۱- او که می رود.
علامه طباطبایی را می شناسیم، به خاطر تفسیرش،
به خاطر اینکه جلوتر می رفت، روزی فلسفه خواند که دیگران نمی خواندند، روزی با مهمترین فکر ضددینی روزگار خودش درگیر شد که کسی به این سبب او را تقدیر نمی کرد؛
به خاطر اینکه دوستانش او را ناپاک دانستند و او دست از راهش برنداشت،
به خاطر روزگار فقر و کشاورزی اش،
به خاطر چشم های عارف و راهبر جانی اش، استاد قاضی،
به خاطر اینکه وقتی سرش را گذاشت بر خاک، ده ها استاد و راهبر از او ماندند و نه شاگرد و ره رو؛
به خاطر اینکه گفته بود آنقدرها درس و علم را دوست نداشت و نمی کوشید، اما یک روز اتفاقی در او افتاد که همه چیز را تغییر داد و من هر وقت از خودم ناامید می شوم، با آرزوی آن اتفاق از نو به راه می افتم؛
به خاطر سنن النبی اش که پیامبر و ما را به هم نزدیکتر می کند و در لحظات شیرینش به یاد می آوری او برای نزدیک شدن به خدا چقدر کوشیده حداقل یک بار همان کارهای پیامبر را انجام بدهد،
به خاطر همه راه هایی که رفته، برف هایی که کوبیده یا… نه، به خاطر همه راه هایی که می رود. علامه طباطبایی هنوز دارد می رود. یک راه طولانی هست از روزی که دلش خواست بیشتر قرآن بخواند، بیشتر بفهمد، بیشتر دست آدمها را بگیرد، بیشتر مهربانی کند …تا حالا. یک راه طولانی هست از کاغذهای او در تبریز تا نجف، راهی از قم تا فرانسه که هانری کربن را شیفته او کرد، راهی طولانی از پیشانی بلندش تا چشم های ما و آنانکه بعد از ما خواهند آمد، یک راه که تا آخر، تا آخرت می رود.
۲- من که می خواهم بروم.
راهی زیارت اربعین هستم، به فضل خدا. دعا می کنم خدا این راه را روزی شما و ما و همه کند. من اصلا از آن آدم هایی نیستم که به شما دلداری بدهم که چیزی را از دست نداده اید.
من خیلی جدی از خدا خواسته ام و باز هم خواهم خواست که این راه را به زودی نصیب همه بکند، به خصوص شما هم-باشگاهی ها.
حلالم کنید و دعایم کنید که این راه ما را ببرد.
۳- شما که نمی آیید اما می روید.
این را برای شما می گویم که طبقه بالای آن ساختمان قشنگ، در کوچه دکتر مشیر فاطمی نشسته اید و احتمالا دلتان از نگاه کردن به نامه های اداری گرفته؛
این را برای شما می گویم که آن تکه دور و سرد زمین نشسته ای و یک مقاله روی دستت مانده؛
برای خودم که حواسم پرت نشود،
برای شما برادرها و
خواهرهای عزیزم سارا، زهره، الهام، الناز، صبیحه و…
اربعین هزار طعم و عطر و نوا دارد؛ یکی از آن طعم های شیرینش این است که راه می روی، راه می روی، راه می روی، راه می روی
از بین صدای خوش آمدیدها و هلابیکم که تو را به خوراک یا استراحتی دعوت می کنند، از بین صدای نعلبکی ها، از لای عطر چای و قهوه خودت را می کشی و می بری
چشمهایت یاد می گیرند که نمانند، دلت یاد می گیرد که نچسبد، راه می روی و راه می روی و فکر می کنی همه زندگی ام همین است و من نمی بینم ها!
همه زندگی ام همین راه است، از بین عطرها و صداها و طعم ها و آخرش یک نور بزرگ منتظر ایستاده است. پس چرا نمی روم؟
راه می روی و به خودت می گویی یادم باشد، یادم باشد همیشه باید بروم.
حالا شما که یک نامه سرد اداری روی میزتان را باید امضا کنید، تو که باید دوباره داده هایت را مرتب کنی، تو که عزیزترین و نگران ترین بابا نگذاشت بیایی، تو که بچه فسقلی داری، تو که به هر دلیل این راه قسمتت نشد، غمگین باش! آه بکش و این راه را آرزو کن!
اما حواست باشد که داری راه می روی.
از نجف، سامرا، کاظمین، از همه جای عراق پیاده ها به کربلا می آیند، یک راه هم از وسط آن نامه می تواند بیاید، یک راه هم از آن بلاد کفر، یک راه هم از چشم های پدرت، یک راه هم از کاغذهای به هم ریخته ات، یک راه هم…من می دانم داری راه می روی. در موکب های غمت بنشین و آه بکش. اما نمان. هزار هزار گام راه هست که باید بروی، امروز این راه را، فردا روزی راه اربعین را.
ما که از این راه برگردیم، شاید تو هزار گام پیشتر و بیشتر رفته باشی، نه تا کربلا ، که تا نزد حسین. بهشت یک لذت است و عند ملیک مقتدر هزار هزار لذت. ما در این راه صدایت می کنیم و تو در آن راه، ما را بخوان.