کادو

از وقتی رفتید هِی خودم را زیر و رو کردم ببینم چه چیزی برای “جاخالی”تان خوب است هدیه بدهم. چیز چندان بدردبخوری پیدا نکردم…
یک گورخر کشیدم، گفتم آن را برایتان بفرستم؛ دیدم چهره این گورخره باید جلو چشم خودم باشد که هِی حواسم را جمع کنم، که هِی دَر نروم…
گفتم یک چیزی برایتان بکشم که به شما ربط داشته باشد. از لابه‌لای تمام شخصیت‌های قرآن، “رجل من اقصی المدینة” یس من را به یاد شما می‌اندازد. گفتم یک اثر فاخر هنری بکشم (به خیالم مثل نقاشی‌های استاد فرشچیان) که اسب سفیدی باشد و سواری که پشتش به دوربین است و قلبی که خیلی برای دیگران می‌تپد و آن طرف هم بهشتی باشد و دور و وَر این رجل هم کلی از همان پری و حوری های مینیاتوری و ضمنا این هم باید به تصویر کشیده شود که این رجل در بهشت هم که می‌رود برای مردمش آرزو دارد(این را قاعدتا باید در یک حباب که از دهنش یا مغزش بیرون می‌آید می‌نوشتم )، و البته نباید فراموش می‌شد که این طرف صحنه هم قیافه‌های قوم نفهمش را با ترکیبی از رنگهای قرمز و نارنجی که آدم را یاد جهنم می‌اندازد بکشم که معلوم شود این رجل با چه موجوداتی طرف بوده… نقاشی‌های برادرزاده شش‌ساله ام در ذهنم تداعی شد! دیدم من همان پروژه چهره گورخر را پیش ببرم سزاوارتر است…
یک قرآن نسبتا کوچک دارم که با یک گلدان گل کوچک، گذاشته بودمش بالای کمد ورودی خانه‌مان. امروز آبش دادم؛ متوجه شدم تا امروز هرچه به این گلدان آب میداده ام، به قرآن پشت سرش هم پس میداده است. الآن پایین‌تنه قرآنم چروک است (شرمم باد). قرآن را برداشتم که بگذارم جای مناسبی خشک شود؛ با یادداشت صفحه اولش روبرو شدم… لا ابرحُ حتی ابلغ… ستجدنی ان شاءالله صابرا… این سهم شما بود… زیارتتان قبول…

فهرست مطالب