مردم حرف درآورده بودند که این مرد، ساده لوح است. این را خود قرآن میگوید. بس که قاتی مردم میشد و رویش نمیشد حتی وقتی کار دارد، به شان بگوید پا شوند بروند. میگویند با هر کس دست میداد، دست خود را نمیکشید تا طرف دست خود را بکشد. با هر کس مینشست، آن قدر صبر میکرد تا خود او برخیزد و آن قدر حرفش را گوش میکرد تا خود او حرفش را قطع کند. اصحابش گفتهاند وقتی از چیزی به خنده میافتادیم، با ما میخندید؛ وقتی تعجب میکردیم، با ما تعجب میکرد. از آخرت حرف میزدیم، با ما دربارهی همان حرف میزد. از دنیا میگفتیم، با ما از همان میگفت. از خوردنیها و آشامیدنیها هم حرف میزدیم، او هم از همان حرف میزد.
روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی آن است. گفت به صاحب شتر بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند.
مردی بادیه نشین در زمانی که او در مدینه هم پیامبر و هم حاکم بود، به سراغش آمد و یقه او را گرفت که باید خرماهایی که از من قرض گرفته بودی، برگردانی. اصحاب عصبانی شدند و خواستند با آن مرد برخورد کنند. پیامبر برآشفته شد و گفت: شماها باید طرف صاحب حق را بگیرید. من برای همین مبعوث شده ام تا هرکسی بتواند حق خود را از حاکم بدون لرزش صدا بگیرد.
گفت: “اگر در حال کاشتن نهالی بودید و علائم روز قیامت فرا رسید، به کار خود ادامه دهید و نهال را بکارید.”
گروهی از اصحاب خود را برای تبلیغ اسلام به منطقهای دیگر فرستاد. قبل از سفر از او پرسیدند تا چگونه این کار را انجام دهند. گفت: تعلیمشان دهید و آسان بگیرید. سه بار از او این را پرسیدند و هر بار جواب همین بود. بارها گفت که بر مردم آسان بگیرید زیرا مبعوث نشده ام تا آنها را به زحمت بیاندازم.
گفت: مبادا قبل از ذبح گوسفند، در جلوی چشمان گوسفند چاقو را تیز کنید. بدانید که حیوان هم میفهمد، حق ندارید در دل حیوان غصه بیاندازید.
گفت: زنی به بهشت رفت و تنها کار خوبش این بود که به گربهای غذا میداد.
گفت: اسراف همیشه حرام است مگر برای خرید و استفاده از عطر. خودش همیشه عطر گل بنفشه میزد و در سفر هم همواره آن را با خود میبرد.
میگفت ریشهای خود را کوتاه نگه دارید زیرا به تمرکز و حافظهتان میافزاید.
در زمانی که قدری با کفار صلح شده بود به قصد خریدن زمینی در منطقه خوش آب و هوای طائف، عازم آنجا شد. چند روز بعد برگشت و گفت که قبلاً همه زمینها را مردم خریده اند.. نخواست بعنوان حاکم به زور چیزی را تصاحب کند.
در زمانی که دختران زنده به گور میشدند، دختران خود را بر روی زانو مینشاند و در جلوی دیگران آنها را میبوسید تا محبت را بیاموزند. از او پرسیدند فرزند پسر بهتر است یا دختر؟ گفت هر دو خوبند اما دختر ریحانه است، برگ گل است. وقتی پسرش ابراهیم در سن خردسالی فوت کرد، بسیار گریست. گفتند چرا این قدر بی تابی میکنی؟ گفت گریه از رحم است. کسی که رحم ندارد، خدا هم به او رحم نمیکند.
مهربان تر از مادر بود. هر کس هر مشکلی داشت به او مراجعه میکرد و بدون هیچ خوف و هراسی مشکلش را با او در میان میگذاشت. گاهی درخواستها چنان گستاخانه بود که همه را در حیرت فرو میبرد اما او با خوشروئی و استدلال و منطق نه با بد خلقی و فریاد، پاسخ سائل را میداد.
صحبتش ساده، آرام و دلنشین بود، بیش گو و حراف نبود، مدتها در سکوت و تفکر فرو میرفت، به قدر ضرورت حرف میزد. از درشتی و کلمات زشت هرگز در بیانش استفاده نمیکرد. هرگز خنده بلند و قهقهه سر نداد، حداکثر خنده اش تبسمی بود ساده.
هرگاه وارد مجلسی میشد جائی مینشست که خالی بود و هرگز سعی نمیکرد وسط یا بالای مجلس بنشیند. آن قدر ساده و بی آلایش بود که برای مسافران قابل تشخیص نبود.
گاهی بر بستر میخوابید، گاهی بر حصیر و گاهی بر زمین. غذایش ساده بود، هرگز از غذائی ایراد نمیگرفت، اگر مورد پسندش نبود از خوردن آن منصرف میشد.
روایتها میگویند: وقتی از او کاری میخواستند اگر موافق بود میگفت آری و زود انجام میداد. اگر نمیخواست انجام بدهد، فقط سکوت میکرد. هیچ وقت نمیگفت: نه! هیچ وقت نمیگفت: نه!
تصورش سخت است؟ نه؟ دلمان برای مردانی که بلد باشند روی این لبههای تیز راه بروند تنگ شده. آخرین باری که یکی از اینها را دیدیم، کی بود؟
روایت های به کار رفته در متن یادداشت، همه از کتاب سنن النبی نوشتة علامه طباطبایی برداشته شده اند.»
[1] 31 آل عمران
[2] زيارت پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم از راه دور. طبق روايت مرحوم علامه سيد محسن عاملي در مفتاح الجنات: ” السلام علي رسول الله، امين الله علي وحيه، وعزائم امره، الخاتم لما سبق والفاتح لما استقبل، والمهيمن علي ذلك كله ورحمة الله وبركاته، السلام علي صاحب السكينة، السلام علي المدفون بالمدينة”
[3] 107 انبیاء
[4] اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَیْكَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُكَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ…- دعای افتتاح
[5] 7 حشر
[6] نفیسه مرشدزاده