برای هزارمین بار تو این هفت-هشت-ده ماهه حس میکنم کم آوردهام… بریدهام… نشستهام به های های گریه کردن… حس میکنم بس است دیگر… تاب و توانم بریده… دارم تاوان چه چیز را میدهم؟ تاوان کدام گناه؟ اگر تاوان گناه من است، چرا دیگران نیز در این تقاص شریکند؟ میدانم در مرام او نیست تاوان گناه و اشتباه من را دیگری بدهد… چرا پس فلانی جای جواب لطف و خوبیاش، گیر کرده و دارد بدی میبیند؟ چرا منِ بیچاره باید باعث و بانی این بدی باشم؟ کدام راه مادی یا معنوی مانده که نرفتهام؟ کدام دری مانده که آن را نزدهام؟ چرا پس نمیشود؟
آن اوایل حس کردیم خودمان از پسش برمی آییم… اشتباه کردیم… مثل برادران یوسف(ع) شده بودیم، خودمان را کسی فرض میکردیم… اتکا کردیم به اسباب و گفتیم مگر میشود نشود؟ دست خودم است دیگر! فلان کار را میکنم و حل میشود… صد حیف که یعقوبی نبود که از تسویل نفسمان آگاهمان کند… گفتیم از زیر سنگ شده راه را پیدا میکنیم! مگر ما مردهایم که نشود؟! اما ما زنده بودیم و نشد… زیر سنگ چیست!؟ جلوی چشممان بود و نتوانستیم کاری کنیم… خودمان را به آب و آتش زدیم… اما نشد…
درست مثل برادران یوسف(ع) در وسط راه… به خدا میخواستیم حلش کنیم، فکر میکردیم توان حلش را داریم… فکر میکردیم وقتی راه واضح است، نشدن معنی ندارد! فکر میکردیم آبی که هزاربار بریزی روی آتش خاموشش میکند، مگر میشود بریزی و این بار خاموش نکند؟؟ فکر کردیم آب کارش خاموش کردن است، خودمان برمیداریم میریزیم روی این آتش و خاموشش میکنیم… یادمان رفت که آب اگر خاموش میکند چون او میخواهد… از هزار راه و هزار جا پی آب رفتیم اما نشد… آتش روز به روز هولناکتر شد…
باز مثل برادران یوسف(ع)… آنقدر از خودمان مطمئن حرف زدیم اما نشد که دیگر کسی حرفمان را باور نمیکرد! باید مثل آنها که سایر اهالی را شاهد میگرفتند تا پدر باور کند، ما هم این و آن را شاهد میگرفتیم و سند نشان میدادیم تا باور کنند…
و الان بعد این همه مدت… باز مثل برادران یوسف(ع)… اما این بار در پایان راه… درمانده، بی چیز، خورد شده… آمدهایم به درگاهت… این بار خوب میدانیم هیچ نداریم… در نهایت نیاز و بدبختی… آمدهایم تو پیمانه را پر کنی… تو بر ما صدقه بخشی… خودمان هیچ جوره نمیتوانیم از این باتلاق لعنتی خود را خلاص کنیم…
وسط های های با تمام وجود زمزمه میکنم: «يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا» (1)
برای هزارمین بار در طول این هفت؛ هشت، ده ماه از خودم میپرسم یعنی میشود فردا صبح که چشم باز میکنم همه چیز درست شدهباشد؟؟
از ته دل باور دارم اگر تو بخواهی میشود… من تمام توانم را به کار بستم، هر اسبابی میتوانستم فراهم کردم، من دیگر هیچ توانی ندارم، هیچ دستاویزی ندارم… فقط کافیست تو بخواهی…
**********************************
پ.ن: سخت محتاج دعایم…این روزهای آخر این ماه عزیز دعایم کنید…
پ.ن 2: میدانم گاهی خواستنها و نشدنها حکمتی بالاتر از فهم ما دارد… اما آدمیزاد است دیگر… با این فکرها آرام کردن دل، کار هرکسی نیست… آنهم وقتی خواسته و ناخواسته مسبب سختی کشیدن دیگران شدهای…
********************************
(1): بخشی از آیۀ 88 سورۀ مبارکۀ یوسف