فکر می¬افتم که چرا
به یکی کم به یکی چند برابر دادند
کاش می¬شد که میان همه تقسیم کنند
ساغر معرفتی را که به قنبر دادند
معجزاتی که خدا داد به پیغمبرها
همه را جمع نمودند و به حیدر دادند
مستم از جام شرابی که پر از آگاهی¬ست
شعر من از سر سرمستی و خاطر خواهی¬ست
مستم آنقدر که دیوانه خطابم کردند
مستم آنقدر که گفتند علی اللهی¬ست
شرح این قصه بلند است بلند است بلند
در شگفتم که چرا عمر به این کوتاهی¬ست
تا در آغوش غزل¬های صغیر افتادم
روحم آشفته تر از وحدت کرمانشاهی¬ست
چاه¬ها بی خبرند از غم بی پایانت
راز اندوه تو در بغض کبوتر چاهی¬ست
جاده¬ای که به تو ای شاه نجف ختم نشد
آخرش دربدری، بی خبری، گمراهی¬ست
آبرومند تر از نام علی نامی نیست
چه کسی گفته که در نام تو ایهامی نیست
نام تو نام خدا، نام خود قرآن است
تو نباشی به خدا دینی و اسلامی نیست
قاضیان از تو بریدند که در این دوران
پرچم عدل برافراشته بر بامی نیست
روز و شب نامه نوشتیم برای تو ولی
دیرگاهیست که از سمت تو پیغامی نیست
ابر و چاه و مه و خورشید و فلک می¬دانند
که شب چشم تو اصلاً شب آرامی نیست
دوش دیدم که ملک بر در میخانه نوشت
که شرابس به جز از عشق تو در جامی نیست
خواجه لطف غزلش را به تو مدیون بوده¬ست
او خبر داشته بی لطف تو الهامی نیست
مولوی مست شد و از نفست وام گرفت
شهریار آمد و از دست خودت جام گرفت
عشقت آتش شد و در خرمن عمان افتاد
هر که مجنون تو شد بی سر و سامان افتاد
نیّر از نور وجود تو منور گردید
محتشم سوخت و آتش به نیستان افتاد
غربت و داغ تو را با دل و جانش حس کرد
چشم هر کس که به سالار شهیدان افتاد
بوستان شیفته¬ی آل محمد گردید
سعدی عاشق شد و راهش به گلستان افتاد
چارده بند به پروانه عنایت شد و بعد
کشتی شعر در امواج خروشان افتاد
یازده میکده در خوشه¬ی انگورت بود
که یکی نیز به دامان خراسان افتاد
چشم¬های تو به دنبال دو شاعر می¬گشت
قرعه¬ی فال به نام من و باران افتاد
سرخوشانی که در این میکده پیری دارند
مثل تو از غم دنیا دل سیری دارند
باید از میثم تمار و ابوذر پرسید
چه امیری چه امیری چه امیری دارند
دار برپاست و ریگ ربذه سوزان است
عاشقان تو عجب راه خطیری دارند
اهل بیت تو سر سفره¬ی افطاریشان
چه یتیمی چه فقیری چه اسیری دارند
دید محراب که در لحظه¬ی شق القمرت
ابروانت چه مراعات نظیری دارد
شعر ما تشنه¬ی نقد است تو نقادی کن
شاعران روحیه¬ی نقدپذیری دارند
باز در حلقه¬ی ذکر تو نشستیم علی
ما مسلمان شده¬ی روی تو هستیم علی
تا تو بر حقی و حق دور سرت می¬گردد
ما بر آنیم که جز حق نپرستیم علی
توبه کردیم نگوئیم خدایی اما
باز هم در حرمت توبه شکستیم علی
دست از هر چه به جز توست در عالم شستیم
به تو پیوسته و از خلق گسستیم علی
شیر در کاسه ما نیست ولی اشک که هست
ما یتیمان همگی کاسه به دستیم علی
دل نشین است در این جاده مسافر بودن
شعر چشمان تو را خواندن و شاعر بودن
به حریم حرم عشق پناه آوردن
در نجف ماندن و یک عمر مجاور بودن
یا علی گفتن و از هر دو جهان دل کندن
بر سر سفره¬ی احسان تو حاضر بودن
دل سپردن به فرامین تو و فرزندت
از مریدان حبیب بن مظاهر بودن
از شراب نفس پنج تن و پنج امام
مست گردیدن و هم باده¬ی جابر بودن
شاهد از عرش حدیث ثقلین آوردن
آیه¬ی روشنی از سوره¬ی فاطر بودن
مطلع شعر تو ای عشق « هو الباران» است
قسمت چشم تو از روز ازل باران است
اشک آهسته و پیوسته¬ی تو تا جاریست
روزی روز و شب اهل محل باران است
به امیدی که در افلاک قدم بگذاری
آسمان غرق ستاره¬ست زحل باران است
سوره¬ی روم به سمت تو اشارت دارد
سوره¬ی نحل به یُمن تو عسل باران است
بت شکستن فقط از دست تو بر می¬آید
کفر می¬بارد و این شهر هبل باران است
خیبر و خندق از این قاعده مستثنی نیست
عبدود ریخته در لشگر و یل باران است
بس که در خلوت یاد تو به وجد آمده¬ام
دفتر شعر من امروز غزل باران است
شاعر: احمد علوی