به خودم و نق زدنهایم که نگاه میکنم، یاد قوم بنی اسرائیل میافتم!
از پس هر نشانهای به دنبال دیگری میگردم…
غافل از اینکه اگر تا کنون به آنچه میدانستم «عمل» کرده بودم روزگارم به از این بود!
بهانه میآورم… بهانه مطمئن نبودن! بهانه شک داشتن! بهانه فقدان راهنما!
ولی نه…
مشکل اینها نیست؛
همه چیز سر جای خودش نشسته…
همه نشانهها به یک سمت است…
مشکل اینجاست! مشکل من ام! مشکل… ایمانی است که لنگ میزند!
مگر نه اینکه ایمان قلب را محکم میکند؟ مگر نه اینکه امنیتی که به دنبالش میگردم ریشه اش ایمان است؟ مگر نه اینکه ایمان که باشد قدمهای آدم استوار میشوند؟
ایمان…
عمل…
چقدر «ایمان، تقوا، عمل صالح» که جواب نیمی از سوالات کتاب دینیمان بود را خواندیم و حفظ شدیم و… نفهمیدیم!
دل باید پر از امنیت و عشق باشد…
وقتی دل اینگونه شد، آنوقت کارها میشوند «عمل صالح»… آنوقت اعمال، رساننده میشوند… و همه چیز خوب خواهد شد!
يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي