این مدت که فرصت بیشتری برای فکر کردن در تنهایی های خودم داشتم، به فرق میان دانش و حکمت فکر کردم، دانشمند و حکیم، تئوری و عملی، مجازی و واقعی، تردید و تثبیت، گفتار تا عمل!
حکمت اصل دانایی است که به گمان من از درون انسان سرچشمه می گیرد، یعنی محرک های یک فرد حکیم درونی اند نه بیرونی، من فکر می کنم آدمیزاد برای بهتر زیستن ابتدا باید به درون خودش رجوع کند، با خودش به گفت و گو بنشیند و آن وقت اگر لازم شد، چیزی بیاموزد، حکیم چیزی نمی آموزد مگر آنکه وقتی آموخت به آن عمل می کند، شاید یکی از واضح ترین ویژگی های حکیم این است که فقط به قدر ضرورت می داند و تلاش می کند به همان مقدار که می داند عمل کند. اگر از دانشمند دانشش را بگیریم هویت علمی اش را از دست می دهد ولی حکمت از حکیم جدا نمی شود، چرا که او تمام آنچه را که آموخته ورزیده و با حقیقت آن یکی شده.
حالا دارم فکر می کنم اصلا مهم نیست که چقدر می دانیم، مهم این است به همان مقدار که می دانیم التزام داشته باشیم، گاهی فقط با عمل به یک اصل اخلاقی آدم به جایی می رسد که با علم و دانش فراوان نمی شود آن رسید.
من آدم دانش ستیزی نیستم اما فکر کردم که دانشگاه چقدر مرا حکیم بار آورده؟ هیچ قدر!
و حتی چقدر مرا دانشمند بار آورده؟ باز هم هیچ قدر!
در دانشگاه به ما یاد می دهند کارگر دانش باشیم، مثل اسب بارکش، چیز هایی را بکشیم و مقدار زیادی گزارش های خشک و نسبتا خوب بنویسیم.
دوست داشتم می رفتم حول و حوش قرن پنجم هجری، آن زمان خانقاه هایی بوده که به آن ها می گفتند دبستان، و تو به سلیقه خودت انتخاب می کردی به کدام دبستان بروی، مکتب بعضی جوع بود، بعضی صحو، بعضی سکر، بعضی وجدی و حالی بودند بعضی تعلیمی و خلاصه تو آنجا می رفتی که بورزی، صبر را، سکوت را، تسلیم و رضا را و همه این چیز های خوب را بعد که به قولی فارغ التحصیل می شدی و از خانقاه بدر می آمدی تو یک آدم دیگری بودی، اسب بارکش نبودی، تو ورزیده بودی از بس ورزش کرده بودی.
بعد فکر کردم چرا اسم اینجا شد باشگاه؟؟

فهرست مطالب