سالی که گذشت با غراق چندبار و بی اغراق و از قضا یکبار خیلی هم جدی من تا خودِ خود مرگ رفتم. جانم تا گلوگاهم بالا آمده بود. چشم هایم را هرازگاه باز می کردم و گویی همه چیز را از پشت یک شیشه ی مات می دیدم، در سرم صدای یک زنگ ممتد حس می کردم و شقیقه هایم می سوخت. خانواده ام را که با نگرانی بالای سرم ایستاده بودند را نظاره می کردم که اسمم را صدا می زنند اما صدایشان را انگار از یک جای خیلی دور می شنیدم و نمی توانستم جوابشان را بدهم. حالت تهوع داشتم و دست و پایم مثل چوب خشک شده بود. بدی قضیه این جاست که چند روز قبلش می دانستم که حالم خوب نیست ولی لحظه ای که به گفت بقیه من حالم اورژانسی بوده و داشتم تمام می کردم اصلا متوجه نبودم که که کجا هستم و چه حال ام. هیچ ادراکی از هیچ چیز نداشتم، تنها یادم است احساس خستگی شدید می کردم و دوست داشتم بخوابم.یعنی آگاهی ای نسبت به تمام شدن زندگی م نداشتم که در آن لحظات بخواهم اشهد بگویم یا استغفاری کنم تنها فکر می کردم خوابم گرفته است و باید بخوابم. آن روز و آن لحظه گذشت مدتی طول کشید تا من بهبودی کاملم را به دست بیاورم. هر روز خدا را شکر می کردم که مرا دست چپ آفریده چرا که تا مدت ها تقریبا دست راستم را از دست داده بودم و کار نمی کرد و درد های مفصلی وحشتناکی را تحمل می کردم.
دیشب داشتم فکر می کردم من هرگز نسبت به این جمله ی رایج مداح ها که که می گویند: “مطمئنی سال بعد این موقع زنده هستی “،حس خاصی نداشتم. برایم ملموس نبود که واقعا اصلا معلوم نیست تو سال بعد زنده باشی!
امسال اما مدام با خودم می گویم شاید تو سال بعد نباشی!حتی شاید اصلا به شب سوم همین امسال هم نرسی….