مریض شده و دوباره ماجرا، ماجرای دارو خوردن است. تنها آدمی که دلش نمی آید به بچه دارو بدهد مادر است و تنها آدمی که با همه این عذاب ها، باز هم وسط جیغ و فریاد و گریه، قطره های تلخ را در گلوی بچه می چکاند مادر است. آدم های کمی دورتر و خیلی وقت ها به ظاهر مهربان تر، اینطور وقت ها شاید از خیر دارو بگذرند. دل داد و فریاد و ضجه های بچه ای که از آمپول ترسیده را نداشته باشند. فقط مادر و پدرها هستند که از غصه آب می شوند ولی باز دست بچه را محکم به تخت فشار می دهند تا پرستار واکسن را بزند، قطره فلج اطفال را بریزد به حلقش، وقتی کودکشان با صورت خونی روی تخت بیمارستان افتاده و از درد ناله می کند، با پرستار دعوا می کنند که بخیه ای که بد زده را باز کند و دوباره بزند تا بعدا جایش نماند… مادرها آنقدر بچه را دوست دارند که به خاطر خودش حاضرند اذیتش کنند. من فکر میکنم عمق محبت اینطور جاها معلوم می شود. چقدر حاضری به خاطر خودش عذابش دهی؟
دوباره مریض شده و من با ظاهری مصمم و درونی آشفته به دنبال دخترک گریان ترسیده ام که تاب قطره های تلخ استامینوفن را ندارد. فرار می کند و دنبالش می کنم. رویش را برمی گرداند و چانه اش را می چرخانم، دست هایش را سفت میگیرم که نزند زیر دستم، دهانش را به زحمت و بافشار باز نگه می دارم به زور دارو را در حلقش می ریزم. از دور چقدر شبیه نامادری های ظالمم. چه کسی خبر دارد درون من با هر قطره اشک شفاف دخترک آتش می گیرد؟ ولی آخر چکار می توانم بکنم؟ «بیمار» است و این تلخ بدمزه «دارو» است.
بعد فکر می کنم چه شبیه هم شده ایم! چه شبیه فاطمه ام من. چقدر دنبالم دویده ای که زودتر خوبم کنی و چقدر فرار کرده ام. چقدر دستم را محکم گرفته ای و چقدر زار زدم دردم آمده! اذیتم می کنی! چه بارها که داروی تلخ به کامم ریخته ای و من قهر کرده ام که دوستم نداری! خدای خوبی نیستی! فقط عذابم می دهی!
مثل من که برای فاطمه قسم و آیه می آورم: مامان جون برای خودت خوبه! به خدا اینجوری زودتر خوب میشی! کمتر اذیت میشی! اینو بخوری درد گلوت کم میشه، سرفه ت بند میاد…من که بدی تو رو نمی خوام…
چقدر برایم حرف زده ای، چقدر این «به خاطر خودته» را به زبان های مختلف، در آیه های مختلف تکرار کرده ای: و ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم… و ما اصابک من سیئه فمن نفسک… قل هو من عند انفسکم…
چقدر این «برات خوبه» را به گوشم خوانده ای: عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم… ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا …
چقدر از محبت خودت مطمئنم کرده ای «هیچ کی بیشتر از من تو رو دوست نداره»: وهو احم الراحمین… و ربک الغفور ذوالرحمه… کتب ربکم علی نفسه الرحمه…
.
.

تلخی دارو دهانش را بدطعم کرده. درد دارد و بی حال است، گونه هایش گل انداخته. با چشم های تبدار دلخور نگاهم می کند، قطره چکان و دارو هنوز در دستم است. غصه دار نگاهش میکنم. ولی نمی بخشد. قدم های بی رمقش را برمی دارد، می خواهد برود. دلخور است… قدم از قدم برنداشته برمی گردد، بغض کرده و پراخم… خودش را در آغوشم می اندازد. کجا را دارد برود؟
با تمام وجودم دخترک بیمار را در آغوشم فشار می دهم و فکر میکنم باز هم چقدر شبیه همیم. اینبار ولی این شباهتمان را دوست دارم. من هم هرجا که باشم برمی گردم، هنوز نرفته برمی گردم، هر قدر هم که دلخور باشم برمی گردم، هر اندازه که شکایت داشته باشم برمی گردم، هرچقدر هم که حکمت کارهایت را نفهمم برمیگردم. من هم مثل فاطمه ام. جز آغوش تو کجا را دارم که بروم؟
از تو به خودت فرار می کنم…

فهرست مطالب