این روز ها که نبودم دلایل موجهی داشت و حالا که بازگشته ام، امیدوارم مثل سابق مرا بپذیرید. این روز ها در حال خواندن یک کتاب هستم، این کتاب را برای خودم جایزه خریدم. اصولا وقتی کار خوبی انجام می دهم برای خودم جایزه می خرم، شما هم این کار را بکنید، به خودتان جایزه دهید خودتان را ببرید رستوران، خلاصه تدارک دل خود کنید! داشتم می گفتم این کتاب جایزه من است به من. اسمش هست: یک عاشقانه آرام اثر نادر ابراهیمی. قبول دارم که نام کتاب می توانست مهارتمندانه تر از این انتخاب شود چرا که ذهن آدم را می برد سمت این رمان های زرد شبه عاشقانه چندش آور. اما این کتاب ابدا اینگونه نیست این کتاب را هر کسی حتما باید یک بار و حتی چندبار بخواند. این کتاب عاشقانه زیستن را به دور از ابتذال، به دور از تکرار و عادت را یاد آدم می دهد. زندگی کردن  شرافتمندانه. این کتاب رویا پردازی های صرف نویسنده نیست زندگی واقعی خودش  با تمام چالش هایش است. دریچه های بسیاری بر من گشود، دلم نیامد روی شما هم نگشاید. قسمت هایی از آن را برایتان می گذارم:

* عاشق در باب زندگی سخت نمی گیرد. عاشق ترک لبخند نمی کند، لبخند تذهیب زندگی است.عاشق جدی است اما عبوس نیست. عاشق خواب آلوده نیست. عشق یک توهم بازیگوشانه تن گرایانه نیست. عشق باید بتواند بر مشکلات غلبه کند و مشکلات تازه خلق کند! عشق آویختن بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن می رسد نیست.

* بهترین دوست انسان، انسان است نه کتاب.

* زمانی که کودک می خندد، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد، گمان می برد که خستگی، سراسر جهان را از پای در آورده است. چرا نا امیدان دوست دارند نا امیدی اشان را لجوجانه تبلیغ کنند؟ چرا سر خوردگان مایلند که سر خوردگی خود را یک اصل جهانی  ازلی و ابدی قلمداد کنند؟ چرا پوچ گرایان خود را، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم، پاره پاره می کنند؟

*انبار کوچک، مملو از بی مصرف ها و به درد نخور ها، مملو از چیز هایی که همیشه گفته ایم: یک روز احتمال دارد به کار بیاید، دیگر از این ها پیدا نمی شود، برای بچه بعدی، به درد سفر می خورد. چمدان هایی که چفت و بست آن ها شکسته. گلدان ترک خورده، روروک اولی، پوتین های کهنه دومی. همین هاست که زندگی را از شکل می اندازد. همین هاست که زندگی را کهنه می کند. موریانه خورده، بید زده، کپک زده، درهم شکسته، بی سر و ته، رنگ و رو رفته، ما فقط کهنگی ها را پس انداز می کنیم. ما پاسداران از شکل افتادگی ها هستیم.

* زندگی را باید با چیز های بسیار ساده پر کرد. ساده ها سطحی نیستند. خرید چند سیب ترش می تواند به عمق فلسفه ملاصدرا باشد. مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی کنیم، مشکل این ست که همان قدر که ویران می کنیم، نمی سازیم، همان قدر که کهنه می کنیم، تازگی نمی بخشیم، همان قدر که دور می شویم، باز نمی گردیم، همان قدر که آلوده می کنیم، پاک نمی کنیم، همان قدر که پیمان های نخستین خود را فراموش می کنیم، آن ها را به یاد نمی آوریم همان قدر که از رونق می اندازیم، رونق نمی بخشیم.

* هنوز هم، اما، می توان رو بروی آینه، در خلوت خانه نشست و به خود نگاه کرد و از خود پرسید: آیا همان قدر خوبی که سال ها پیش از این بودی؟

* هرچیز معمولی عادی نیست. معمولی می تواند عمیق، پاک، روشن، تفکر انگیز، با ابعادی از بی زمانی و بی مکانی باشد.

* وقت علی الاصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما وقت بی مصرف بوی ناگرفته بسیاری در کیسه هامان داریم، وقتی که تباه می کنیم، می سوزانیم، به بطالت می گذرانیم. بسیاری از ما می توانیم پنج برابر، ده برابر، یا بیش برابر آنچه کار می کنیم، کار کنیم، یاد بگیریم، بیافرینیم، تغییر بدهیم. انسان شهری عجیب در بیکارگی و بطالت فرو رفته است. بهانه جویی ، وراجی، شوخی های مبتذل خجالت آور، ولگردی های بدون عمق، وقت کشی، خواب های طولانی پیر کننده … و همیشه در انتظار حادثه ای غریب و دگرگون کننده یا معجزه ای، دست کم کرامتی، و ناگهان حل شدن جمیع مشکلات… اما این نوع برخورد با زندگی ، فقط تباه کردن زندگی است.

فهرست مطالب