غنا و عزت در دل مومن نا آرامند و باید آرامشان کرد
خوب حرف مرا گوش كنيد، بحثهايي كه من گام به گام ميكنم با هم مرتبط است. حالا بحث اين است كه ما چه كار كنيم كه اين حالت انقطاع در دل ما پيدا بشود، تا آن عزت و غناي قلبي براي ما حاصل بشود و راحت بشويم؟! مطلب را خيلي ساده كردم، ميخواهم آن را از پيچيدگي در بياورم. براي حاصل شدن اين انقطاع چه كار كنيم؟ چون تا اين انقطاع حاصل نشود آن غناي حقيقي، يعني احساس بينيازي از غير خدا و آن عزتي كه از آن به عنوان عزت نفس تعبير ميكنند، پيدا نميشود. فعلاً اين مقدمه را گفتم، حالا يك روايت ميخواهم بخوانم، بعد اين را توضيح بدهم. امام باقر عليه السلام در روايتي در اين قالب ميفرمايند؛ قال عليه السلام: «اَلْغِنَي وَ الْعِزُّ يَجُولانِ فِي قَلْبِ الْمُؤْمِنِ!»، يعني غنا و عزت در دل مؤمن ناآرامند و جاسازي نشدهاند، اين طرف و آن طرف مي زند.
اولاً معلوم ميشود كه جايگاه غنا و عزت در دل است، بايد در دل جاسازي شود، اگر جاسازي شد آن وقت كار درست مي شود. «اَلْغِنَي وَ الْعِزُّ يَجُولانِ فِي قَلْبِ الْمُؤْمِنِ، فَاِذَا وَصَلَا اِلَي مَكَانٍ التَّوَكُّلُ أقْطَنَاهُ»، وقتي اينها به آن حالت توكل برسند، آن وقت در دل جاسازي ميشوند؛ حالا اين يعني چه؟ معناي «أقْطَنَاهُ»، يعني اقامت ميگزيند، همين كه گفتم: «جاسازي» و فارسياش كردم. «أقْطَنَاهُ» يعني غني و عزت در قلب جاسازي ميشوند، ضمير «أقْطَنَاهُ»، به قلب بر ميگردد، يعني آنجا جاسازي ميشوند.
توکل چیست؟
بنابراين در اينجا يك رابطهاي از نظر ريشهاي بين مسئلۀ عزت و غناي حقيقي پيدا شد و آن جاسازي شدن حالت توكل در دل است كه ما راحت بشويم. ميخواهم گام به گام پيش بروم تا به جاي اساسي كار در رابطه با امام حسين عليه السلام برسم.
توكل چيست؟ يك معناي لغوي برايش ميكنند يك معناي اصطلاحي. البته ما دنبال معناي لغوياش نيستيم، چون توكل در لغت گاهي به معناي اظهار عجز و حتي ذلت است! البته بايد ديد نسبت به چه كسي! دقت كنيد كه ما توكل را نسبت به خدا ميگوييم.
از نظر اصطلاحي من يك جملهاي را كه اهل معرفت دارند نقل ميكنم، «اَلتَّوَكُّلُ عَلَي اللهِ اِنْقِطَاعُ الْعَبْدِ فِي جَمِيعِ مَا يَأمُلُهُ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ»، توكل بر خدا، بُريدن بنده است در تمام آرزوهايش از مخلوق. اين همان انقطاعي بود كه بنده گفتم.
حالا ميگويم كه چه وقت اين براي ما پيدا ميشود؟ بحث توكل هم خودبه خود مطرح شد! من نميخواهم حالا بحث توكل بكنم، بحث توكل مفصل است كه بايد در جاي خودش بحث شود. در ارتباط با اين بحث مقداري از توكل مي گويم.
توكل، واگذار كردن است، وقتي كه ميگويي وكيل گرفتم يعني كارم را به او واگذار كردم. در باب عبد و ربّ توكل اين است كه بنده آنچه را كه ربّش به عنوان وظيفه به او ميگويد كه اين كار را بكن، به آن عمل كند، و نتيجهاش را واگذار كند. گفته برو گندم بكار، رفتيم كاشتيم، آب هم داديم، زمين را هم شُخم زديم، همۀ اين كارها را كرديم، اما اينكه اين سبز بشود و بعد هم گندم بدهد، دست من نيست. درخت را كاشتيم، آبش هم داديم، ولي ميوه، دست من نيست! دست اوست. در باب نتيجهگيري واگذار كن، نتيجهاي كه به نفعت باشد، نه نفعي كه تو تشخيص بدهي، نفعي كه واقعاً نفع باشد. يك عده خيال ميكنند توكل معنايش اين است كه دست روي دست بگذارند! اينكه توكل نيست. بگويد، خدا! خودت گفتي واگذار كن، ديگر ما به تو واگذار كرديم برو كارش را بكن! ظاهراً اين پاره سنگ بر ميدارد! توكل كه اين نيست. مي گويد توكل از وكالت است، من هم به خدا وكالت دادم ، خدا برود اين كارها را بكند. اين شعور ندارد!
باید به خدا اعتماد کرد
معناي توكل در رابطۀ عبد و ربّ اين است كه وظيفهاي كه رب به تو محول كرده انجام بده، نتيجه را به او واگذار كن. در اينجا اين نكته اساسي است كه گاهي ممكن است آدم واقعاً وظيفۀ شرعياش را عمل كند ولي در واگذاري نتيجه، از نظر دروني اشكال داشته باشد. به يك تعبير ديگر، مي گويد ما كار خودمان را كرديم بقيهاش با خدا، اما اين كه ميگويد بقيهاش با خدا، سفت و از ته دل نميگويد. توكل انقطاع از مخلوق و واگذار كردن نتيجه به خدا است، اما بايد به اين واگذاري اعتماد داشته باشيم. مهم اينجاست كه نداريم! اين را صريح ميگويم من ندارم. انشاءالله شما داريد.
بله! «اَلتَّوْكِيلُ اِلَي الله تعالي»، يعني وارد كار ميشوم، به وظيفهام عمل كنم، نتيجه را هم ميگويم به او واگذار كردم؛ اما آيا به اين واگذاريات اعتماد داري؟ يا نه! بحث در اين جاست! مهم اعتماد به واگذاري نتيجۀ كار به خدا است. ما در باب عزت گفتيم كه عزت را بايد خدا بدهد كه همان نتيجه است كه حالا عرض ميكنم. اين عزت زمينههايي هم دارد، زمينهاش از نظر دروني انقطاع و از نظر بيروني هم اطاعت است. نگاه كنيد اين دو را كنار هم گذاشتيم. بيروني و دروني كنار هم.
اما درست است كه بايد انقطاع از مخلوق و بعد هم واگذاري نتيجه به خدا باشد، اما به اين واگذاريات اعتماد هم داشته باش، كه او بهترين نتيجه را از نظر واقعي براي تو ترسيم ميكند ، و نميگذارد تو ذليل بشوي. آنجاست كه از نظر غنا، اصلاً ته دلت خودت را بينياز از ما سوي الله ميبيني ، ديگر احساس نياز به غير خدا نميكني، اينجاست كه دلت آرام ميگيرد. يعني آن غناي حقيقي و آن عزتي كه گفتيم ميآيد در دل. جايگاهش هم دل است. دلت آرام ميشود. اينها را كه گفتم مقدمه بود. چارهاي نداشتم جز اينكه اين مقدمات را بگويم؛ روايت هم خواندم و معنا كردم. اين يك بحث معرفتي بود، و همه اينها جزء مباحث عزت است.
اعتماد امام حسین علیه السلام به خدا در گفتار
درس امام حسين عليه السلام تنها درس مفاهيمي نبود، هم گفت و هم عمل كرد، مصداقش را هم نشان داد. به قول ما هم كبريهايش را گفت، هم صغريهايش را تحويل داد كه ديگر جا بيندازد. بعد از اينكه وليد به ايشان پيشنهاد ميكند و ايشان قبول نميكند، امام ميآيد كه از مدينه حركت بكند، اين اولين حركت است كه از مدينه ميخواهد برود مكه. خيليها مِن جمله برادرش محمد بن حنفيه با او صحبت كردند. امام به محمد بن حنفيه گفت تو اينجا باش، گزارشات را به من بده، و چه و چه! گفت يك وصيت نامه مينويسم پيش تو ميگذارم؛ كه اين سند است، در تواريخ كه نگاه كنيد وصيتنامۀ حسين عليه السلام كه نوشت داد به دست برادرش، وجود دارد. وصيت نامه را به او داد و بعد هم فردا حركت كرد آمد.
سند اساسي اينجاست كه مجموعهاي است. «بِسم الله الرحمن الرحيم»، دارد: «ثُمَّ دَعَا الْحُسَين عليه السلام بِدَواةٍ وَ بَيَاضٍ وَ كَتَبَ هَذِهِ الْوَصِيَّة لِاَخيه محمد حنفيه»، قلم و كاغذ آوردند كه وصيتنامهاش را بنويسد، بگذارد و برود. در خود اينها خيلي حرف است. «بسم الله الرحمن الرحيم، هَذَا مَا اَوْصَي بِهِ الْحُسَينِ بْنِ عليِ بْنِ اَبيطالِبِ اِلَي اَخِيهِ محمد المعروف بِابْنِ الْحَنَفِيَّة، اَنَّ الْحُسَينَ يَشْهَدُ اَنْ لا اِله اِلَّا الله وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ»، از مبدأ شروع كرد، «وَ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ»، هر دوتا! هم حق را آورد و هم از نزد حق تعالي آورد. من جلسۀ گذشته در رابطۀ با عزت هم گفتم كه اطاعت از حق و سرفرود آوردن به حق است. از همين جا دانه دانه شروع ميشود، نگاه كنيد: «وَ اَنَّ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ اَنَّ السَّاعَةَ ءَاتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها، وَ اَنَّ اللهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ»، بعد جملاتي را مي گويد كه در خطبههاي ديگر ايشان هم شما ديديد ، «وَ اَنِّي لَمْ اَخْرُجْ اَشَِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً»، كه اينها معروف است، «وَ اِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ فِي اُمَّةِ جَدِّي»، بعد دارد، «اُرِيدُ اَنْ آمِرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ اَنْهَي عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أسِيرَ بِسيرَةِ جَدِّي وَ اَبِي عَليِّ بْنِ اَبيطالِب»، من چون سالهاي گذشته تا اينجا بحث كردم ديگر بحث نميكنم. «فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاِنَّهُ اَوْلَي بِالْحَقِّ وَ مَنْ رَدَّ عَلَيَّ هَذَا»، اگر از من قبول نكرد، ما كار خودمان را ميكنيم و به وظيفهمان عمل ميكنيم، «اَصْبِرُ حَتَّي يَقْضِيَ الله بَيْنِي وَ بَيْنَ الْقومِ بِالْحَقِّ»، پاي آن ميايستم، وظيفهام است، بايد قيام كنم، بايد اين حركت را بكنم، دست بردار هم نيستم. (وَظيفَةٌ اِلَهيَّةٌ عَلَي عُهْدَتِي بِتَعْبيرٍ مِنِّي!) «وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمين ِ» بعد ميگويد: «وَ هَذِهِ وَصيَّتي يا اَخي اِلَيْكَ»، «وَ مَا تَوْفيقي اِلّا بِالله عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وِ اِلَيْهِ اُنِيب»، تمام كرد كار را! من به وظيفهام عمل ميكنم بقيه اش با خدا؛ من در اين راه ميروم، توفيق هم از او ميخواهم، مي خواهم كه در اين راه كمك وهمراهيام بكند كه بتوانم به وظيفهام عمل كنم، توفيق معنايش اين است. به تعبير من «دنده كمكٌ الهيّه»! ديگر نميتوانم كار ديگري بكنم چارهاي ندارم. از او استعانت ميجويد بعد ميگويد به اوست توكلم، يعني چه؟ يعني نتيجه با تو و به اين واگذاريام هم اعتماد دارم كه بهترين نتيجه را براي اين قيام من، تو ترسيم خواهي كرد. آيا غير از اين بوده است؟
من سنوات گذشته راجع به امر به معروف و نهي از منكر بحث كردم و گفتم كه نفع و ضرر فقط فعلي نيست. آنجا گفتم كه بزرگان ما وظايفي دارند و نفع فعلي را نگاه نميكنند، آينده را هم در نظر ميگيرند. ممكن است الان به حسب ظاهر چيزي مفيد نباشد ولي در طول تاريخ اين مسئله سودمند باشد! چون من اينها را قبلاً گفتم، نميتوانم دوباره دربارهاش صحبت كنم، چون بحثهايم در هر سال فرق ميكند.
اعتماد امام حسین (علیه السلام) به خدا در کردار
اين كه گفتيم راجع به گفتار امام حسين (علیه السلام) بود، حالا اينجا يك مطلبي راجع به كردارش بيان مي كنيم. ايشان از مدينه حركت ميكند ميآيد مكه، از مكه ميآيد و بعد از آن قضايايي كه مطرح شد، به كربلا ميرسد. شما در مقاتل نگاه كنيد، يك جا نميبينيد كه امام حسين در روز عاشورا اظهار شكست كرده باشد، هيچ جا نميبينيد. بعضيها هم كه نقل كردهاند ميگويند هر چه امام، بيشتر شهيد ميداد از نظر ظاهر خيلي سرپاتر و سرحالتر و برافروختهتر ميشد. حتي ما چنين تعبيرهايي داريم. البته فقط يك جا امام يك شكستي را اظهار كرد كه بعد ميگويم، اما اشتباه نكنيد، اصلا و ابدا اين شكست، شكست نسبت به حركت نبود. دليل و زيربناي اينكه رفتار امام اينطور بود، انقطاع واقعيِ حقيقي براي عزت حقيقي و فرار از ذلت واقعي بود. حال زيربناي اين چيست و اين انقطاع، چه وقت حاصل ميشود؟ آن موقعي كه به وظيفهام عمل كنم و نتيجه را به او واگذار كنم و به اين واگذاريام هم اعتماد داشته باشم، و اعتماد داشته باشم به اينكه كسي كه به او واگذار كردم، بهترين نتيجه را براي من ترسيم خواهد كرد.
آن روايت هم كه از امام باقر عليه السلام درباره غنا و عزّ نقل شد، و چقدر هم زيبا بود، صرف خواستن نيست، بله من ميخواهم، اين خواستن جزء فطريات من است، اما مطلوب چطور حاصل ميشود! طلب كه وجود دارد، بحث مطلوب است! آن چيزي را كه ميخواهم چطور به دستم ميرسد. قبلاً من زمينههاي آن را گفتم و بيان كردم كه موجبات عزّت، انقطاع دروني و اطاعت بيروني است، اين دو، دوش به دوش هم است. انقطاع حقيقي چه وقت حاصل ميشود، آنجايي كه تو اطاعت كني و نتيجه را هم به خدا واگذار كني و به اين واگذاري هم اعتماد كني.
اطاعت از رسول و اولو الامر، اطاعت از خداست
اما يك تذكر، در باب اطاعت: اين جزء معارف ما است كه وقتي مي گوييم اطاعت خدا ، اين جدا از اطاعت رسول و اطاعت اولوا الامر نيست. اگر هم كسي بخواهد به عزت حقيقي برسد، انقطاع و «اطاعةُ الله» ميخواهد و اينجا بحث اين نيست كه «اطاعةُ الله»، فقط اطاعت خداست بلكه هر اطاعتي است كه اطاعتُ الله حاصل بشود؛ آن وقت عزيز مي شوي.
حالا من يك روايت بخوانم، گرچه ظاهراً همۀ شما در زيارت جامعه خواندهايد: «مَنْ اَطاعَكُمْ فَقَدْ اَطاعَ الله»، ولي من روايت ميخوانم چون دارم در باب عزت بحث ميكنم و مي خواهم از اين بحث جدا نشوم. روايت از زين العابدين صلوات الله عليه دارد حضرت فرمود: «طاعَةُ وُلاةِ الْاَمْرِ تَمَامُ الْعِزِّ!»، چقدر زيبا! اطاعت اولوا الامر تمام عزت است! اينها همه مربوط به هم است. نگاه كنيد من از بحثم تخلف نكردم.
ولایتمداری حضرت ابالفضل علیه السلام
حالا من ميخواهم وارد توسلم شوم. شما راجع به حضرت اباالفضل و عظمتش خيلي چيزها شنيدهايد. به نظر من اينكه خدا از نظر الهي آن عزت را به او عنايت كرد از اين جهت بود كه از نظر همين مبادي، او براي ايجاد زمينهها و موجبات عزت، كمالِ همت را گذاشت. در جنگ تن به تني كه روز عاشورا حاصل شد -چون جنگ حضرت را به دو گونه نقل كردهاند- دشمنان از او ميترسيدند و وحشت داشتند، در بين اين همه اصحابي كه امام حسين داشت و عدهاي از آنها از بنيهاشم هم بودند، فقط دشمن از حضرت اباالفضل ميترسيد، بهترين دليلش هم خيلي روشن است و آن اين است كه عصر روز نهم شمر آمد داد زد، «اَيْنَ بَنُو اُخْتِنا؟»، كجايند خواهر زادههاي ما؟ چون مادرش كه ام البنين باشد از همان عشيرۀ شمر بود. صدا زد و حضرت اباالفضل جواب هم نداد. امام حسين به ايشان فرمود: «اَجِبْهُ وَ اِنْ كانَ فاسِقاً»، جوابش را بده اگرچه آدم فاسقي است! ايشان آمد و گفت چه ميگويي؟ گفت: تو و برادرانت در امان هستيد. گفت: لعنت بر تو و امان تو باد كه تو ميخواهي من را از حسين جدا كني! از او ميترسيدند و از اين راه وارد شدند كه وي را جدا كنند. اين دربارۀ عظمت ايشان از نظر ظاهري كه به اصطلاح ما استيلاء بر بدنها است، از استيلاي او بر بدنها ميترسيدند. آنها از ديدگاه خودشان او را عزيز ميديدند. اينجا بحث قوم و خويشي نبود. اما معلوم است كه جواب او چيست، او فرزند علي عليه السلام است.
عظمت حضرت اينجا بود: روز عاشورا كه شد اباالفضل تقريباً آخرين فرد است كه ميخواهد به جنگ تنبهتن برود، مي نويسند آمد خدمت امام حسين، «وَ لَمَّا رَاَي الْعَبّاسَ وَحْدَتَ اَخيهِ الْحُسَين عليه السلام»، مجلسي مينويسد، وقتي تنهايي امام حسين را ديد، آمد پيش برادرش و گفت: «هَلْ لِي مِنْ رُخْصَت؟»، آيا اجازه ميدهي من بروم؟ مينويسند، «فَبَكَي الْحُسَين بُكاءً شديداً»، امام حسين گريۀ شديدي كرد. جملاتي هم گفت، يك جملهاش اين بود: «اَنْتَ صاحِبُ لِوَايي»، آخر تو به عنوان علمدار من هستي، تو ميخواهي كجا بروي؟! اباالفضل در جواب گفت: «سَئِمْتُ مِنَ الْحَياةِ قَدْ ضاقَ صَدْرِي!»، يعني دلم تنگي ميكند، به تعبير ما، از زندگي بيزارم ، من به ذهنم مي رسد كه اين ولي الله اعظم، در او تصرفي كرد. بايد دل او آرام شود!
به او فرمود: «اِنْ كُنْتَ لَابُدَّ مِنْ ذلك فَاطْلُبْ لِهَؤلاءِ الْاَطْفال قَلِيلاً مِنَ الْمَاءِ!»، حالا اگر ميخواهي بروي، برو براي بچهها آب تهيه كن. به ذهن من اين می آید که امام حسين ميخواست به اباالفضل اين را بگويد که من ميخواهم تو تا قيام قيامت دستگيري كني. ميخواهم تو باب الحوائج بشوي. آخر تا تو دو دستت را ندهي كه دستگير نميشوي! تو بايد دلرُبا بشوي و دستگيري كني! تو بايد عزيز شوي و تا قيام قيامت عزيز باشي! خيلي التماس دعا دارم! خيلي هم من امشب اميد دارم، خدا شاهد است گزاف نميگويم، من امشب چند بار دعا كردم، گفتم خدايا آبروي ما را نريز هر كس امشب به اينجا می آید حاجتش را بده. در مقاتل دارد اباالفضل آمد، يك مشك و نيزه برداشت و به سمت شريعه آمد و وارد شريعه شد. چشمش به آب افتاد دستها را زير آب بُرد و بالا آورد؛ در حالی که تشنه است و سهميه آبش را هم كه همهاش را به بچهها داده و ديگر سهميه ندارد، «فَذَكَرَ عَطَشَ الْحُسَين عليه السلام، فَرَميَ الْمَاءُ مِنْ يَدِهِ»، آب را روي آب ريخت، مشك را پُر آب كرد از شريعه بيرون آمد. آن خبيث ملعون كمين كرده بود، آمد دست راست را هدف كرد صدايش بلند شد: «وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا يَمِينِي اِنِّي اُحَامِي اَبَداً عَنْ دِينِي»، مشك را به شانۀ چپ انداخت، مينويسند همان ملعون حمله كرد، كاري كرد كه اباالفضل بند مشك را به دندان گرفت! مينويسند: «فَعَطاهُ سَهْمٌ فَاَصابَ القربه فَوَقَفَ الْعَبّاس!»، اباالفضل را تيرباران كردند، يك تير آمد به مشك خورد، آبها سرازير شد، عباس ايستاد! «فَوَقَفَ الْعَبّاسُ ثُمَّ عَطاهُ سَهْمٌ آخَر فَوَقَعَ فِي صَدْرِهِ!»، يك تير ديگر آمد، سينۀ عباس را هدفگيري كرده بود! «فَضَرَبَهُ مَلْعُونٌ بِعَمُودٍ حَدِيدٍ عَلي اُمِّ رَأسِهِ!»، عمود آهن به فرق عباس آمد! «فاَنْقَلَبَ مِنْ فَرَسِهِ!»، از مركب به زمين آمد! صدايش بلند شد: «يا اَخَا اَدْرِكْ اَخَاك!»، حسين عليه السلام صداي عباس را شنيد به عجله آمد رسيد! اين جا بود كه حسين عليه السلام اين جمله از دهانش در آمد، نگفت شكست خورد، گفت: «وَالله اِنْكَسَرَ ظَهْرِي!»، پشتم را شكستند! اين جملۀ آخر من است؛ يا اباالفضل ما را دست خالي نگذار! خدا به احترام اين شهيد ما را دست خالي نگذار. امام حسين خودش را بالای سر همه شهدا رساند اما در بين شهدا از بنيهاشم و غير بنيهاشم، با شهيدي مواجه نشد كه بتواند با او حرف بزند؛ بالای سر قاسم كه آمد ديد پاشنههاي پا را رو زمين ميكشد! بر بالين علياكبر آمد ديد نميتواند صحبت كند، ولي با اباالفضل صحبت كرد، رمق داشت، ميگويند اباالفضل اول از حسين عليه السلام يك سؤال كرد رو كرد به او و گفت: «يا اَخَا مَا تُريدُ؟»، حالا ديگر ميخواهي چه كار كني؟! امام حسين گفت: ميخواهم تو را به خيمه ببرم! اباالفضل گفت: نبر! من را به خيمه نبر! چرايش را ميداني كجا ميفهمي؟ موقعي بود كه حسين برگشت، همين كه به خيمهگاه رسيد سُكَينه آمد رو كرد به بابا و گفت: «اَيْنَ عَمِّيَ الْعَبَّاس؟ …