ساعت تقریبا سه نیمه شب است و من میان افکار آزارنده ی وحشی از این پهلو به آن پهلو میشوم. همیشه دلم می خواسته آدم خوبی باشم و گاهی به اندازه ی تلاشم ناموفق بوده ام. دوست داشتم مثل یک انسان رو راست و صریح و با وقار زندگی کنم، هرچند خیلی وقت ها شبیه آرمانم زندگی نکرده ام. دلم می خواسته به آدم ها کمک کنم ازشان دلجویی کنم به حرفشان گوش کنم. دلم میخواسته جرئت و جسارت زدن حرف حق را داشته باشم دوست داشتم صادق باشم، خود واقعی ام باشم و خود واقعی ام را زندگی کنم. گاهی بسیار خودم را در این راه ها که برشمردم تنها و سرخورده و منزوی یافته ام. گاهی به شدت از خوب بودن و شفاف زندگی کردن مایوس شده ام گاهی اصلا دلم خواسته است بمیرم! همسرم محمد موهبتی بود از طرف خدا که دغدغه هایی مشابه  با من داشت در زندگی، هرچند گاهی احساس می کنم بسیار با وسواس تر از من در روابطش با آدمیان عمل می کند، گاهی فکر می کنم زیاده از حد مراعات آدم ها را می کند و هوایشان را دارد. احتمالا نداشتن همراه در مسیری که حق تلقی اش می کنی دشوار تر از بودن همراهی نزدیک و صمیمی است. با این وجود یعنی با وجود داشتن همراهی همدل و صمیمی در این شب نا منصف شکنجه گر یک احساس تنهایی کاهنده به جانم افتاده است احساس می کنم دلم برای همه ی آدم های خوب اینجا تنگ شده که دیگر نام و نشانی ازشان نیست. احساس می کنم سخت تنهایم و به نوشته های داور پناه و کیارش عظیم زاده برای خوب شدن حالم احتیاج دارم. احساس می کنم دلم می خواهد یکی از شمایان حالم را بپرسد، فکر می کنم زیاده از حد احساساتی شدم و زیاده از حد دارم خود  واقعی ضعیفم را به نمایش می گذارم که شاید خوب نباشد، که شاید مرا آسیب پذیر کند اما چاره ای جز نوشتن ندارم. فکر می کنم دلم می خواهد دوباره اینجا بنویسم، خود واقعی ام را خود متنبه سرگشته ی خوش اخلاق و بد اخلاقم را. خود بدهکارم را! 
خانه ی دوست کجاست؟

فهرست مطالب