نشست هشتاد و هشتم- اسراف، کلیدی ترین عامل دوری از حق

استاد هانی چیت چیان – 63 دقیقه / پیاده سازی توسط خانم ها خلیلی، عظیمی، کنجوری و پالیزوان

بسم الله الرحمن الرحیم

بیایید آیات ۱۳ به بعد سوره یس را با هم بخوانیم و ببینیم که این افرادی که برایشان بی تفاوت می شود که حرفی را بهشان بزنی یا نزنی، چه جوری می شود که اینطور می شوند.

وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحَابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا الْمُرْسَلُونَ ﴿۱۳

یک قریه ای بودند که پیامبرها را برایشان فرستادیم.

إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ ﴿۱۴

دو نفر فرستادیم، هر دو را هم تکذیب کردند. گفتیم بگذار سومی را هم بفرستیم (تا سه نشه بازی نشه!) بلکه با این پیامبر سوم پذیرفتند؛ از زبان اولی قبول نکردند از دومی قبول نکردند سومی بلکه با یک بیان دیگر و به یک شکل دیگر. رفتند گفتند: ما فرستاده شدیم؛ خوب چه می خواستند به اینها بگویند؟ مثلاً می خواستند بگویند آقا دست از این اخلاقت بردار، به این روشی که کار می کنی کار درستی نیست و… .

قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا وَمَا أَنْزَلَ الرَّحْمَنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ ﴿۱۵

شما نهایتاً یک آدمی مثل ما هستید و خدا هم چیزی نفرستاده. دروغ نگویید، اینها چیست که می­آیید و می­بندید؟ خدا و دین و… .

قَالُوا رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ ﴿۱۶

خدا می­داند که ما رسول هستیم و این حرف‌ها را از جانب خدا می زنیم.

وَمَا عَلَيْنَا إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ﴿۱۷

بلاغ به معنای رساندن است. و ما جز اینکه این مأموریت آشکار را به شما برسانیم، ماموریت دیگری نداریم. بعدا نگویید نگفتند، ندیدیم و نشنیدیم؛ این را گفتند بهتان.

قَالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۸

واکنش این­ها خیلی واکنش هولناکی است؛ چرا آدم و چرا یک نفر اصلا چنین حرفی باید بزند؟ می گویند که هرچه بدبختی است، به خاطر شماهاست. (طائر= شگون) هرچه بدبختی، بدشگونی و فلاکت است و هر چه بلا در مملکت و قریه آمده، مال شماهاست. اگر که شما دست برندارید، شما را سنگسار می­کنیم. چه خبر است مگر؟ یکی آمده و گفته که مثلاً دینتان دین سالمی نیست، زیست تان غلط است، اصلاً مبناهای­تان اشکال دارد دیگر، برخورد اینطوری ندارد که! شما چرا اینطور هستید؟ اگر دست برندارید جوری شما را زجر کش می‌کنیم که بیا و ببین! چه خبر است مگر؟ چرا آدم باید این طور برخورد کند؟

اینجا یک جمله داخل پرانتز هم بگویم و رد شوم. بعضاً در شبهات شنیده‌اید که می‌گویند که چرا حکم سنگسار در اسلام هست؟ این موضوع یکی از شبهات بسیار جدی است. حکم سنگسار به سند روایت نداریم؛ در زمان خلفا اجرا کردند، ائمه هم هیچ وقت این حکم را امضا نکردند. چند سند است که نسبت می‌دهند و سند از لحاظ روایی مورد مناقشه آقایان است. در زمان پیامبر گرامی اسلام نبوده، بعدا هم از اهل بیت امضایی برایش نداریم. الا چند تقریر مانندی را که می گویند و محل مناقشه است، یک اضطرابی در روایتش دارد. وگرنه این که می گویند چرا اسلام سنگسار می­کند؟ چنین حکمی برایش نداریم و آقایان هم چنین حکمی نداده‌اند، خیلی از آقایان علمای زمانه ما نیز چنین حکمی را نداده‌اند. من سوادش را ندارم ولی تحقیق و بررسی می خواهد. چون در قرآن هر جا ماجرای سنگسار آمده برعکس است، دشمنان خدا داشته‌اند انبیا را سنگسار می کردند .حالا این را هم گفتم که گوشه ی ذهنتان باشد که جای تحقیق دارد.

قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ ﴿۱۹

انبیا می‌گویند اگر بدشگونی هست، برای همه جامعه است؛ یعنی شیوه زیستن خودتان این را به وجود آورده است. خودتان باعث آن هستید که اینطور زیست می کنید. این جور نیست که شما فکر کنید یک مملکتی که دچار یک سری مشکلاتی می شود، عده قلیلی این مشکلات را به وجود می‌آورند؛ هرچه خوبی و هرچه هم مشکلات است کار همه آدم هاست. ما یک بار دیگر هم درباره‌ی موضوعات بعد از پیامبر اسلام ودرباره عاشورا این حرف را اینجا با هم زده ایم؛ اینجوری نیست که فکر کنید یک عده ای امام حسین را شهید می کنند، همه جامعه همراهی می کنند. بله یکی شمشیر می کشد، ولی همه دارند این فضا را ایجاد می کنند. چنانچه در ماجرای بعد از پیامبر اسلام هم تصور غلطی است که فکر کنید یک عده تصمیم می­گیرند جامعه اسلامی این سمتی برود؛ همه با هم تصمیم گرفتند. این که یک عده ای می­آیند وسط و حرف می‌زنند و یک عده گسترده‌ای تمکین می‌کنند، همه شان با هم دارند این کار را می‌کنند. این طور نیست که یک عده‌ای دارند جامعه را به فلاکت می‌کشانند ولی کل جامعه می‌خواهد جای دیگری برود، لذا کل فلاکت برای یک عده است. نه! هر چه مشکلات و هر چه خوبی در یک کشور هست، همه در آن سهیم هستند. البته درست است که نسبت سهم آدم ها می تواند متفاوت باشد.

با توجه به اینکه درباره طائر صحبت می کند، نشان می دهد که آن جامعه مشکلاتی داشته، یا مشکل اقتصادی یا مشکل حربی یا مشکل باد سوزان یا ابر بی باران؛ خلاصه یک گیر و گرفتی داشته است که اینها این گیر و گرفت را به این سه تا پیامبر بنده خدا نسبت می دهند. و پیامبران می‌گویند اگر بدشگونی هست برای همه است. شیوه زیستن شما است که دارد کار می‌کند، این طور نیست که شما فکر کنید یک عده‌ای کلاً فلاکت اند و عده دیگر… قدیم خیلی اینطور بود، می‌گفتند کل بدبختی ها مال این نفر است؛ یک نفر را پیدا می کردند و بعد او را می‌کشتند، می‌گفتند او آدم بدشگونی است. مثلا او را می‌کشتند که باران بیاید. شگون هر جامعه‌ای مال کل آن جامعه است. مگر یک نفر می­تواند همه چیز را خراب کند و کلاً همه یک طرف دیگر باشند؟ الان هم هر چی خراب است همه سهیم هستند. هیچ کس هم نمی تواند بگوید: «من کلاً دارم درست عمل می کنم!»، تازه من که نه، «همه ما داریم درست عمل می­کنیم! و یک عده مقصرند!»‌. نه آقاجان، یا همه داریم درست عمل می کنیم یا همه مان (همه ۱۱ نفر) داریم گل می­خوریم‌. کل تیم با هم گل می زنند و کل تیم با هم گل می خورند. حالا ممکن است ضربه آخر را یکی بزند، ولی با هم برنده و بازنده می­شوند. این تصورات را ما درست می­کنیم، برای اینکه به راحتی تقصیر را گردن بقیه بیندازیم.

هر کسی یک سهمی دارد سهمش را پیدا می‌کند و مشکل جامعه حل می‌شود. اولین ویژگی که باعث می­شود آدم­ها چنین ویژگی پیدا کنند را این آیه می گوید: أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ.  به دلیل اسراف­تان دچار این ماجرا شدید. اولین صفتی که در سوره مطرح می‌شود را ریشه یابی می کند که چرا آدم­ها وَسَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُون می شوند؟ چرا آدم ها گوش­شان را می­بندند و دیگر نمی­شنوند؟ اینجا در این آیه می‌گوید که از اسراف شروع می­شود. مشکل دو طرفش است، زیاده روی و کم روی. در قرآن به هر دور طرفش اسراف می­گویند؛ یعنی اسراف فقط زیاده‌روی نیست، از حد اعتدال خارج شدن است. زیاده‌روی یا کم­روی کردن است. آدم­ها از اسراف کردن است که از مسیر اعتدال شان خارج می‌شوند و آن­قدر از مسیر اعتدال شان خارج می­شوند که یک روزی دیگر هر چه می­گوییم، نمی‌شنوند. پس اگر خواستید ریشه­یابی کنید، ریشه این ماجرا در اسراف است. اگر کسی خواست به این سمت نرود، باید جلوی اسراف­ها و زیاده‌روی هایش را بگیرد، همه چیز در نظام انسانی، در دستگاه الهی و خصوصاً در دین، مبتنی بر اعتدال است. چرا؟ چون دین حنیف است. حنیف (حنف)  یعنی در نهایت اعتدال. همه چیز سرجایش است، پرداختنش به سلامتی، دین داری، خانواده، کار و همه چیزش؛ حتی دشمنی کردنش با دشمن اعتدال دارد، خیلی جالب است در تاریخ ادیان آسمانی هم با آن دست و پنجه نرم می کردند. آقای چیت چیان­ها فکر کردند که چون حرفی را می­زنند که دین می­زند، پس برحقند و اجازه دارند هر جوری و به هر شکل و طریقی با باطل مبارزه کنند. نه شما چنین اجازه‌ای ندارید! لا یجرمنکم شنئان قوم ان لاتعدلوا (یعنی اسرفوا). شنئان قوم، یعنی ته نامردی! مبادا اگر دشمنتان شنئان بخرج داد، باعث شود شما از اعتدال خارج شوید؛ یعنی اگر دشمن دین شنیع ترین کارها را انجام داد، شما حق نداری از دایره اعتدال خارج شوی. حق نداری بگویی من مقابله به مثل می کنم. بیجا کردی مقابله به مثل کردی. تو مومنی و مومن اعتدال دارد. می‌گوید آقا تو نگاه کن، آن طرفی اصلا آدم نیست؛ طرف مقابل در کربلا، اصلاً انسانیت ندارد، اما تو که مومنی. تو باید اعتدال داشته باشی. دین تو و تویی که معرف دینی، مبلغ اعتدال هستید. تو حتی حق نداری در دشمنیت اسراف کنی. جالب است که در سوره های جنگی قرآن می­گوید: مواظب باشید! در دشمنی­تان، اسراف درقتل نکنید. وسط جنگ است، در چشم هم دارند تیر می زنند؛ جالب است که جبهه مسلمان باید کمترین قتل را داشته باشد. این جزء قواعد دین ماست، لذا اگر در میدان جنگ بتوانم کاری کنم بدون قتل شمشیرش از دستش بیفتد و سلاحش را بگذارد زمین، باید این کار را بکنم. اگر می­توانم یک نفر را کمتر بکشم، باید استراتژی را به کار بگیرم که یک نفر کمتر کشته شود؛ این منطق را نگاه کنید، حالا فرقی نمی کند شما به اسم دین اسراف کنید یا به اسم مقابله با دین. اسراف نکنید! اسراف از آن چیزهایی است که آدم را کر و کور می­کند. چه به اسم دین باشد چه مقابله با دین، فرقی نمی کند. درخشم و محبت؛ در جفتش حق نداریم اسراف کنیم، این مثال غضبش بود؛ شما هر چقدر هم حق با شما باشد و در جبهه حق باشید، در غضبتان حق ندارید اسراف کنید. از آن طرف رحمتش هم همینطوری است. در رحمت هم اعتدال دارید، شما در رحمت هم نمی‌توانید.‌‌‌ ترحم بر پلنگ تیز دندان، جفا کاری بود بر گوسفندان. شما نمی‌توانید بگویید ما خیلی مهربانیم. این که به حضرت عیسی بسته‌اند هم دروغ بسته اند که به این طرف صورت حضرت عیسی که می زدند، می­گفت عزیزم بیا به این ور هم بزن. این درباره حضرت عیسی کاملاً غلط است و به حضرت عیسی در قرآن نمی­خورد. این لوس بازی­ها را ندارد. نمی خواهم بگویم مهربان نیست، همه چیز اعتدال دارد. مومن عزیز است، عزت موضوعیت دارد. مومن باید آن­قدر عزت داشته باشد که دشمن خیال تهاجم به خودش ندهد؛ این قدرتمندی می­خواهد. لذا ریشه اصلی موضوع، مطابق سوره یاسین اسراف است، یعنی اینکه هر جا هستید با هر اعتقادی، حتی اگر خود اسلام هستید و فکر می­کنید این اعتقادی که دارید عیناً به شما وحی شده، ولی باز هم حق ندارید اسراف کنید؛ نه در مقابله با دشمن نه با یاری دوست حق ندارید اسراف کنید. حتی در انفاق، قاعده‌ی اعتدال وجود دارد. این دین، دین بی­نظیری است. اصلا به خاطر همین هم آدم­ها عاشقش می­شوند، چون می­بینند در راحتی و سختی دست از اعتدال و  چارچوب‌مندی­اش برنمی­دارد. اصلا همین همه را شیفته‌ی امیرالمومنین کرده بود دیگر. آن­قدری که معاویه می­دانست، علی علیه السلام بعضی کارها را نمی­کند. ممکن است بگویید اینکه بداند بعضی کارها را نمی­کند که باعث می­شود سوءاستفاده کند؛ برای امیرالمومنین این دین را معرفی کردن مهم تر از این است که سوءاستفاده از او بکنند یا نکنند، چون او پرچمدار این دین است؛ لذا حتما بعضی خط قرمزها را امکان ندارد رد کند. همان­ها هم از همین سوءاستفاده می­کنند، علی علیه السلام هم می­گوید مهم نیست، اینکه پرچم بالا بماند مهم­تر است. اینکه بعدا بگویند منطق علی، منطق اعتدال بود مهم­تر است، چون ما پرچمدار این چنین جریانی در عالَم هستیم.

سوال: اینکه پیامبر می­گوید که به خاطر اسراف خودتان بود؛ این­ها می­گویند که تا وقتی شما نبودید، ما داشتیم زندگی می­کردیم. بالاخره یک حکومتی بود، یک جنگ کوچکی داشتیم؛ تو از وقتی آمدی، ما هی میرویم جنگ و …

استاد: درست است. او حتما مشاهده ای دارد (که) این را دارد می­گوید؛ حداقلش این است که آن پیامبر از وقتی آمده، چند تا از بچه ها ایمان آوردند، با مامان باباهایشان به اختلاف خوردند. و همان بچه ای که با مامان و باباش اختلاف می­خورده تا حالا که بروم کوچه فوتبال، حالا به اسم پیامبر اختلاف خوردند. بچه اصرار که من باید به این پیامبر ایمان بیاورم، مامان بابایش (می­گویند:) «غلط زیادی! بگیر بشین سر جایت هیچی حالیت نیست!». حتما حضور انبیا یک تبعاتی را ایجاد می­کند. چرا؟ چون بازی به هم می­خورد دیگر. بالاخره ما به آن بازی خو کردیم. این را آیات متعدد قرآن می­گوید. این آیه، آیه­ی پرتکراری در قرآن است که اقوام، امت واحده در کفر می­شوند؛ انبیا می­آیند این امت واحده را به هم می­ریزند.

اگر بخواهم مثال بزنم، مثالش (امیدوارم مثال خوبی باشد!) این­طوری می­شود: یکی سرطان دارد. می­دانید که اولش بدن به سرطان خودش خو می­کند؛ چون تا وقتی سرطان متاستاز نکرده و در جریان خون نرفته، بدن با سرطان کنار می آید. یک فشاری به آن می­آید، ولی کنار می­آید. کنار آمدنی است که آخرش مرگ است، چون این بالاخره متاستازش را می­کند. بسیاری از افرادی که سرطان دارند، چی می­شود؟ نمی­داند اصلا سرطان دارد چون خو کرده دیگر. تا مراجعه می­کند به یک پزشک، پزشک می­گوید: «ای دل غافل تو سرطان داری!». می­گوید: «حالا  باید چی کار کنم؟». می­گوید: «باید شیمی درمانی کنی!». شیمی درمانی کردن همانا و عوارض شیمی درمانی همان. مثلا بچه دارد راه می­رود، نهایتا یک وقت­هایی می­گوید پهلویم درد می­کند؛ بعد میروی دکتر، دکتر می­بیند این سرطان است. این را اگر دست نزنی، ده سال دیگر هم این زنده نیست. می­گویی چیکار باید بکنم؟ می­گوید مداخله یک ذره تبعات دارد. بعد می­روی مراحل شیمی درمانی، بچه دوست ندارد، شیمی درمانی آدم بزرگش هم دوست ندارد، چون درد دارد ولی تنها راه درمانش است. عین ماجرای انبیا اینطوری است؛ مردم به یک دردی خو کردند. خو کردند، ولی از آن دردهایی است که آن­ها را از بین می­برد. معلوم است مداخله‌ی نبی مثل عمل جراحی اختلافات ایجاد می­کند. همه­ی انبیا وقتی آمدند، اختلاف به وجود آمد؛ چون یک عده ایمان آوردند و یک عده نیاوردند، بعد بحثشان شد، در خیابان با همدیگر کل کل کردند، این زد کله ی او، او زد توی کله ی او، آشوب به وجود آمد، ولی چیکار کند غیر از اینکه مداخله­ی عمل جراحی بکند؟ پیامبر دارد سلامت آینده­ی آن قوم را تضمین می­کند، لذا بنده خدا دارد توضیح می­دهد: اگر ماجرا به هم ریخته، به خاطر سرطانت است که گرفتی. حالا بچه غرش را به کی می­زند؟ به دکتر می­زند! می­گوید: «دکتر بد!». زار زار گریه می­کند که من دکتر را نمی­خواهم، دکتر خیلی بد است. به قول مولانا: بچه می­لرزد از آن نیش حجام، مادرِ مشفق بدان غم شادکام. یعنی او از آن کسی که چاقو دستش است غر می­زند، ولی چی­کار می­شود کرد؟ درمانش همین است. اگر آن دکتر ولش کند، این می­میرد. ولی بالاخره ظاهرِ ماجرا، در نگاه اول، نشان می­دهد که از وقتی این پیامبر آمده، اوضاع ما را به هم ریخته. پیامبر هم می­گوید: «خدا می­داند، اگر اسراف شما نبود، من همچین کاری نمی­کردم.». ریشه­ی بیماری، سرطان توست؛ نه درمان من.

همیشه در تاریخ این جوری بوده است. موسی علیه السلام وقتی آمد، بنی اسراییل با اینکه زیر یوغ فرعون بودند، ولی خو کرده بودند به آن زندگی. دائما مردان­شان را می­کشت، زنانشان را زنده نگه می­داشت و آنها به این زندگی خو کرده بودند. داشتند منقرض می­شدند ولی به این انقراض خو کرده بودند. موسی وقتی آمد به هم ریخت. بعد انگشت اتهام را رو به موسی گرفتند؛ سوره صف را بخوانید. غرهایشان را به موسی می­زدند و می­گفتند که تو عامل بدبختی ما هستی. فرعون داشت این­ها را منقرض می­کرد، این­ها هر چه دردسر بود، گردن موسی می­انداختند. بابا تو را من از مرگ نجات دادم! تو باید تشکر کنی. حضرت صالح هم اینطوری شد. قوم حضرت هود، زندگی­شان را آن­قدر لهو و لعب گرفته بود که نمی­فهمیدند دارند از بین می­روند. بعد حضرت هود گفت: «این چه وضعی است؟» و یک عده را را بیدار کرد، این­ها به جان هم افتادند، قوم جبارین شد، بعد همه­شان بالاتفاق می­گفتند از وقتی هود آمده ما بدبخت شدیم. چرا در تاریخ این هی تکرار می­شود؟ یعنی هی یکی می آید یکی را نجات بدهد، همه­ی جریانات می­چرخد سمت اینکه هر چی بدبختی داریم تقصیر توست! آخرش آن پیامبر را از آن قوم بیرون انداختند، بعد آن قوم همان بیماری را گرفته، هلاک شده است؛ یعنی آخر کار را به جایی رساندند که هود را انداختند بیرون، صالح را انداختند بیرون، بعد چی شد؟ آن قوم به همان مرضی که آن پیامبر فرموده بود شما با این مرض هلاک می­شوید، هلاک شدند. فقط یک قوم نجات پیدا کرد، آن هم قوم کی بود؟ حضرت یونس! قربانش بروم! یک پیامبر قومش را نجات داد؛ آن هم اینجوری بود که او را هم انداختند بیرون. إِذْ أَبَقَ إِلَي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ؛ یعنی مثل بسیاری از انبیا دیگر نقشه­ی قتلش را کشیدند. این بنده خدا فرار کرد، رفت بیرون، بعد در کشتی مشحون رفت. رفت در یک کشتیِ پُرِ پُر که دیگر جا نداشت. قومش ناگهان احساس کردند از وقتی یونس رفت، اوضاع دارد بدتر می­شود، بهتر نمی­شود. چندتای­شان همه را جمع کردند، اوسطشان؛ در روایت می­گوید که چند عاقله مردشان این­ها را جمع کردند، گفتند: «مردم! از وقتی یونس رفت زندگی بهتر نشد، دقت کردید؟ دارد فلاکت بیشتر می­شود. به نظرم مسیر درستی را نرفتیم. بیایید یک کاری کنیم یونس برگردد یا حرف­هایش را انجام دهیم.».  این­ها تصمیم گرفتند اینجوری شود، حضرت یونس را هم خدا برگرداند. یک قوم هست در تاریخ که نجات پیدا کرد؛ یک قوم هم هست البته آن هم امامش را دنبالش کردند، فراری اش دادند؛ ایشان هم رفته حالا در کدام دریا و در کدام ماهی و کجا دارد زندگی می­کند؟ او هم ظاهرا قومشان نجات پیدا می­کند. ظاهرا دو قوم در این عالم نجات پیدا می­کنند، هر دوتای­شان مدلشان غیبت است. یعنی یک مدت می­روند، غایب می­شوند، برمی­گردند، قوم­شان درست می­شوند؛ مشروط بر اینکه قومش بفهمد (که) از وقتی از دین فاصله گرفته، مشکلات درش به وجود آمده است. یعنی بفهمد من هر چی بدبختی دارم، از وقتی است که از دین فاصله گرفتم؛ من باید به دین برگردم.

اسراف در این آیه عام است. یک مصداقش این است که در خود گناه کردن هم اسراف دارد می­کند. چون مسرف است، در گناه کردنش هم اسراف می­کند؛ یعنی روی دنده بد شدن می­افتد، مسرفانه بد می­شود. می­خواهی بد بشوی هم این­جوری بد نشو؛ یک حدی برای بد شدنت بگذار. مثلا بگو من تا اینجا آدم بدی می­شوم. آدم­ها حتی اگر همچین حدی هم بگذارند، امید به نجاتشان هست.

سوال: نمی­توانیم بین اجرای حکم خدا و ایجاد دو قطبی تمییز بدهیم!

استاد: یک نفر می گفت دیدم که چقدر شماها در باشگاه قرآنی نور اختلاف نظر دارید، چجوری است که هر بار دور هم جمع می­شوید و جلسه برایتان مهم است؟ چه اشکالی دارد؟ گفتگو می­کنیم، مگر قرار است چی کار کنیم؟ داریم حرف می­زنیم، باهم گفتگو می­کنیم؛ من یک عالمه چیزهای­ام غلط است، آن­ها یک عالمه چیزهایشان درست است؛ آنها دارند به من یاد می­دهند، من هم دارم یاد می­گیرم. این حس دو قطبی سازی، برای آدم­هایی است که استقلال-پرسپولیسی فکر می­کنند. استقلال-پرسپولیسی، یعنی تیم کشی است؛ من از بچگی عاشق رنگ آبی بودم، دیگر نمی­توانم با قرمز ارتباطی بگیرم. بعد هی سر به سر قرمز می­گذارم، او هم سر به سر آبی می­گذارد. جفتش هم بی دلیل است. آدم­هایی که اینجوری اند، دو قطبی درست می­کنند. وگرنه وقتی شما دارید بر اساس حق حرف می­زنید، شما یک چیزی می،فهمید، من یک چیزی می­فهمم و هر دوتای­مان حق برایمان مهم است. هم من و هم شما گوش شنوا داریم. ما با همدیگر حرف میزنیم، با تمام اختلافاتی که داریم. من فکر نمی­کنم حق مطلق هستم، او هم الحمدلله فکر نمیکند حق مطلق است. پس او هم دارد می­گردد، من هم دارم میگردم دیگر. دفاع از حق اصلا دو قطبی سازی نمی­کند، مشروط بر اینکه آدم­ها گوششان شنوا باشد و نخواهند بِکِش بِکِش کنند. من از حقی که اعتقاد دارم دفاع می­کنم، حرف می­زنم، تبیین می­کنم؛ شما هم این کار را می­کنی.

سوال: موقع حرف زدن که مشکلی پیش نمی آید، موقع اجرا کردن مشکل پیش می آید!

موقع اجرا کردنش هم واقعا اینطوری نیست. مگر فکر می­کنید اوایل اسلام که پیامبر احکام اجرا می­کرد، آدم­ها همه­ی احکام را قبول داشتند؟ ولی همدلانه با همدیگر همراه می­شدند. چرا؟ چون آنجا می­گفتند: «با هم یک قانون را درست می کنیم.». دین آمده است تا همه­ی انسان­ها به کمال برسند، دین نیامده یک چارچوب را اجرا کند ولو شما بفهمی یا نفهمی. این خیلی تفاوت است. مهمترین تفاوت دین با بقیه ی نظامات حاکمیتی این است که دین غرضش رشد است، غرضش اجرای یک قانون نیست. «این قانون را اجرا میکنیم ولو شماها نفهمید!»؛ نه آقا جان! اصلا کمال شما برایش مهم است. اگر هم قانونی را معرفی می­کند، معتقد است این قانون بهترین شیوه برای رشد و تعالی شماست. پس راجب به این حرف می­زنیم و تبیین می­کنیم؛ اگر کسی قرآن را قبول ندارد، در مورد قرآن حرف می­زنیم؛ قرآن را قبول دارد، درباره احکام آن حرف میزنیم؛ احکام را قبول دارد، درباره اجرای آن حرف می­زنیم. با هم داریم یک جامعه را می‌سازیم دیگر.

ما اصلا انسان را برای این خلق کرده ایم؛ یعنی شما تا وارد امت واحده نشوید، به فلسفه خلقتت نرسیده­ای. امت واحده این نیست که من اینجا یک قانونی بگذارم و مجبور به اجرای آن بشوند؛ چون به این امت نمی‌گویند. امت در قرآن به معنی قصد است؛ وقتی یک عده ای امت واحده می‌شوند یعنی هم قصد می‌شوند. کمال حکومت دینی تحقق دین با اراده مردم است، نه اجرای دین توسط مردم. ما به دینی اعتقاد داریم که می­گوید اساسا حکومت دینی یعنی اجرای احکام دین با اراده مردم؛ ما باید اراده کنیم؛ من یک قانونی بگذارم شما را مجبور کنم به اجرا، به آن امت واحده نمی‌گویند.

سوال: مشکل آن جایی پیش می آید که به جای اینکه از حق دفاع کنیم از خودمان دفاع می کنیم!

استاد: بله مشکل ما همین است؛ اکثر مردم اگر از حق دفاع می‌کنند، برای این است که می‌خواهند از خودشان دفاع کنند؛ چون خودشان طرف آن حق هستند و اگر از آن حق دفاع کنند، خودش را ثابت کرده است. وگرنه حق یک چیزی است که من تا الان که عمر کرده ام، مقداری اش را شناختم و حتما خیلی چیزها هم نمی­شناسم؛ آن­قدر را که می­شناسم، تبیین می­کنم و آن­قدر را که نمی­شناسم، باید کشف کنم.

اگر در گفت­وگو ها فردی رفتار اشتباهی می‌کند، باید همه با هم آن را درست کنیم؛ به خودمان هم باید بگوییم که ما آمده ایم انسان­ها را به حق نزدیک کنیم. دفاع درست است، اساسا دفاع نوعی تبیین است. البته من اعتقاد ندارم که از دین باید دفاع سخت کرد، چرا چون امام حسین هم تا یک جایی از دین دفاع کرد که حجت را بر همه تمام کرده است. پس من در تبیین اسراف نمی­کنم، اما مبنا چیست؟ ما قرار است یک رشدی در هم ایجاد کنیم. اگر تبیین به اندازه کافی صورت نگرفته، ما باید چه کار کنیم؟ مثلا در رابطه با تغییر زمان نشست باشگاه به مناسبت 13 آبان و راهپیمایی این روز، آن فرد بگوید: «خیلی اشتباه کردید ساعت را عقب انداختید، چون قول داده بودید؛ عهد بوده است!». من می­پذیرم؛ اما می­گویم: «فکر نکن عهد برایم مهم نیست، من بد عهدی نکرده ام. فکر کردم یک اتفاقی افتاده است که یک عهد اجتماعی من را به این کار ملزم کرد. من برای آن عهد این کار را کردم، نه برای بی توجهی. برای یک عهدهایی که فکر می­کردم مهم تر است، این کار را کردم؛ با این حال اگر کار من برای شما نشانه بی عهدی است، من خودم هم اعلام برائت می­کنم از بد عهدی و عذر خواهی هم می­کنم.». ما باید این را تبیین کنیم این تبیین کردن خیلی مهم است.

سوال: چند گزاره می خواهم بگویم: 1. اسلام یا دین خدا اصلا مسئله اش وحدت است، قرار نیست تفریقی صورت بگیرد. 2. وقتی دعوت توحیدی می­آید از برائت هم ناگزیر است و به صورت طبیعی یک برائتی هم رخ می­دهد؛ اما وقتی که در مقام اجرا می­رویم و حکومت اسلامی تشکیل می­شود، از آن طرف شواهدی است مثل رفتاری که امام علی داشته اند یا حضرت هارون با قومشان کرده اند که تا شرک قوم خود نیز سکوت کرده اند.، اینجا بین علما اختلاف می افتد که اتحاد مردم را بچسبیم یا از خدا دفاع کنیم؟ چگونه می­شود تشخیص داد؟

استاد: دو رکن در جریان دین موضوعیت دارد: یکی اینکه اساسا دین آمده تا اجتماع مسلمانی با قصد مشترک شکل بگیرد، لذا وحدت برایش اولویت دارد و وحدت خط قرمزش است. چرا؟ چون با این آدم­ها می­خواهد برود و برسد، نمی­خواهد از مریخ آدم بیاورد، نمی­خواهد قانونی بگذارد که 99 درصد آدم­ها به اجبار اجرا کنند. اگر دین اعتقاد داشت که به زور می­شود آن کمال را رقم زد، کاری نداشت، اولیای الهی از قدرت ماورایی استفاده می­کردند.

او این کار را نمی­کند، چون عقلانیت آدم­ها برایش مهم است. او حاضر است حتی به مسلخ برود تا آدم­ها بیدار شوند. اما رکن دوم، شما وقتی به مرحله اتحاد می­روید، یک عده­ای نمی­خواهند این اتحاد بالا برود؛ اصلا نظام شرک هستند، مثلا فرعون نمی­خواهد همکاری کند، نمی­شود موسی بگوید تا فرعون نیاید من همکاری نمی­کنم. چون صلاح اجتماعی داریم، آن طرف وحدت رکن دیگری به اسم برائت داریم و این دو با هم معنی می­دهد. اگر شما در هرکدام اینها اسراف کنید، جامعه اسلامی هلاک می­شود. اینجا سوال ایجاد می­شود که مرز این را از کجا می­توان تشخیص داد؟

تشخیص این مرز، واقعا سوال تخصصی است. بسیار پیچیده تر از مرز آن­جایی است که یک پزشک باید تصمیم بگیرد مداخله جراحی بکند یا نه. اینطور جاها واقعا نقاط اجتهادی عالم است. لذا این موضوع را فقط یک مجتهد جامع الشرایط می­تواند تشخیص دهد. مسئله، مسئله شماست، من آن بیمار هستم و می­خواهم بدانم اتاق عمل بروم یا نروم؛ اما تشخیص برای من نیست. اینکه الان وحدت را بگیرم و بیخیال گوساله پرستی شوم یا مثل حسین (ع) تا مسلخ بروم اما حاضر نشوم این اتفاق بیافتد؟ تشخیص این مسئله ماست، اما پاسخش نزد من و شما نیست. هرکسی باید یک عالم باسواد پیدا کند، یک فقیه جامع الشرایط که اگاه به دین و جامعه است و اجتهادش برای آن ادم تایید شده است، از او بپرسد.

هرجا در تاریخ به چنین نقطه ای رسیدیم، یک نبی جامع الشرایط بوده است که حکم صادر کرده است. سوال تخصصی است، هرکس بالاخره یک متخصص را که سراغ دارد؛ فردی که چندین رشته را بلد باشد. ممکن است یکی را پیدا نکنید که صد باشد؛ اما باید با سواد ترین را پیدا کنیم، چون ما موظف به تبعیت از اعلم و نه عالم صددرصد هستیم. بالاخره هرکس یکی را سراغ دارد که معتقد است این عالم در شناخت جهان اجتماعی و دین از همه بیشتر بلد است؛ باید برود از آن بپرسد که الان وحدت را بگیریم دین را ول کنیم یا دین را بگیریم وحدت را ول کنیم؟! من هم اگر حرف می­زنم، عالمم را پیدا کرده ام، سوالم را پرسیده ام و براساس آن حرف می­زنم.

اینجا می­توانیم زیر موضوعات را گفت­وگو کنیم، حکم کار ما نیست؛ لذا من اعتراف می­کنم درباره این مسایل سواد لازم را ندارم.

سوال: نکته ای به ذهنم رسید: درست است که ما محل تصمیم گیری نیستیم، اما ما هستیم که آن فرد به یک تصمیم منفعلانه یا یک تصمیم شجاعانه را مجبور می­کنیم.

استاد: من هم می­خواستم بگویم حالا کار ما چیست؟

من اگر اعتقاد دارم که حق یک چیزی است، وقتی آن حق می‌تواند محقق شود که جامعه توان آن کار را داشته باشد. من به دینی معتقد هستم که فارغ از این که در این نقطه چه تصمیمی می‌گیرد، بالاخره غایت آن یک اتفاق اجتماعی است؛ پس می‌شوم مثل آن کسی که نمی‌توانم تصمیم بگیرم دکتر جراحی بکند یا نکند، ولی می‌توانم یک کاری بکنم که بدن شما قوی‌تر بشود تا دکتر دستش در انتخاب کردن بازتر بشود. بگوید این مریض در این دو-سه هفته قوی‌تر شده است، احتمالاً بتوانیم جراحی کنیم. قوی‌سازی دیگر کار من هست. دیگر لازم نیست من مجتهد باشم. من می‌توانم قوی‌سازی کنم. این­جا همان‌جاست که می‌گویند دیگر واقعاً دو قطبی کردن نمی‌خواهد.

سوال: این‌جا همان استطاعتی هست که در یکی از جلسات به آن اشاره شد؟

استاد: بله، آفرین. این می‌شود استطاعت؛ رسالت ما این است. ما می‌توانیم استطاعت همدیگر را بالا ببریم. چون باید استطاعت همدیگر را بالا ببریم، لازم نیست با هم دعوا کنیم. لازم هست با هم گفت‌و‌گو کنیم و حرف بزنیم. چون وقتی من و شما با هم حرف می‌زنیم، هم شما به درک بالاتری از آن حرفی که داری می‌رسی، هم به من کمک می‌کنی به درک بالاتری برسم. لذا استطاعت اجتماعی ما بالاتر می‌رود. لذا ما در این سطح اصلاً نیاز به دو قطبی نداریم. مهم این است که اتفاقاً شما از یک مرجعی تبعیت کردید من هم از یک مرجعی؛ ولی من و شما می‌توانیم استطاعت همدیگر را بالا ببریم. فارغ از همۀ آن‌ها می‌توانیم بشینیم و در این تبیین کردن‌ها، توانمندی خودمان را بالاتر ببریم. این خیلی حرف مهمی است. این رسالت دیگر به گردن همۀ ما است. فارغ از این‌که چه تصمیمی گرفته می‌شود، من وظیفه دارم استطاعت همه را با هم بالا ببرم. این همین است که در یک جلسه نشستیم؛ من این را تبیین می‌کنم، شما این را اشکال می‌گیری؛ من از اشکال شما یاد می‌گیرم، شما می‌گویی این حقیقت را این‌طوری گفتن آن درست است؛ بعد من این را بهتر می‌گویم، شما بهتر متوجه می‌شوید؛ شما می‌گویید، من بهتر می‌فهمم. این نیاز دارد به این‌که اجتماعات ما، گفت‌و‌گو، عقلانیت، «وَ شاوِرهُم»، این شُور بینشان اتفاق بیفتد؛ این جا به جا شدن گزاره‌ها اتفاق بیفتد. توانمندی‌هایمان را بالا ببریم. بالاخره هر چقدر حقیقت را ، خدا را و قرآن را بیشتر بشناسیم، قوی‌تر می‌شویم دیگر. بعد آن کسی که در مقام تصمیم‌گیری است، قدرتش برای انتخاب‌گری بیشتر می‌شود؛ بهتر و با شجاعت بیشتری تصمیم می‌گیرد. این کاری هست که ما باید بکنیم. این واقعاً دوقطبی شدن نمی‌خواهد. نه چیز دیگری. سورۀ یس در این زمینه می‌گوید: باید جلوی اسراف بما هو اسراف را بگیری! یعنی در دشمنی کردن و دفاع کردن هم اسراف نکنیم. آدم باید جلوی اسراف را بگیرد.

مخاطب: من وقتی سورۀ یس را می‌خوانم، در این آیات رجل یسعی چیزی که برای من جالب است فرم گفتمان و گفتار رجل یسعی در برابر قومش است. سوای از محتوا، فرمش با فرم آن‌هایی که رو به روی آن‌ها ایستادند فرق می‌کند. یک کلام نرم، فطری و عقلانی استفاده می‌کند. ممکن است که محتواها فرق بکند، ولی این چیزی که شما می‌فرمایید از اسراف به دور باشد، حتی در فرم هم خودش را نشان می‌دهد.

استاد: حالا که گفتید، من آیات را بخوانم که ذهن‌ها رفت سمت این فرم که شما می‌گویید:

وَجَاءَ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعَى قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ ﴿۲۰

یک مردی پیدا شد از پشت کوه، از بیرون شهر، خودش را دوان دوان به مردم آن جا رساند؛ گفت: چرا حرف رسولان را گوش نمی‌دهید؟ مگر این‌ها چه می‌گویند؟ این چیزی که دارند می‌گویند واقعاً چیزی که هست که به آن احتیاج دارید. چرا گوش نمی‌دهید؟

اتَّبِعُوا مَنْ لَا يَسْأَلُكُمْ أَجْرًا وَهُمْ مُهْتَدُونَ ﴿۲۱

اینان که از شما چیزی نخواستند. این‌ها که از ایمان شما نفعی نمی‌برند. خیلی گزارۀ قابل توجه­ای است. این رسول نفعی نمی‌برد؛ اتفاقاً اگر حرفش را گوش بدهی، دردسرهای بیشتری برایش ایجاد می‌کنی.

مخاطب: اصلاً همین را می‌توانست بگوید َویلٌ لکم که به کسی که از شما اجر نمی‌خواهد، گوش نمی‌دهید.

استاد: بله، ولی این‌جور نگفت. این‌ در آن مایه‌هاست که شیوۀ حرف زدن ما چطور است. ما که از پشت شهر دوان دوان می‌آییم، چون ما که رسول نیستیم. ما نمی‌دانیم رسول چه تصمیمی می‌خواهد بگیرد، اما می‌توانیم آدمی باشیم که می‌آید جبهۀ رسول را تقویت می‌کند. بعد هم با قومش بسیار زیبا حرف می‌زند. می‌گوید:« ببین دینداری تو جز این‌که زحمات این‌ بنده خداها را بیشتر کند کاری نمی‌کند. فایده‌ای برایشان ندارد. یک ذره فکر کن؛ این بنده خدا برای چیزی که به تو می‌گوید، بیشتر از تو هزینه می‌کند. بعد هم نگاه کن، واقعاً هدایت‌یافته است. من و تو بقیه رفتارهایش را دیده‌ایم، با آن غذا خورده‌ایم،  توجه این فرد را به نیازمندان جامعه، لطف و مهربانیش را به سالخوردگان و صداقتش را دیده‌ایم. الان دارد یک جمله‌ای می‌گوید که به مذاق تو خوش نمی‌آید؛ من و تو خیلی صحنه‌های دیگر از این فرد دیده‌ایم که تمجید داشت، به حرمت آن‌ها جا دارد آدم بایستد و گوش بدهد.

وَمَا لِيَ لَا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۲۲

حالا استدلال می‌کند که چرا عبادت نکنم خدایی را که مرا این چنین ساخته و پرداخته کرده است؟ این چنین مرا آفریده است و به سمت او باز می‌گردید.

أَأَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لَا تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئًا وَلَا يُنْقِذُونِ ﴿۲۳

چرا آدم باید چیزی را مبنا قرار دهد که در سختی‌ها به داد او نمی‌رسد. خدا می‌داند آدم‌ها اگر به این فکر کنند، مشکلشان حل می‌شود. برای چه چیزی دارید داد می‌زنید؟ برای چه چیزی دارید یقه پاره می‌کنید؟ آن که برایش یقه پاره می‌کنید -هر موضوعی که هست- آن موقع که در زندگی به مشکل می‌خورید، به داد شما می‌رسد؟ آن موقع که گیر می‌کنید، به دادت می‌رسد؟ گِره تو را باز می‌کند؟ کاری ندارد که بررسی کن. ببین برای چه کسی یقه پاره می‌کنی؟ آیا آن موقع که به دردسر می‌افتی، هست که بیاید دستت را بگیرد؟ می‌تواند این کار را بکند؟ اگر نمی‌کند، برای چه موضوعی این‌قدر یقه پاره می‌کنید؟

مخاطب: جالب است همه این‌ها را خطاب به خودش می‌گوید. یعنی همه را به خودش بر می‌گرداند. از خودش شروع می‌کند.

استاد: بله، به خودش می‌گوید. می‌گوید که من چرا باید بروم چیزی را اتخاذ کنم که آن موقع به دادم نمی‌رسد؟

إِنِّي إِذًا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۲۴

اگر چنین کاری کنم، خیلی گمراه هستم.

إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ ﴿۲۵

من به پروردگار شما ایمان آوردم. این مرد چقدر قشنگ حرف می‌زند. نمی‌گوید: «من به پروردگار خودم ایمان آوردم! بروید با آن پروردگارهایتان به درک!». می‌گوید: «من به پرورگار شما ایمان آوردم، حرفم را بشنوید!». چقدر لطیف و مؤدب.

قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ ﴿۲۶

تکه تکه‌اش کرده‌اند! قطعه قطعه‌اش کردند این مرد را! یعنی دستشان به آن نبیّ نمی‌رسید، به این فرد که می‌رسید؛ این مرد را قطعه قطعه کردند. لذا جملۀ بعدی این است که به او گفتند: «بیا برو بهشت!». وسط حرف زدن آن فرد، رفت بهشت. خیلی صحنه سینمایی است. خدا هم کلاً دوربین را نمی‌برد روی کاری که آن‌ها کردند، می‌برد روی بهشت رفتن این مرد. این رفت بهشت؛ دیگر نگویم که چه کردند با آن فرد، بماند بقیه‌اش.

او را بهشت بردند، در بهشت گفت:«کاش این قوم من می‌فهمیدند.». الله اکبر از این آدم! یعنی این قوم او را قطعه قطعه کردند، به فجیع‌ترین شکل ممکن کشتند؛ رفت بهشت، باز در بهشت می‌گوید:« ای کاش می‌فهمیدند.»؛ من هم نتوانستم یک کاری بکنم که این‌ها بفهمند.

بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ ﴿۲۷

ببین این‌جا دیگر خدا با کسی تعارف ندارد. آن آدم این طوری است. خدا اهل حیا کردن نیست.

وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمَاءِ وَمَا كُنَّا مُنْزِلِينَ ﴿۲۸ إِنْ كَانَتْ إِلَّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ ﴿۲۹

نمی‌گوید چون با پیامبر آن حرف را زدند و آن کار را کردند، می‌گوید:« با این چون این کار را کردید، با یک صیحه، از روی زمین شما را بر می‌دارم.». خدا بخواهد دریای سخطش به حرکت بیفتد، خداست دیگر. هم منطق آن آدم را ببینید که در دعوت کردنش اسراف ندارد. هم شیوۀ فوق العادۀ دعوتش را ببینید که دارد دعوت می‌کند. هم قومش را ببینید که در دشمنی کردن با چنین آدمی این میزان اسراف دارند. مثلاً چه چیزی گفت؟ فقط گفت که کارتان غلط است؛ و این‌جوری هم گفت: «اگر من بخواهم مثل شما چنین کاری انجام بدهم چرا این کار را بکنم؟ وقتی فایده ندارد. این جوری گمراه می‌شوم. من به پروردگار شما ایمان آوردم. گوش بدهید.».

خیلی این آیات درس‌آموز است. با حق هم می‌خواهی مقابله بکنی، اسراف نداشته باش. مثلاً برادران یوسف (علیه السلام) برای این نجات پیدا کردند که اسراف نکردند. گفتند: این یوسف اگر باعث می‌شود پدر ما به ما توجه نکند، برویم بکشیم. گفتند مگر نمی‌گوییم یک کاری کنیم پدر این را نبیند؟ چرا او را بکشیم؟ یک کاری کنیم این فرد سر‌به‌نیست شود؛ اسراف نکردند، نجات پیدا کردند، با این‌که با پیامبر خدا آن کار راکردند. چرا آدم‌ها باید بیفتند در دندۀ اسراف؟ ببینید وقتی در دندۀ اسراف می‌افتید خود را هلاک می‌کنید.

سوال: آیا در همه موضوعات اسراف داریم؟ مثل علم آموزی!

استاد: موضوع اسراف در جایی است که اسراف طرفین دارد. اگر منظورت مطلق به دست آوردن علم است، مثل عبودیت خداست. اما صرف زمان برای علم، وقتی آن طرف مثلاً میدان جهاد است، فرق می کند. اگر فعل تعلّم مدنظر است، قابل اسراف است؛ اما خود تعلّم قابل اسراف نیست. این‌ها دو چیز هستند. مثال دیگرش این هست: خود عبودیت خدا قابل اسراف نیست؛ ولی نماز خواندن می‌تواند قابل اسراف باشد. مفاهیم اسرافی نیستند، جوارح و عمل اسراف‌بردار است.

مخاطب: ما خیلی از بزرگان علم یا شهدا را می‌بینیم، این‌قدر در آن مسیر درستی که داشتند می‌رفتند درگیر شدند که خیلی هزینه‌های سنگینی دادند؛ از جمله: خانواده‌هایشان.

استاد: من ابتدای بحثم عرض کردم، ما نمی‌توانیم به دیگران به خاطر این چیزها خرده بگیریم. شما هیچ وقت حق ندارید، تقلید هیچ عالم یا شهیدی را بکنید، به خاطر این که عالم و شهید اسوه نیستند؛ آن‌ها شاهد هستند. شاهد یعنی این اخلاص و مجاهدت را یاد بگیر. حدّ و حدود را فقط باید از روی دین و قرآن فهمید. تعیین حدّ و حدود فقط کار قرآن است. من حق ندارم از سیرۀ هیچ شهید و عالمی تقلید کنم، چون من نمی‌دانم به چه دلیلی این کار را کرده و پس‌زمینه‌اش چه بوده است؛ به من و شما ربطی هم ندارد. حجت برای من و شما قرآن است. من باید حدّ و حدود را از این‌جا در بیاورم. برای همین در مورد هیچ کس هم قضاوت نمی‌کنم. شما شبانه‌روزی می‌روی کار انجام می‌دهی، حتماً خودت بررسی کردی و حجت داری؛ من قرآن را برایت می‌گویم ولی نمی‌توانم در مورد کسی قضاوت کنم. من در مورد خودم می‌توانم قضاوت کنم و مواظب باشم خودم اسراف نکنم. و دیگران هم دعوت کنم به اسراف نکردن. نه این‌که ببینیم اسراف می‌کنند؛ من نمی‌دانم! ان شاءالله هیچ کس این‌جا اسراف نمی‌کند، تذکر است دیگر من می‌توانم دعوت کنم به اسراف نکردن.

جامعۀ ما امروز به شدت احتیاج دارد که: یک، اسراف کردنمان را بگذاریم کنار؛ به هر بهانه‌ای اسراف می‌کنیم، کنار بگذاریم. دو، از یک کسی مثل رجل یسعی یاد بگیریم که اگر هم با قومی رو به رو هستیم که اسراف می‌کنند، شیوۀ بر خود ما چیست. ما شیوۀ برخوردمان چیست؟ ادبیات ما چیست؟ دغدغۀ ما چیست؟ رجل یسعی دغدغه‌اش نجات قومش است. لذا با این‌که او را می‌کشند، دغدغۀ نجات قومش را دارد. اگر آمده در میدان و دارد با طرف حرف می‌زند، نجات آن دغدغه‌اش است؛ نه اثبات کردن خودش. این دوتا خیلی فرق می‌کند. البته حق بارها این‌طوری وارد صحنه شده و بارها هم به همین دلیل شهید شده است؛ مثل هابیل‌ها که به دست قابیل‌ها شهید شدند، چون هابیل می‌خواست حق را بگوید. با این حال هابیل دست دراز نکرده است سمت کشتن قابیل، ولی کشته شد. حق همیشه این‌طور بوده است. و به همین دلیل هم پرچمش بالا بوده است. پرچمش بالا بوده چون از مبنا، دغدغۀ هدایت و اعتدال خودش عقب‌نشینی نکرده است. همیشه مظلوم بوده است. همیشه آن‌هایی که به حق کشته شدند، جمعیتشان بسیار بیشتر از آن‌هایی است که در واقع در جبهۀ باطل بودند و کشته شدند. یعنی کشتگان جبه‍ۀ حق، در کل عالم قابل مقایسه با کشتگان جبهۀ باطل نیست. این برای امروز من و شما خیلی مهم است.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

فهرست مطالب