من هیچ وقت دچار مشکل جدی یا سختی مهمی در زندگی ام نشده ام مگر این که به وضوح تقصیرات خودم و تاثیرشان در آن واقعه را لمس کرده و پذیرفته ام . اندک جاهایی که احساس کرده ام اتفاقات ناخوشایند خارج از اراده ی من رخ داده ، شوریده ام ، علیه کل کائنات و “وجود” آدم . رفته ام تا صبح در خیابان ها قدم زده ام و رو به آسمان فریاد کشیده ام که خدایا چرا ساکت نشسته ای تا آدم ها “خواست” تو را تفسیر کنند ؟ اصلا چرا آدم را درست کرده ای تا این همه رنج بکشد ؟ که چه بشود ؟ چرا اولین انسان را ” آدم ” قراردادی تا سیب بخورد و بیفتد در این مخمصه و مثلا چرا پیامبر رحمت للعالمین را ، گل سرسبد خلقتت را نگذاشتی به عنوان اولین آدم ؟ در واقع باید به این حقیقت اعتراف کنم که من انسانی هستم بسیار کم ظرفیت تر از بقیه ی آدم هایی که دیده ام و شاید اگر این طور نبود که جز اشتباهات خودم بلایی سرم نیامده باشد ، خیلی زودتر از بقیه می رمیدم . نمی دانم اگر من جای ف بودم و بعد از آن شک ها و آن سوالات ، روز عاشورای همان سال به جای رفتن به هیئت به عادت همیشگی در خیابان ها پرسه می زدم و بعد فردایش می فهمیدم که بهترین رفیقم ، ” حسین ” ، کسی که به اش حس دین می کنم ، در همان روز عاشورا مرده است چه بر سرم می آمد و چه فکر می کردم ؟ فکر می کردم که این نشانه ای بود بر این که دارم کج می روم و نعمت هایم دارند بر می گردند یا این که خدایی که آن بالا نشسته نه تنها عادل نیست بلکه می خواهد مرا شکنجه کند و آزار بدهد … یا نمی دانم اگر جای امین بودم _ امینی که مقیدترین مسلمانی است که هنوز هم می شناسم _ و ان همه بیماری نادر یک جا و به طرزی ناگهانی موقع کنکور مرا زمین می زد و تمام آرزوهایم را برباد رفته می دیدم و بعد تا خواستم با این بیماری های عمرانه و لاعلاج و دردناک کنار بیایم و عادت کنم که دیگربسیاری از کارهای عادی مثل خوردن یک بستنی را هم نمی توانم انجام بدهم و با همه ی این محدودیت ها هنوز هم به بهترین شکل بجنگم که سرباز امام زمان باشم در علم آموختن و خدمت ، مادرم _بخوانید تنها کسم در این دنیا _را از دست بدهم آن هم به خاطر تشدید بیماری قلبی اش در اثر دیدن رنج و سختی فرزندش ، آن وقت باز هم مقیدترین مسلمان می ماندم یا می رمیدم و اعلان جنگ می دادم به کل گیتی؟
نمی دانم . این ها را کسی جز او که عالم غیب و شهادة است نمی داند . اما می دانم که مثل خیلی آدم های دیگر برای من هم سوالاتی به وجود آمد و شاید بزرگترینش این بود : ” که چه ؟ ” . بارهای زیادی بوده که بخاطر همان کم ظرفیتی ام در برابر سختی ها و ناراحتی ها آرزو کرده ام که کاش “عدم” بودم هنوز ! مرگ نه ، عدم ! مرگ را عدم نمی دانم . و هرچه فکر کرده ام که چرا “محکومم به وجود ” و این که “خواست و اراده ی من ” در این وجود چه نقشی داشته است چیزی به یاد نیاوردم .
من ، مثل خیلی انسان های دیگر ، چنین روحیه ای دارم که فکر می کنم نقد را به نسیه نفروشم . همیشه برای توضیح دادن منظورم این مثال را می زنم برای مردم : یک موقع تلویزیون مسابقه هایی را می گذاشت که شرکت کننده ای پس از گذر از مراحل مختلف برای تعیین جایزه ی خود باید از بین چند صندوق یکی را انتخاب می کرد و این وسط ممکن بود یا برنده ی ماشین و لب تاب شود یا با قرعه ی ” پوچ ” فقط حس حسرت نصیبش شود و همیشه مجری برای بازارگرمی به شرکت کننده پیشنهاد می داد که انتخابش را از او به قیمتی مثلا دویست هزارتومان بخرد و شرکت کننده قید باز شدن جعبه را بزند . فکر می کنم اگر من در چنین مسابقه ای شرکت می کردم برای فرار از حس حسرت ناشی از برخورد به جعبه ی پوچ پیشنهاد مجری را می پذیرفتم و قید لذت برنده شدن یک خودرو را می زدم !
وقت هایی که به سوالم می اندیشیدم در واقع خودم با خودم مناظره می کردم . تمام جواب های ممکن برخاسته از انچه شنیده و خوانده بودم را در ذهنم می چیدم و سعی می کردم ایراد هرکدام را بیابم بلکه این وسط بفهمم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط … من با این چنین مناظرات درونی ای یک روز جوابی را در سر خودم شنیدم ، این که می گویم شنیدم یعنی این که چیزی مثل یک به یادآوردن یا یک الهام ، چیزهایی که در زندگی آدمی که به قول نزدیک ترین رفیقش ، صالح ، آدمی است بسیار متافیزیکی ، عجیب نیست .
ادامه دارد …
پی نوشت :
اگر دوست داشتید از شنیده ها و تجربه های خودتان یا آدم هایی که دیده اید درباره ی چنین فکرهایی بنویسید از خواندنشان لذت می برم ، اما یک خواهش دارم ، این که اگر کسی خواست پاسخش را به این سوالات بنویسد قدری صبر کند تا نوشته های من به جایی برسند که پاسخ های خودم را این فکرها نوشته باشم . ممنون …