فصلهای این رساله «عجبٌ، عجبٌ» است، تحلیلی ندارد. میگوید در مدینه دو تا داستان اتفاق افتاد که شگفتانگیز است: داستان اوّل این است که بعد از رحلت رسول گرامی(علیه و علی آله آلاف التّحیة و الثّناء) علی بن ابیطالب که بعد از آن حضرت اوّلین شخصیت جهان اسلام بود علماً و عملاً، صدیقه کبريٰ(سلام الله علیها) که اوّلین بانوی علمی و عملی و قرآنی اسلام است، چندین شب و روز همین فاطمه(علیها سلام) مردم همین مدینه را دعوت کرد فرمود: بیایید علی بن ابیطالب را یاری کنید. هیچ کس جواب نداد! بعد از جریان عثمان و قیام مردم به پذیرش ولایت حضرت امیر(سلام الله علیه)، زنی که او را همه شما میشناسید، در همین مدینه قیام کرد، گفت علی بن ابیطالب را بکُشید هزارها نفر شمشیر کشیدند، «عجبٌ»! در همین مدینه![3] این بزرگوار در این رساله تحلیل نمیکند، اصلاً اسم رساله به نام «عجبٌ» است. مگر شما علی را نمیشناختید؟ عظمت او، علم او، زهد او، تقوای او؟! در هر جبههای که علی بود پیروزی بود. در یکی از جبهههای جنگ دست راست حضرت علی آسیب دید، پرچم افتاد، عدهای از رزمندگان همان جبهه این پرچم را بلند کردند، حضرت فرمود: «فَضَعُوهُ فِی يَدِهِ الشِّمَال»؛[4] «فان شماله خَیر من أیمانکم»؛ این پرچم را بگذارید دست چپ علی. دست چپ علی از دست راست شما بالاتر است، این علی بود. این طور نبود که در خفا زندگی کند. در حضر و سفر همه او را دیدند. صدیقه کبريٰ(سلام الله علیها) هم که پیغمبر دست او را میبوسید این را هم که دیدند. هر وقت صدیقه کبريٰ(سلام الله علیها) وارد محضر پیغمبر میشد: «قَامَ إِلَيْهَا»،[5] نه «قام لها». گاهی انسان وقتی مهمان بیاید، به احترام مهمان بلند میشود. گاهی به استقبال او میرود. پیغمبر به استقبال فاطمه میرفت، نه تنها به احترامش بلند میشد، این پیغمبر بود و آن هم فاطمه بود. اینها را مردم میدیدند. «قَامَ إِلَيْهَا»، نه «قام لها». این فاطمه و آن هم علی(صلوات الله و سلامه علیهما) هیچ کس یاریاش نکرد. بعد عایشه را هم که میشناختید، این دعوت کرد که بیایید علی بن ابیطالب را بکُشید، جنگ جمل را راه انداخت، آن همه خون! حضرت از این صحنه ناله میکند و گِله میکند. این است که میبینید مرحوم کلینی(رضوان الله تعالی علیه) گرچه دست ما از علم مرحوم کلینی کوتاه است، این بزرگوار چقدر عالم و خردمند بود، کتابی از این بزرگوار در دست ما نیست فقط همین حدیث است، این هشت جلدی. گاهی هم فرمایشات ایشان هست. ایشان یک خطبه نورانی هشت، ده صفحهای دارد آخرین سطری که مرحوم کلینی دارد این است، میگوید: «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِی عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»؛[6] مرحوم میرداماد[7] که آن خطبه را شرح کرده، به این یک سطر که رسیده مایه گذاشته تا بفهمد و بفهماند. حرف کلینی این است که قطب فرهنگی یک ملّت فهم اوست، عقل اوست. «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِی عَلَيْهِ الْمَدَارُ»؛ مدار فرهنگی یک ملّت عقل آن ملّت است. «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِی عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ»؛ تمام استدلالها در محور عقل است، تمام ثوابها در مدار عقل است، تمام عِقابها در محور بیعقلی است. اگر آن عقل نباشد، همین رساله عجب در هر عصر و مصری نوشته میشود.
در چنین فضایی وجود مبارک حضرت امیر نامهای برای ابوموسای اشعری مینویسد، در بحبوحه جنگ صفین؛ عمروعاص از یک طرف، معاویه را تزریق میکند که این قرآن را به سر نیزه بگذار! آن روز که قرآن چاپ نشده بود، یک؛ فراوان هم نبود، دو؛ چند برگی از قرآن را اینها در روی نیزه گذاشتند و گرنه اینکه میگویند قرآنها را بر بالای نیزه گذاشتند که نبود، مگر آنجا چندتا قرآن بود؟ این اوراقی از قرآن را روی این نیزهها گذاشتند. میگفتند «بیننا و بینهما القرآن». عمروعاص بعد از آن دسیسه این را پیشبینی کرد که بر فرض اگر علی بن ابیطالب(سلام الله علیه) حکمیت را بپذیرد از طرف امویها چه کسی برود و از طرف آنها چه کسی بیاید؟ هر دو را نشستند نقشه کشیدند. خود عمروعاص که طراح اصلی این قسمت بود گفت اگر حکمیت را پذیرفت من باید از طرف حکومت شما یا دولت شما یا جمعیت شما حَکم باشم و آن شیخ کمسواد بیخِرد؛ یعنی ابوموسای اشعری او باید بیاید. این دو تا کار را ما باید انجام بدهیم.
حضرت امیر در این فضا، این نامه دردآلود را برای ابوموسی مینویسد. این هفتاد و هشتمین نامه نهج البلاغه است و تمام نامه هم در همین هشت، ده سطر است؛ چون بعضی از نامهها را مرحوم سید رضی گزینش میکند؛ مثلاً نامهای که ده صفحه است یا کمتر یا بیشتر، مختصر میکند؛ آن خطبه نورانی که به حضرت گفته شد: «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِین»، حضرت گفت و گفت و شنونده، «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِیهَا»،[8] آن خطبه نورانی تقریباً بیست صفحه است که هفت، هشت صفحه آن را مرحوم سید رضی نقل کرد و بخشی را هم در جاهای متفرّق نقل کرد و گرنه یکسره آن خطبه را نقل نکرد. نامهها هم همین طور است گاهی گزینش میکند، ولی این نامه هفتاد و هشتم را گزینش نفرمودند، هر چه هست مرقوم فرمودند.
اصرار عمروعاص این بود که حَکمیت را بر حکومت علوی تحمیل کند، یک؛ خود از طرف معاویه و حکومت معاویه حاکم بشود، دو؛ از طرف حضرت امیر(سلام الله علیه) ابوموسای اشعری را برگزینند، سه. این یک مثلث نفوذی سهجانبه بود. درباره خودش به مقصد رسید، خود را به عنوان حَکم از طرف معاویه حُکم گرفت بعد از اینکه فرمانروایی مصر را از معاویه گرفت و در جیب خود گذاشت. با این نامه وارد صحنه شد؛ یعنی این خرید و فروش دین به این صورت شد؛ دین را صریحاً فروخت و آن سند را گرفت در جیب گذاشت وارد صحنه حَکمیت شد و گرنه حاضر نبود چنین صافِ صاف بیاید ششدانگ دینش را بفروشد. بنا شد که در این حَکمیت اگر حکومت اموی پیروز شد او استاندار مصر بشود و شد؛ این کار را کرد.
اما عمده نفوذ در دستگاه علوی است، چگونه حضرت را وادار کردند که حاکم شدن و حَکمیت ابوموسای اشعری را امضا کند؟! حضرت فرمود ابن عباس باید باشد. او به ما نزدیکتر است شاگرد من است، حرفهای مرا بهتر درک میکند، سالیان متمادی ابن عباس تفسیر را خدمت حضرت امیر میخواند، گفت او شاگرد من است و بهتر حرف مرا میفهمد. ابوموسای اشعری آن خِرَد را ندارد؛ نه خرَد فردی را دارد، نه از خرَد جمعی استفاده میکند. حضرت امیر فرمود: بسیار خب! حالا اگر ابن عباس نشد ابوالأسود دئلی؛ ابوالأسود دئلی هم شاگرد حضرت امیر بود ادبیات را نزد او خواند، اسم چیست؟ فعل چیست؟ حرف چیست؟ ما که در عرب یک کتاب قوانین ادبی مدوّن عرب نداشتیم. ذوقی بود، شعری بود، ادبیاتی بود ذهنی، نه مدوّن خارجی که قابل تدریس باشد. به برکت قرآن و افرادی مثل حضرت امیر(سلام الله علیه) ادبیات عرب رایج شد. این کتابهای ادبی عرب را، چه نحو چه صرف، چه معانی چه بیانش قسم مهمّ آن را ایرانیها نوشتند، اینها بعد از اسلام نوشته شده است. اصرار وجود مبارک حضرت امیر این بود که ابن عباس باید از طرف ما حاکم باشد. اوّلاً ما حاکمیت را قبول نداریم؛ بر فرض هم باشد او باید بشود. نشد ابوالأسود دئلی باشد. گفتند نه آن و نه این، الا و لابد ابوموسی اشعری باشد! حضرت از حُمق او باخبر بود؛ لذا این نامه را مرقوم فرمود. در بحبوحه این جریان، نامه را برای ابوموسای اشعری نوشت.
نوشت این نامهای است از علی بن ابیطالب امیر مؤمنین(سلام الله علیه) «إلى أبی موسی الأشعری جواباً فی أمر الحكمین» که این نامه را «سعید بن یحیى الأموی» در کتاب المغازی نقل کرد. در طلیعه نامه، حضرت اوّل به نام خدا و اینهاست؛ بعد فرمود: «فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِیرٌ مِنْهُمْ عَنْ كَثِیرٍ مِنْ حَظِّهِمْ»؛ انقلابی قیام شده، پیغمبری قیام کرده، جنگهایی شده، فتوحاتی شده، غدیری پیش آمده، مردم خیلی ترقّی کردند؛ اما خیلیها برگشتند.«فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِیرٌ مِنْهُمْ عَنْ كَثِیرٍ مِنْ حَظِّهِمْ فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا وَ نَطَقُوا بِالْهَوَی»؛ این دو اثر، این دو غدّه بدخیم جاهلیت را قرآن گفت و خطّ بطلان بر آن کشید؛ گفت این غدّه بدخیم فکری این است که اینها بر مدار گمان حرکت میکنند، یک؛ غدّه دیگر این است که در مقام عمل، با میل حرکت میکنند، نه با عقل عملی. ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾، در بخش اندیشه. ﴿وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ﴾،[9] در بخش انگیزه! وقتی میخواهند فکر کنند، از مرحله مظنّه دیگر بالاتر نمیروند؛ با اینکه ﴿وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنی مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾.[10] این در بخش جزم. ما یک جزم داریم که دستگاه آن را عقل نظری به عهده دارد و یک عزم که هیچ ارتباطی بین عزم و جزم نیست، این مربوط به یک قوه دیگر است، آن مربوط به یک قوه دیگر است؛ این برای انگیزه است آن برای اندیشه است، این در بخش عقل عملی است آن در بخش عقل نظری است. گرچه دهها کار را مشترک انجام میدهند، ولی در مرزبندی علمی مرز اینها جداست. فرمود در مرز عمل، با هوی تصمیم میگیرند؛ در مرز اندیشه، با گمان فکر میکنند، ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾، یک؛ این «إن» هم که «إن» نافیه و مفید حصر است، در جمله بعد هم حصر است و مورد محذور است: ﴿وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ﴾.
فرمود: جاهلیت این است، ما آمدیم هر دو را اصلاح کردیم. گفتیم: ﴿إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنی مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً﴾، تا میتوانید در مدار علم حرکت کنید. بعد هم گفتیم: «أَعْدَی عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِی بَيْنَ جَنْبَيْكَ»،[11] اگر بخواهید به مقصد برسید باید بر هوس پا بگذارید؛ چون هیچ دشمنی بدتر از هوس نیست. دشمن بیرون از ما زمین میخواهد و معدن میخواهد و حداکثر جان ما را میخواهد؛ اما این هوس که با معادن ما و با مال ما کار ندارد؛ این هوس در درجه اوّل با دین ما کار دارد، بعد با آبروی ما. اگر کسی را ـ خدای ناکرده ـ بیدین کرد، این طور نیست که او را رها کند. این را «مسلوب الحیثیة» میکند و بیآبرو میکند بعد میاندازد دور. این دو تا کار برای هوس است؛ لذا وجود مبارک پیغمبر(علیه و علی آله آلاف التّحیة و الثّناء) فرمود بدترین دشمن، همین هوس است: «أَعْدَی عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِی بَيْنَ جَنْبَيْكَ». این نه از ما خانه و باغ و راغ میخواهد، نه معدن نفت و گاز میخواهد. از ما اوّل دین، بعد آبرو، بیحیثیت میکند. چندین روایت این دو حیثیت را گوشزد کرد؛ اما قرآن کریم فرمود: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾، این را ما باید به علم تبدیل کنیم بگوییم: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ»، نه «فریضٌ»، تا ظن رخت بربندد. ﴿وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ﴾، باید بگوییم که ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ٭ … الَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ﴾ کذا، «و الَّذِینَ هُمْ عَنِ الهوی کذا»، «الَّذِینَ هُمْ عَنِ کذا». اینجا هم فرمود: «فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا» این مربوط به بخش عمل و انگیزه آنها «وَ نَطَقُوا بِالْهَوَی» که برابر آن سخنگوی هوس شدند.
بعد فرمود: «وَ إِنِّی نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلًا مُعْجِباً»؛ من چیزی، یک جریان شگفتانگیزی دیدم، ما خیلی از صدر اسلام فاصله نگرفتیم. آن شگفت این است: «اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ»؛ خودپسندی و غرور؛ خودشان را میپسندند، فکر خودشان را میپسندند. این ﴿فِی قُلُوبِهِم مَرَضٌ﴾[12]بود، من میخواهم اینها را درمان کنم، میترسم این زخم چرکین به صورت زخم کهنه و خون بسته دربیاید و کار از علاج بگذرد، من با چه این را درمان کنم؟ با قتل که نمیشود، با کشتن که نمیشود. نه با عدل من، اینها آدم میشوند، نه با قتل اینها، کاری از پیش میرود. من مشکل جدّی دارم. این را در نامهای برای ابوموسی نوشت. «اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ وَ أَنَا أُدَاوِی مِنْهُمْ قَرْحاً»؛ زخمی را من دارم معالجه میکنم؛ چون زخم کهنه بدانید درمانش در سابق بسیار مشکل بود. این اوّل زخم بود بعد به صورت یک خون بسته درآمد. «أَخَافُ أَنْ يَكُونَ عَلَقاً»؛ به صورت یک علقه دربیاید به صورت یک خون بسته دربیاید، من کجایش را ببینم درمان کنم؟
چون قبلاً هیچ راهی نداشتند، داغ میکردند. در آن بخش از خطبه نهج البلاغه که بحث آن قبلاً گذشت. فرمود: «فَآخِرُ الدَّوَاءِ الْكَی»؛[13] این «کِيْ» ناقص یایی است و مشدّد هم هست. «کِيْ»، «کَوی يَکوِی»، ﴿فَتُكْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ﴾، هم «عین الفعل» آن حرف علّه دارد هم «لام». مشدّدش میشود «کِيْ». اینکه جناب حافظ میگوید: «علاجِ کيّ کنمت کآخر الدواء الکيّ»،[14] نه «علاج، کِی کنم»! «علاجِ کيّ کنمت کأخر الدواء الکی»، این اشاره به خطبه نورانی حضرت امیر است. «کِيْ»؛ یعنی داغ کردن. حضرت در آن بخش فرمود کِيْ داغ میکنم. گاهی داغ هم اثر ندارد. آن ﴿فَتُكْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ﴾ که در سوره «توبه» است درباره جهنم است، نه دنیا. اینجا فرمود: من چه کار بکنم اینها را؟
بعد فرمود ابوموسی! تمام منطقه اسلامی را بگردید، هیچ کسی بهتر از من جامعه را به وحدت دعوت نمیکند. از حق مسلّم خودم در سقیفه گذشتم، برای اینکه جامعه اختلاف پیدا نکند. از من بهتر چه کسی را پیدا میکنید که مردم را به وحدت دعوت بکند؟ «لَيْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ»؛ ابوموسی بدان! این جمله معترضه است. «لَيْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ [النَّاسِ] عَلَی جَمَاعَةِ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ(علیه و علی آله آلاف التّحیة و الثّناء) وَ أُلْفَتِهَا مِنِّی»؛ هیچ کس در امت اسلامی بیش از من و پیش از من، مردم را به وحدت دعوت نکرده و نمیکند. «أَبْتَغِی بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ»؛ البته برکات دنیایی دارد، تمدّن دنیایی دارد، رفاه دنیایی دارد، امنیت دنیایی دارد، امانت دنیایی دارد؛ ولی من اینها را تحت الشّعاع حُسن ثواب «لقاء الله» میدانم؛ در کنار آن ثواب «لقاء الله» البته این برکات هم هست. «أَبْتَغِی بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ كَرَمَ الْمَآبِ». بعد فرمود: من آن وعدهای که در زمان حکومتم به این ملّت دادم، به آن وعده عمل میکنم: «وَ سَأَفِی بِالَّذِی وَأَيْتُ عَلَی نَفْسِی»؛ آنچه تعهد سپردم عمل میکنم.
اما تو حالا بنا شد که اینها بر من تحمیل کردند که ابن عباس نه! ابوالأسود دُئَلی نه! تو به عنوان حاکم و حَکم از طرف ما بروی وارد میدان صفین بشوی، حَکَمیت را به عهده بگیری. «وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی»؛ اینجا که نزد ما بودی این حرفها را قبول داشتی، وقتی بروی با عمروعاص و سایر سیاسیون شام برخورد کنی و وضع تو عوض بشود، «وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَيْهِ» بدان این شقاوت است «فَإِنَّ الشَّقِيَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِيَ مِنَ الْعَقْلِ وَ التَّجْرِبَةِ»؛ جهنم بعد از بیخردی و حماقت است. این احمق است که به جهنم میرود. فرمود عقل را که قطب فرهنگی است به تعبیر کلینی، این را کسی از دست بدهد، تجربه را که این هم بخشی از تعقلات است از دست بدهد، میشود شقی. «فَإِنَّ الشَّقِيَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِيَ مِنَ الْعَقْلِ وَ التَّجْرِبَةِ». بعد فرمود: من که حسابم جداست؛ حالا چه قبول کنی چه نکول کنی، برای من فرقی نمیکند، من همان علی سابق هستم. «وَ إِنِّی لَأَعْبَدُ أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ وَ أَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ»؛ من به خودم اجازه نمیدهم که دستم به بیتالمال دراز بشود یا حرف باطل بزنم به دیگری اجازه بدهم، حواستان جمع باشد! اگر فریب دادی یا فریب خوردی من همان علی سابق هستم. سابق و لاحق من یکی است، به خودم اجازه نمیدهم حرف بد بزنم، مال برای خودم را درست کنم. ابن ابی الحدید این را نقل کرد که هر هفته وجود مبارک حضرت امیر وارد بیتالمال میشد، شخصاً «يَكْنِسُ بَيْتَ الْمَال»؛[15] شخصاً جارو میکرد، آن روز که بانک و مانند آن نبود. همین طلا و نقره بود؛ نه اوراق بهادار بود، نه سکه. سکه زمان عمربن عبدالعزیز به راهنمایی امام باقر(سلام الله علیه) زده شد در عربها؛ البته در امپراطوری ایران و غیر ایران سکه بود؛ اما در عربها نبود. هر کس میخواست معامله بکند یک شمش از طلا میبرد، یک مثقال طلا یا دو مثقال طلا میداد، قدری گوشت میگرفت قدری نان میگرفت. حضرت به همین شیخ ابله ابوموسی نوشت: من به خودم «وَ إِنِّی لَأَعْبَدُ أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ»؛ حرف باطل در محکمه ما ممنوع است. «وَ أَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ»؛ خودم ـ معاذالله ـ کاری انجام بدهم که خدا آن را اصلاح کرده در قرآن دستور داده راهنمایی کرده، خودم بیراهه بروم اجازه نمیدهم به خودم، به دیگری هم اجازه حرف بد نمیدهم. «فَدَعْ [عَنْكَ] مَا لَا تَعْرِفُ»؛ چیزی را که نمیدانی نگو. «فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَيْكَ»؛ نه تنها عمروعاص، باند مستور و مخفی عمروعاص اینها پرکشان پرکشان میآیند تو را در این حکَمیت فریب بدهند. «طَائِرُونَ إِلَيْكَ بِأَقَاوِیلِ السُّوءِ»؛ مواظب باش، همین طور هم شده. همین عمروعاص او را فریب داده و او همان قصّه انگشتر و تشکیلات و خلع علی بن ابیطالب ـ معاذالله ـ و گفتند ما هر دو را خلع میکنیم بعد خود جامعه تصمیم بگیرد؛ این انگشتر را از دست درآورد گفت من علی را ـ معاذالله ـ خلع کردم او هم انگشتر را در دستش گذاشت و گفت من معاویه را نصب کردم، جنگ صفین به آن صورت تمام شد. هنوز آن جنگ تمام نشده بود که وجود مبارک حضرت امیر در جریان شب نوزدهم و بیست و یکم شربت شهادت نوشید.
این عصاره نامه وجود مبارک حضرت امیر است که به صورت نامه 78 آمده و هر روز میتواند این نامه برای ما زنده باشد. الآن مهمترین مسئله ما، گذشته از مسائل سیاسی ما که دیانت است وحدت است اینهاست؛ مسئله دعا و نیایش است. این قدر که در روایات ما آمده که خدا دعا را مستجاب میکند، خدا دعا را رد نمیکند، چگونه است که این نالههای ما را رد میکند؛ بارانی این کشور نیاز دارد، تقریباً یک ماه مانده به اینکه زمستان هم تمام بشود. با ناله، با خواهش، در دعاها در قنوتها از ذات اقدس الهی بخواهیم خدایا! تو را به صحف آسمانیات قَسم! تو را به انبیا قَسم! تو را به اولیا قَسم! تو را به علی و فاطمه و حسن و حسین قَسم! تو را به علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد و علی و حسن و حجت(علیهم صلواتک) قَسم! باران رحمت را بر ما نازل بفرما!
دعاها را در حق همه مؤمنین مستجاب بفرما!
نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، دولت و ملّت و مملکت ما، وحدت ما، حیثیت ما، آبروی ما را در سایه وليّ عصر خود حفظ بفرما!
خطر سلفیها و داعشیها و تکفیریها را به استکبار و صهیونیسم برگردان!
روح مطهّر امام راحل و شهدا را با اولیای الهی محشور بفرما!
دعای جانبازان را، معلولین را در حق همه ما مستجاب بفرما!
خدایا اینها دلشکستهاند، خودت هم فرمودی دلشکسته اگر دعا کند، دعایش مستجاب است. اگر دعای ما مستجاب نمیشود، دعای این عزیزانی که بیست سال، 25 سال، سی سال، در کنار بستر بیماری در سایه اثر آن ترکشهایی که در جنگ تحمیلی خوردند، به برکت دعاهای آنها این مملکت را از هر خطری نجات مرحمت بفرما!
این نظام را تا ظهور صاحب اصلیاش از هر خطری محافظت بفرما!
فرزندان ما و جوانان ما را تا روز قیامت، از بهترین شیعیان اهل بیت عصمت و طهارت قرار بده!
«غفر الله لنا و لکم و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»
[1]. الكافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص30.
[2]. سوره بقره، آیه30.
[3] . التعجب من أغلاط العامة فی مسألة الإمامة، ج1، ص128؛ «فمن عجیب الأمور و طریفها: أن تخرج فاطمة الزهراء البتول سيّدة نساء العالمین، ابنة خاتم النبيّین، تندب أباها و تستغیث بامّته، و من هداهم إلى شریعته، فی منع أبی بكر من ظلمها فلا یساعدها أحد، و لا یتكلّم معها بشر، مع قرب العهد برسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله، و مع ما یدخل القلوب من الرّقة فی مثل هذا الفعل إذا ورد من مثلها حتّی تحمل الناس أنفسهم علی الظلم فضلا عن غیره، ثمّ تخرج عائشة بنت أبی بكر إلى البصرة تحرّض الناس علی قتال أمیر المؤمنین عليّ بن أبی طالب علیه السّلام، و قتال من معه من خیار الناس، ساعیة فی سفك دمه و دماء أولاده، و أهله و شیعته ، فتجیبها عشرة آلاف من الناس، و یقاتلون أمامها، إلى أن هلك أكثرهم بین یدیها، إنّ هذا لمن الأمر العجیب!»
[4]. مناقب آل أبی طالب علیهم السلام(لابن شهرآشوب)، ج3، ص299.
[5] . بشارة المصطفی لشیعة المرتضی(ط ـ القدیمة)، النص، ص253.
[6]. الکافی(ط ـ دار الحدیث)، ج1، ص19.
[7] . الرواشح السماویة فی شرح الأحادیث الإمامیة(میر داماد)، ص39.
[8]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه193.
[9] . سوره نجم، آیه23.
[10]. سوره یونس، آیه36.
[11]. مجموعة ورام، ج1، ص59.
[12]. سوره توبه، آیه125.
[13]. نهج البلاغة(للصبحی صالح)، خطبه168.
[14]. دیوان حافظ، غزلیات، غزل430.
[15]. وسائل الشیعة، ج15، ص108.