با فاتحه ای عزیزانمان را شاد کنیم و نیز عزیز تازه گذشته مرا، لطفا.

خسته بودم. چند نفر از برده ها رفته بودند آن جلو و سعی می کردند توجه مردی را به خود جلب کنند. چشمانم آن مرد را پیدا کرد. یک لحظه چشم در چشم شدیم. به من اشاره کرد. بی رغبت بلند شدم. فروشنده من و چند نفر دیگر را به او فروخت. دوستانم به من تبریک گفتند. من بی تفاوت و غمگین راهی خانه و بی خانمانی جدیدم شدم.
زین العابدین ارباب عجیبی بود. با ما مثل مردم عادی برخورد می کرد. حتی یکی از کنیزها را آزاد کرد و بعد مثل یک زن آزاد خواستگاری و با او ازدواج کرد. خلیفه عبدالملک نامه ای برایش نوشت که چرا یک قریشی مثل زین العابدین با زنی هم شان خودش ازدواج نکرده است؟ می خواست هم علی بن حسین را تحقیر کند و هم بترساندش که جاسوس ها همه زندگی اش را تحت نظر دارند. اما زین العابدین در پاسخ او نوشت:«بزرگتر و بالاتر از پیامبر کسی نبود. او کنیز و زن (مطلقه ی) برده ی خود را به همسری گرفت. خداوند هر پستی ای را با اسلام بالا برد، هر نقصی را با آن کامل کرد و هر حقیری را در پرتو آن، بزرگواری بخشید. پس هیچ فرد مسلمانی پست نیست و پستی ای به جز پستی جاهلیت وجود ندارد. »
زین العابدین ارباب عجیبی بود. همه عزیزانش در قیامی علیه خلیفه یزید کشته شده بودند و خودش به شدت تحت نظر و فشار بود. با همه این محدودیت ها و مغضوبیت ها انگار یک حکومت پنهانی برای خودش داشت. حتی در شورش مدینه و بعد از آن سرکوب مردم توسط سپاه یزید، بیش از چهارصد نفر را در پناه گرفت و اجازه نداد در آن سه روز قتل و غارت و وحشی گری، کسی به آنها آزاری برساند.
***
زین العابدین ارباب عجیبی بود. گاهی که آبی برایش می بردم، اشک در چشمانش حلقه می زد و یاد پدرش می کرد. می دانست به قول خودش در تمامی مکه و مدینه حتی بیست نفر هم نیستند که او را دوست بدارند، اما باز به اینکه در منبرها به علی(ع) و حسین (ع) بد می گفتند، اعتراض می کرد. می گفت :«وضع ما در میان قوم خود، مثل وضع بنی اسرائیل در بین فرعونیان است که پسرانشان را می کشتند و دخترانشان را زنده نگه می داشتند. امروز وضع بر ما به قدری تنگ و دشوار است که مردم با ناسزا گفتن به بزرگ و سالار ما بر منبرها به دشمنان ما تقرب می جویند.» من گاهی از اینکه او با این ستیزندگی اش از واقعه کربلا جان به در برده، تعجب می کردم. هر جمعه به مسجد پیامبر می رفت و به مردم می گفت که نکیر و منکر در قبر علاوه بر خدا و پیامبر و دین و کتاب آسمانی درباره امام از شما سوال می کنند. امام کسی است که ولایتش را پذیرفته اید. می دانست جاسوس ها اخبارش را به خلیفه می دهند، ولی مرتبا تذکر می داد که خودش امام است.
من به حرفهای او گوش می دادم و فکر می کردم. بالاخره من هم مسلمان هستم. البته پیرمردهایی که از اصحاب پیامبر باقی مانده بودند، مسلمانی ما را چندان قبول نداشتند. می گفتند احکام را رعایت نمی کنیم و حتی نماز مردم هم غلط شده است. خب تقصیر ما که نبود. وقتی فقیه ها و زاهدها به مجلس رقص و آواز آن هم در مدینه و مکه می رفتند، ما چه گناهی داشتیم؟ حدیث هایی که فقیهان حکومت نقل می کردند هم نشان می داد حتی افرادی مثل حمزه و علی هم چندان مقدس نبوده اند.اما زین العابدین از این حرفها ناراحت می شد و با آنها بحث می کرد.
***
سیاستمداران او را زیاد تهدید می کردند، ولی زین العابدین نمی ترسید.سالها بعد خودم دیدم که در طواف با خلیفه عبدالملک روبه رو شد؛ اما هیچ توجهی به او نکرد. عبدالمک عصبانی شد. آدمهایش را فرستاد تا او را بیاورند. گفت: ای علی بن حسین! من که قاتل پدر تو نیستم. چرا نزد من نمی آیی؟ زین العابدین گفت: قاتل پدرم دنیای او را فنا کرد ولی پدرم آخرت او را تباه نمود. حالا اگر تو هم می خواهی مثل قاتل پدرم باشی، باش! عبدالمک شرمنده شد و سعی کرد با چرب زبانی او را به وعده های شیرین فریب بدهد. زین العابدین نمی خواست. با دعایی، پیش رویش را پر از جواهر کرد و به عبدالملک شگفت زده گفت من نیازی به اینها ندارم.
همه از عبدالملک می ترسیدند. ولی حتی وقتی علی بن حسین را تهدید کرد که اگر شمشیر پیامبر را به او ندهد، دیگر از بیت المال چیزی به او نمی رسد، برایش نوشت خداوند عهده دار شده که بندگان متقی را از آنچه ناخوشایندشان است، نجات دهد و از آنجا که گمان ندارند، روزی دهد و در قرآن می فرماید«خداوند هیچ خیانتگر ناسپاسی را دوست نمی دارد.» گاهی فکر می کردم زین العابدین اصلا نمی داند ترس چیست. چگونه از کربلا جان به در برده بود؟
***
زین العابدین ارباب عجیبی بود. من کمتر از یک سال پیش او بودم. هیچ برده ای بیش از یک سال پیش او نمی ماند. هر وقت کسی را می خرید، شب عید فطر آزادش می کرد. منتی هم نمی گذاشت. می گفت می خواهد خدا هم او را در قیامت از دوزخ آزاد کند. برای همین هر وقت به بازار برده فروشان می رفت، آنهایی که می شناختندشان خواهش می کردند: من را بخر! من را بخر!
زین العابدین برده ها را دست خالی هم آزاد نمی کرد. آن مدتی که درخانه اش بودی، با تو حرف می زد، به تو درس می داد، آدم دیگری می شدی. پیامبر و علی و فاطمه را می شناختی. برایت از حسن و حسین می گفت. بر عاشورا گریه می کرد و تو ورود نور به قلبت را حس می کردی. برده ها اول که به خانه اش می آمدند به امید ماه رمضان بود و بهانه های کوچک تا آزاد شوند. اما هرچه می گذشت دلت نمی خواست آزادت کند.
شب عید فطر که من و حدود بیست نفر دیگر را آزاد کرد، گریستم. گفتم نمی روم.می خواهم بنده شما باشم. می خواهم از شما بیاموزم. می خواهم وقتی مصائب پدرت را می گویی، کنارت اشک بریزم. زین العابدین لبخند زد. فرزندش گفت در این خانه به روی همه باز است. به ما سر بزن. برده ما نیستی. یار آزاد ما باش.
***
امام زین العابدین را هیچ کس نمی شناخت.حتی من که روزها در خانه او زندگی کرده بودم و سالها به محضرش رفت و آمد داشتم. حتی من هم نمی دانستم وقتی درمانده و بی پول می شدم، چه کسی شب برایم پول و غذا می آورد. وقتی شهید شد و دیگر خبری از آن کمک ها نشد، فهمیدم آن ناشناس که هیچ وقت نتوانستم غافلگیرش کنم، امام سجادم بوده است. همان روزها پسرعمویش را دیدم و با هم حرف زدیم. گریه می کرد و می گفت من نمی دانستم اوست. یک بار اتفاقی او را دم در دیدم و گفتمش کاش زین العابدین که خویشاوندم است، هم مثل تو بود و به من می رسید. چرا به من نگفت خودش است؟ شرمندگی مرا تا قیامت می کشد.
امام زین العابدین را هیچ کس کامل نمی شناخت. اما علاوه بر یاران و فرزندانش، برده های آزاد شده، تکریم شده و درس آموخته او تا سالهای سال مانند لشکری مخفی در گوش فرزندانشان از او و امامتش می گفتند و امانت های شیعه را به جان های آزاد می آموختند تا دیگر حادثه ای مثل عاشورا رخ ندهد.

منبع:
سیره پیشوایان، نویسنده: مهدی پیشوایی، انتشارات امام صادق(ع)، قم.

فهرست مطالب