در ذیل آیة شریفة «وَ هُوَ الَّذي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ»،[2] از امام صادق(علیه السلام) روایتی نقل شده که حضرت میفرمایند: «الْمُسْتَقَرُّ الثَّابِتُ وَ الْمُسْتَوْدَعُ الْمُعَارُ».[3] مستقر یعنی آنچه ریشهدار است و مستودع یعنی آنچه عاریهای است؛ این تعبیرات در کتاب بحارالأنوار آمده و از امام هشتم(علیه السلام) هم نقل شده است. حالا از کجا میتوانی بفهمی که ایمانت ریشهدار است یا عاریهای؟! امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در یکی از خطبههای نهجالبلاغه میفرمایند هنگام مرگ مشخص میشود که ایمانت ریشهدار بوده یا عاریهای. آنجا است که معلوم میشود بعضی یک عمر مسلمان بیدین و بیایمان بودهاند!
گاهی اوقات انسان ایمان میآورد و بعد ایمانش از بین میرود؛ یعنی تعلّقی پیدا میکند و سپس آن را از دست میدهد. چگونه این اتفاق میافتد؟ این سؤال عیناً در یک روایت آمده است. شخصی بنام حسین بننعیم صحّاف از امام صادق(علیه السلام) این سؤال را میپرسد؛ «قُلْتُ لِأَبِيعَبْدِاللَّهِ لِمَ يَكُونُ الرَّجُلُ عِنْدَ اللَّهِ مُؤْمِناً قَدْ ثَبَتَ لَهُ الْإِيمَانُ عِنْدَهُ ثُمَّ يَنْقُلُهُ اللَّهُ بَعْدُ مِنَ الْإِيمَانِ إِلَى الْكُفْرِ»؛ چگونه شخصی به خدا ایمان میآورد، به گونهای که تعلّق قلبی به خدا پیدا میکند و بعد خدا او را از ایمان به کفر منتقل میسازد؟ این حرف بزرگی است! میگوید شخص به خدا ایمان میآورد و بعد خدا او را کافر میکند!
امّا حضرت چه جوابی میدهند؟ «فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ هُوَ الْعَدْلُ»؛ حضرت فرمود خداوند عادل است. «إِنَّمَا دَعَا الْعِبَادَ إِلَى الْإِيمَانِ بِهِ لَا إِلَى الْكُفْرِ»؛ خداوند همة بندگان را به ایمان دعوت کرده است، نه به کفر! «وَ لَا يَدْعُو أَحَداً إِلَى الْكُفْرِ بِهِ»؛ خدا هیچکس را دعوت به کفر نکرده است. «فَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ ثُمَّ ثَبَتَ لَهُ الْإِيمَانُ عِنْدَ اللَّهِ لَمْ يَنْقُلْهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بَعْدَ ذَلِكَ مِنَ الْإِيمَانِ إِلَى الْكُفْرِ»؛ اگر کسی به خدا ایمان آورد و در این تعلّق در دلش ریشه پیدا کرد، خداوند هیچگاه درخت ایمان او را قطع نمیسازد و این تعلّق را از دل او بیرون نمیکند.
او دوباره سؤال میکند: «قُلْتُ لَهُ فَيَكُونُ الرَّجُلُ كَافِراً قَدْ ثَبَتَ لَهُ الْكُفْرُ عِنْدَ اللَّهِ ثُمَّ يَنْقُلُهُ بَعْدَ ذَلِكَ مِنَ الْكُفْرِ إِلَى الْإِيمَانِ»؛ شخصی کافر است و خداوند او را از کفر به ایمان هدایت میکند. آیا اینگونه است؟ «فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ النَّاسَ كُلَّهُمْ عَلَى الْفِطْرَةِ الَّتِي فَطَرَهُمْ عَلَيْهَا»؛ حضرت فرمود خداوند همة مردم را بر اساس یک فطرت خلق کرده است که ما به آن میگوییم «فطرت توحید». یعنی هر انسانی که به دنیا میآید خداجو و خدایاب است؛ در همان بدو تولد خدایابی و خداجویی در او هست.
امّا راجع به دین اینطور نیست؛ یعنی در فطرت هرکس توحید هست، امّا شریعت نیست. به این معنا که آن بیان صادره از مقام رُبوبی که حاوی اصول و فروع است را نمی شناسد. لذا میفرماید: «لَا يَعْرِفُونَ إِيمَاناً بِشَرِيعَةٍ وَ لَا كُفْراً بِجُحُودٍ»؛ بعد میفرماید: «ثُمَّ بَعَثَ اللَّهُ الرُّسُلَ تَدْعُوا الْعِبَادَ إِلَى الْإِيمَانِ بِهِ».[4] سپس خداوند شریعت را به همراه انبیا میفرستد و میگوید به این مجموعه عمل کنید. بنابر این، فطرت همة انسانها توحیدی است و عُلقة الهی و خمیرمایة دینداری را دارند. بعد خداوند دین را به انبیا داده و سپس ایشان را مبعوث میکند. آنوقت اگر کسی این دین را پذیرفت، مؤمن است و در غیر این صورت کافر خواهد بود.
عوامل تضعیف ایمان
امّا چگونه بعضی در اثر حُبّی که به خدا دارند، نسبت به دین تعلّقی سطحی پیدا میکنند و بعد این تعلّق از بین میرود؟ ما نمیگوییم که این افراد از اوّل دین نداشتهاند و ظاهراً مسلمان بودهاند؛ بلکه میگوییم اینها واقعاً متدیّن بودهاند، ولی بر اثر بعضی عوامل، تعلّق قلبیشان به دین از بین میرود. ابتدا ریشة بحث را عرض میکنم و بعد به سراغ عوامل اجتماعی آن میروم.
ریشه بحث همان «حبّ» است؛ یعنی آنها باید بر روی آن حبّی که به خدا پیدا کرده بودند و روی همان تعلّق سطحی که نسبت به دین داشتند کار میکردند تا ریشهدار میشد. امّا وقتی ایمان را تقویت نکردند، سر دو راهی مادیّت و معنویّت که قرار میگیرند، حُبّ به دنیا تقویت میشود و حُبّ به خدا تحتالشّعاع آن از بین میرود. اگر حُبّ به خدا تضعیف شود، ایمان هم تضعیف میشود. اگر آن از بین برود، ایمان هم از بین میرود. ریشة بحث این است.
آن تعبیری که در روایات میفرمایند حبّ خدا با حبّ دنیا جمع نمیشود، مُرادش همین است. یعنی هرکدام از این دو بخواهد نفوذ داشته باشد، دیگری باید تحتالشّعاع آن قرار گیرد. البته در بعضی مراتب و درجات، محبّت نسبت به خدا به جایی میرسد که حبّ دنیا محو شده و سراپای انسان حبّالله میشود. این مقام و مرتبه فقط مخصوص اولیای خاصّ خداوند است؛ برای حسین(علیه السلام) است. امّا در ما گاهی حبّ دنیا غالب شده و باعث میشود که ایمان از دست برود.
پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) فرمود: «حُبُّ الدُّنيَا وَ حُبُّ اللهِ لَا يَجتَمِعَانِ فِي قَلبٍ أبداً».[5] حبّ دنیا و حبّ خدا هرگز در یک قلب با هم جمع نمیشود. از امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) هم عبارات مختلفی در همین رابطه نقل شده است. از جمله حضرت فرمود: «كَيْفَ يَدَّعِي حُبَّ اللَّهِ مَنْ سَكَنَ قَلْبَهُ حُبُّ الدُّنْيَا».[6] چگونه میتوانی بگویی خدا را دوست دارم، در حالی که حُبّ دنیا در دلت جایگزین شده است؟! حضرت فرمود: «سَكَنَ» یعنی غیر خدا، خانة دلت را که اهل معرفت به آن «بیتالله» میگویند، تصاحب کرده و در آن ساکن است.
در جای دیگر علی(علیه السلام) فرمود: «إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَأَخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ الدُّنْيَا».[7] اگر راست میگویید که خدا را دوست دارید، محبّت دنیا را از دلهایتان بیرون کنید! چون حبّ مربوط به قلب است و ایمان هم از تعلّقات قلبی است. لذا تا محبّت دنیا از دلتان بیرون نرود، ایمان در آن جایگزین نمیشود.
در مسأله ایمان و سست شدن آن و سپس ریشهکن شدنش، دو نکتة اساسی وجود دارد؛ یکی لااُبالیگری یا رعایت نکردن احکام الهی است که از نظر عملی ریشة ایمان را سست کرده و چه بسا ایمان را ریشهکن میکند. دیگری هم حسّ زیادهخواهی است.
همانطور که در تاریخ آمده، عمرسعد از همین عدّه است. عبیدالله حکم حکومت ری را نوشت و به او داد. به عمرسعد گفت اوّل به کربلا برو و بعد به سوی ری حرکت کن. در تاریخ آمده وقتی به او گفت باید به کربلا بروی و با حسین(علیه السلام) بجنگی، گفت: «أستَغفِرُ اللهَ رَبِّی وَ أتُوبُ إلَیه»؛ استغفار کرد! گفت من؟! من با حسین بجنگم؟! او را بکشم؟! أستغفرالله! عبیدالله گفت اگر نمیخواهی، حکم ری را برگردان. عمرسعد گفت شبی مهلت بده. بعد هم که تصمیمش را گرفت و رفت. این ممکن است برای همه اتفاق بیفتد. من و تو و عمرسعد از این جهت با هم فرقی نداریم. همة ما سر دو راهی دین و دنیا قرار میگیریم.
روایت از امام صادق(علیه السلام) است که از حضرت سؤال شد: «مَا الَّذِي يُثْبِتُ الْإِيمَانَ فِي الْعَبْدِ»؛ چگونه ایمان در دل ریشه پیدا میکند؟ «قَالَ الَّذِي يُثْبِتُهُ فِيهِ الْوَرَعُ»؛ حضرت فرمود لااُبالیگری را کنار بگذار، ایمانت ریشه پیدا میکند. «وَ الَّذِي يُخْرِجُهُ مِنْهُ الطَّمَعُ».[8]زیادهخواهی است که ایمان را از دلت بیرون میکند. زیادهطلبی چه از جهت مال دنیا و پول و چه از جهت پست و مقام، ریشة دین و ایمان را در قلبت میخشکاند. در روایتی هم پیغمبر اکرم6 فرمودند: «لَا يَجْتَمِعُ الشُّحُّ وَ الْإِيمَانُ فِي قَلْبِ عَبْدٍ أَبَداً».[9] هیچگاه زیادهطلبی و زیادهخواهی با ایمان در دل جمع نمیشود.
در طول تاریخ افراد بسیاری از این دو ابزار استفاده میکردند تا به اهداف دنیویشان برسند؛ یعنی لااُبالیگری و فساد و زیادهخواهی و طمع را در بین مردم ترویج میکردند تا بتوانند بر جامعه سلطه پیدا کنند. اگر مردم لااُبالی شوند، امثال یزید میتوانند سوارشان شوند؛ وگرنه اینها به اهداف شیطانی خود نمیرسند.
لذا اینها ابتدا از این جهت زمینة فساد را در جامعه فراهم میکنند و بساط لااُبالیگری را مهیّا میکنند، بعد هم روحیة طمع و زیادهطلبی را به مردم القا میکنند. اینجا است که ایمانها تضعیف میشود و امثال یزید میتوانند بر جامعه حاکم شوند. آنوقت بعد از ترویج این دو عامل در جامعه و هنگامی که سوار بر خرِ مُراد خود میشوند، تازه باطنِ قلبی خود را آشکار میسازند. آنوقت معلوم میشود که اینها ضدّ دین هستند.
واقعة کربلا، تقابل مؤمنان و بیدینها
یزید هم اینگونه بود. ابوبرزه اسلمی، صحابی پیغمبر است که در هفت غزوه شرکت کرده بود؛ وقتی سر امام حسین(علیه السلام) را جلوی یزید گذاشتند، در آن مجلس حضور داشت. دید یزید چوب را برداشته و به لب و دندان حسین(علیه السلام) میزند؛ گفت چه کار میکنی؟ من خودم دیدم که پیغمبر بر این لبها بوسه میزد. یزید دستور داد ابوبرزه را از مجلس بیرون کردند. وقتی بیرون رفت، یزید این ابیات را خواند: «لَعِبَت هَاشِمُ بِالمُلکِ فَلَا خَبَرٌ جَاءَ وَ لَا وَحیٌ نَزَلَ».[10] یعنی اینجا بود که یزید باطن خودش را آشکار کرد و نشان داد که اصلاً اعتقادی به اسلام ندارد.
انسان در دو موقعیّت باطن خود را بیرون میریزد؛ یکی هنگامی است که سرمست قدرت و پیروزی ظاهری است؛ بار دوم هم آنجایی است که با دین روبرو میشود و شکست میخورد و در مقابل فطرت مردم قرار میگیرد. کسانی که با دین طرف میشوند، وقتی شکست میخورند، مؤمن و مقدّس میشوند و از دین صحبت میکنند. چون دین برای آنها جنبة ابزاری دارد.
یزید در قضیة شام متوجه شد که سطح جامعه به سمت دین برگشته و مردم بر اساس فطرت الهیشان به دین گرایش دارند. لذا گفت خدا عبیدالله را لعنت کند! من کِی گفتم برود حسین(علیه السلام) را بکشد؟! ابناثیر مینویسد، یزید گفت خدا ابنمرجانه را لعنت کند که راه چاره را بر حسین(علیه السلام) مسدود کرد! خدا او را لعنت کند که حسین(علیه السلام) را کُشت و مرا مغضوب مسلمانان کرد! چه بد کرد ابنمرجانه خبیثِ کثیف!
با اینکه عبیدالله بعد از آنکه سر حسین(علیه السلام) را به شام فرستاد، خودش با شخصی بنام شُریح به شام رفت. شریح میگوید در بین راه که با هم میرفتیم، عبیدالله به من گفت یزید به من امر کرد که یا باید حسین(علیه السلام) را بکُشی یا خودت کشته میشوی! من هم کشتنِ حسین(علیه السلام) را انتخابئه کردم. وقتی هم که عبیدالله وارد شام شد، یزید او را در آغوش گرفت و از او تجلیل کرد، تا جایی که او را با خود به اندرونی برد و در آنجا مشغول میگُساری شدند. امّا همین یزید وقتی که دید قدرت حکومتش رو به افول است، دوباره به صورت ظاهری به دین برگشت.
امّا این حسین(علیه السلام) است که دنیا را یکجا برای دینش میدهد. علی(علیه السلام) میفرماید: «المُؤمِنُ مَن وَقَى دِينَهُ بِدُنيَاهُ وَ الفَاجِرُ مَن وَقَى دُنيَاهُ بِدِينِهِ».[11] فرق بین مؤمن و فاجر در این است که مؤمن برای حفظ دینش تمام دنیایش را میدهد. در تاریخ، حسین(علیه السلام) از این جهت بینظیر است.
در شعارها و رجزهایی که سابقاً در جنگها میخواندند، اوّل خودشان و بعد هدفشان را معرفی میکردند.امام حسین(علیه السلام) در روز عاشورا دو جور شعار میدادند؛ هم شعار شخصی داشتند و هم شعار شخصیّتی. شعار شخصیّتیشان این است: «إنْ کَانَ دِینُ مُحَمَّدٍ لَمْ یَسْتَقِمْ إلَّا بِقَتْلِی یَا سُیُوفُ خُذِینِی». این شعار شخصیتی است؛ چون حفظ دین جامعه را هدف قرار داده است.
امّا شعار شخصی ایشان وقتی است که حضرت به میسرة (سمت چپ) سپاه دشمن حمله میکرد و میفرمود: «أَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي، آلَيْتُ أَنْ لَا أَنْثَنِي، أَحْمِي عِيَالَاتِ أَبِي، أَمْضِي عَلَى دِينِ النَّبِي».[12] ابتدا خودش را معرفی میکند و میفرماید من حسین پسر علی هستم؛ بعد هم میگوید من به دین پیغمبر عمل میکنم. شعار حضرت هم در ارتباط با شخصیّت او است و هم شخص خودش. اگر کسی دقّت کند، میبیند که شعارهای حضرت یک مجموعة کامل است.
شب عاشورا حضرت خطبه خواند و فرمود از اینجا بروید؛ اینها با من کار دارند و اگر دستشان به من برسد با شما کاری ندارند. در تاریخ آمده که عدّهای همان شب رفتند. عصر روز تاسوعا وقتی لشگر عمرسعد آمادة حمله شد، حسین(علیه السلام) کنار خیمه نشسته و سرش را بر زانوی مبارکش قرار داده بود. زینب(سلام الله علیها) سراسیمه آمد و فرمود برادر! اینها میخواهند حمله کنند. حضرت، برادرش ابوالفضل(علیه السلام) را صدا زد و فرمود امشب را از آنها مهلت بگیر.
امّا فردا هنگامی که اصحاب حضرت که مؤمن و متدیّن بودند به همراه بنیهاشم شهید شدند، مینویسند: «فَنَظَرَ یَمِیناً وَ شِمَالاً وَ لَم یَرَ مِن أصحَابِهِ أحَدا»؛ حسین(علیه السلام) نگاهی به سمت راست و چپ کرد. این زمانی است که حضرت ایستاده و پشت او به خیمهها و روی او به صحنة میدان است. میبیند این بدنهای مقدّس روی زمین افتاده است. «فَنَادَی یَا مُسلِمُ بنَعَقِیلٍ یَا هَانِئُ بنَعُروَةٍ یَا بُرَیرُ یَا زُهَیرُ»؛ یکییکی اصحابش را صدا میزند.
بعد، پسر و برادرش را صدا میزند. «ثُمَّ قَالَ یَا عَلِیُّ بنَالحُسَین یَا عَبَّاسُ». بعد میفرماید: «مَا لِی أنَادِیکُم»؛ چه شده است که حسین شما را صدا میکند، ولی جواب نمیدهید؟! من تا اشاره میکردم شما میآمدید و حاضر میشدید! حالا چه شده که دیگر جواب حسین را نمیدهید؟! «قُومُوا عَن نَومَتِکُم أیُّهَا الکِرَامُ»؛ از این خواب بیدار شوید ای بزرگواران! «وَ ادفَعُوا عَن حَرَمِ الرَّسُول»؛ بلند شوید و از حرم پیغمبر محافظت کنید…
بعد چهرهاش را بر میگرداند به سمت خیمهها و اینطور ندا میکند: «يَا سُكَيْنَةُ يَا فَاطِمَةُ يَا زَيْنَبُ يَا أُمَّ كُلْثُومٍ عَلَيْكُنَّ مِنِّي السَّلَام»؛ یعنی خداحافظ! من میخواهم به میدان بروم. بعد هم دستهایش را به هم میزند. یعنی دیگر کار تمام شد. «ثُمَّ قَالَ إنَّا لله وَ إنَّا إلَیهِ رَاجِعُونَ»؛ مینویسند این بیبیها از خیمهها بیرون آمدند و اطراف حسین(علیه السلام) را گرفتند. در این میان سکینه(سلام الله علیها) دختر حسین(علیه السلام)، اوّلین کسی است که جلو میآید و میگوید: «یَا أَبَهْ اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْت»؛ پدر جان! آیا تن به مرگ دادی؟! حسین(علیه السلام) فرمود: «كَيْفَ لَا يَسْتَسْلِمُ مَنْ لَا نَاصِرَ لَهُ وَ لَا مُعِينَ». چگونه تن به مرگ ندهد کسی که یار و یاوری ندارد؟
سکینه عرض میکند: «يَا أَبَهْ رُدَّنَا إِلَى حَرَمِ جَدِّنَا»؛ بابا! اوّل ما را به مدینه برگردان و بعد خودت بیا و بجنگ. حسین(علیه السلام) با کنایه میگوید: «هَيْهَاتَ لَوْ تُرِكَ الْقَطَا لَنَامَ».[13] یعنی عزیزم، راه برگشتی نداریم. اینجا بود که دخترش شروع کرد به گریه کردن. حسین(علیه السلام) او را در دامانش گرفت، اشک از چشمان او پاک میکرد و این جملات را میگفت: «لَا تُحرِقِي قَلبِي بِدَمعِكَ حَسرةً».[14] یعنی عزیزم، دل حسین را با این اشکهایت آتش نزن…
[1]. جلسه 2188؛ جمعه، یکم اسفندماه 1383هـ.ش، نهم محرّمالحرام 1426هـ.ق
[2]. سوره مبارکه انعام، آیه 98
[3]. بحارالانوار، ج 48، ص 261
[4]. الكافي، ج 2، ص 416
[5]. مجموعةورام، ج 2، ص 121
[6]. مستدركالوسائل، ج 12، ص 41
[7]. مستدركالوسائل، ج 12، ص 40
[8]. بحارالانوار، ج 67، ص 304
[9]. بحارالانوار، ج 70، ص 302
[10]. اللهوف، ص 181
[11]. غررالحكم و دررالکلم، ص 90
[12]. بحارالانوار، ج 45، ص 49
[13]. بحارالانوار، ج 45، ص 47
[14]. المناقب، ج 4، ص 109