یک- دوم دبیرستان بودم که میخواستم یک تصمیم خیلی بزرگ بگیرم اما سرگشته بودم. آن زمان حافظ را تازه کشف کرده بودم؛ خیلی خوب با من حرف می زد، دلداری ام می داد، راهنمایی ام میکرد، نهیبم میزد، … . اما هر وقت درباره آن تصمیم مهم نظرش را می پرسیدم جواب سربالا می داد. نه اینکه غزلی نامربوط بیاید و تو احساس کنی حواسش نبوده؛ نه! دقیقا جواب مرا می داد و جوابش هم این بود که: از من نپرس؛ به من گفته اند چیزی نگو؛ تقصیر من نیست، هر چه آنها بگویند من هم تنها اجازه دارم همان را بگویم… .حالم را می گرفت اینجور وقتها.

دو- یک مسئله ای بود (و البته هنوز هم هست) که سالهای سال (تقریبا از وقتی خاطرم هست) با آن دست به گریبان بودم. تکلیف خودم را نمی دانستم. هر لحظه باید در رابطه با آن مشکل موضعی اتخاذ می کردم اما هیچ وقت هم نمی دانستم کدام موضع حق است. اعصابم از دست خدا به هم می ریخت که: پس هدایتت کو؟ حجتت کو؟ “انا هدیناه السبیل”ت کو؟. در مواقع بحرانی یقه ی امام زمان را میگرفتم که: بد نیست تو هم خودی نشان دهی ما باورمان شود امامی داریم؛ فقط بلدی آدمهایی که وسط بیابان گم شده اند یا اسب و قاطرشان را دزدیده اند، سوار کنی و برسانی به مقصدشان؟. یک بار خواستم اَدای آن آدمهایی را دربیاورم که ایمانشان خیلی سفت است و وقتی چیزی از خدا و اهل بیت میخواهند، تا نگیرندش دست بردار نیستند. در یک مجلس عزایی شنیده بودم که کسی فرزند معلولش را می برد حرم حضرت عباس و به حضرت میگوید اگر شفایش ندهی می روم آن طرف شکایتت را به برادرت میکنم. فرزندش شفا نیافت. راه افتاد که جدی جدی برود حرم امام حسین. همینکه رفتنی شد، فرزندش شفا یافت. من هم خواستم الگو برداری کرده باشم، یک نامه آتشین برای امام رضا نوشتم و یک نسخه دیگر هم از آن نگه داشتم. در نامه نوشته بودم که اگر مرا از این بلاتکلیفی نجات ندهی، می روم عین همین نامه را می اندازم در ضریح خواهرت معصومه. نامه را -با بغض و طلبکاری-انداختم در ضریح امام رضا. نیمه شب خوابم نمی بُرد؛ بطور شانسی یک سخنرانی دانلود کردم از جناب صمدی آملی؛ داشتند میگفتند که اهل بیت از ما گرفتارترند؛ می روی مشهد و به امام رضا میگویی این را میخواهم، آن را میخواهم؛ آن بیچاره هم زیر ذره بین است بدتر از من و تو؛ اجابت کند باید پاسخ دهد، اجابت نکند باید پاسخ دهد… . دلم برای امام رضا سوخت. آن نسخه را دور انداختم… .

سه- تقریبا دو سال پیش بود که کسی به من گفت: “در قیامت شفاعتمان می کنند، برزخت را بچسب.” سخت به هم ریختم. فهمیدم تا آخر هم دست به گریبان همین برزخ ام. مدارهای ذهنم را منطقی بسته اند، یا این یا آن! بلاتکلیفی می سوزاندم؛ دور خودم تاب میخورم؛ سرم گیج می رود؛ از خودم خسته می شوم… برزخ بزرگترین کوفت عالم است…

چهار- الناز نوشته بود از خودش خسته شده و دنبال یک نفر میگردد در قرآن که لنگه خودش باشد. کاش پیدا کند. جناب دائمی خوب گفتند که انگار آدم-خوب های قرآن هیچ وقت از خودشان خسته نمی شوند و آدم-بد های قرآن هم. بین این دو قطب اگر رها شوی خیلی سخت است… برزخ است…

 

فهرست مطالب