قصه از این جا شروع می شود که روزی به این نتیجه می رسی که سهمی داری،سهمی از زندگی،سهمی از آرامش برای دیگران…
رسیدن به این نتیجه گاهی سال ها زمان می برد ،گاهی حتی یادت می رود و فراموشی بر سر فراموشی…
و آخرش چیزی نیست جز این حسرت که کاش از محسنین بودم۱…
با خودم فکر می کنم
که چرا همیشه پول توجیبی ها و کارت های بانکی ام همراهم است و ترس دارم از فراموشی شان در جیبم!
ترس دارم یک جایی جلوی مغازه داری کم بیاورم و خجالت زده بگویم شرمنده ،پول توجیبی هایم را فراموش کرده ام.
با خودم می گویم کاش کارت هایی داشتیم از جنس احسان ؛ درست مثل کارت های بانکی مان .که هیچ وقت این سرمایه ها را فراموش نمی کردیم…سرمایه هایی از جنس نور…
اما مگر چه داریم که بشود ریختشان توی حساب های احسان مان؟این اندوخته های احسان از چه جنسی است ؟که بشود در همه حال، چه در گشایش و چه در تنگ ستی کاری کرد کارستان؟۲
این اندوخته ها را باید بخشید، بخشید تا بشوند آن چه که باید…
وگرنه سال ها می پوسند و فاسد می شوند .
تو گمان می بری که بی نیازی۳ و همه چیز را در گنجه ات قایم کرده ای.
اما وقتی درِ گنجه ات را باز می کنی ،تازه می فهمی چه خبر است…همه چیز فاسد شده است.اول از همه ،ذهن ات…
اندوخته های ما می تواند حالِ خوب ما ،آرامش ،یافته ای از یک کتاب خوب،تکه ای محبت از وجودمان باشد نه فقط پول های تو جیبی مان…
کاش این اندوخته ها را ببخشیم،تا “قرب الهی”۴را دریافت کنیم .
توی کتابش گفته “به یقین رحمت خدا ،به محسنین نزدیک است.”۵،”پاداش محسنین را تباه نمی کند.”۶
بیایید محسِن باشیم…
برای خود کارت های احسان درست کنیم
رویشان حالِ خوب مان را بنویسیم ،آرامش را، تکه ای محبت ،جمله ای حتی از یک کتاب …
ببخشیم شان…
شاید به بغل دستی مان در مترو یا اتوبوس که این روز ها حال خوشی ندارد و آن جمله به جانش بنشیند ، آرام اش کند.
از او هم بخواهیم روزی در این کارت حالِ خوبش را بنویسد برای شخصی دیگر.
میان این هیاهو ها ،شاید این”سهم کوچک” ما باشد…
۱- ۵۸ زمر
۲- ۱۳۴ آل عمران
۳- ۷ علق
۴- ۶۹ عنکبوت
۵- ۵۶ اعراف
۶- ۱۱۵ هود