هرسال یک دهه دل من شور می زند…
غزاله صباغیان طوسی
از لحظه ای که اسم کربلا را شنید، دل زینب بی تاب شد. مردهای کاروان که شروع به برپاکردن خیمه ها کردند، مضطرب تر شد. این بار چینش خیام متفاوت تر از بارهای قبل بود، انگار نه برای اقامتی موقت آماده می شدند. هرکدام از میخ های خیمه ها که در زمین کوبیده میشد انگار در قلب او فرو میرفت. تمام آن ساعت ها بغض چنگ انداخته بود به گلوی زینب و مدام از خودش می پرسید مگر چند روز قرار است اینجا بمانیم؟ بیابان که جای ماندن نیست. بادهای پریشان بیابان با خودشان بوی عزا می آوردند. همه چیز خبر از آن اتفاق موعود میداد که سالهای دور مادر با اشک و التهاب برایش تعریف کرده بود. از همان لحظه حزن و آشوب دل زینب شروع شد. هرروز که میگذشت انگار صد زن عزادار در سرش شیون می کردند…غم همه وجودش را گرفته بود. این غصه پردرد خیال رفتن نداشت. تا ظهر عاشورا، خلوت خیمه و دستی که حسین(ع) بر قلب خواهر گذاشت. تمام آن اندوه و پریشانی یکباره پرکشید. دل خواهر آرام گرفت. زینب صبور شد. نه، زینب خود صبر شد… بیتابی ما هم از اول محرم شروع می شود. تا روز عاشورا بی قرار و ماتم زده ایم. سرگردان و مضطربیم.. ظهر عاشورا که میگذرد همه آرام میشوند. مصیبت تازه شروع شده ولی عزادارها برمی گردند خانه هایشان، تکیه ها کم کم جمع می شود، بغض مجالس کمرنگ می شود… انگار این روزها ما همه، تپش های قلب زینبیم. ظهر عاشورا حسین(ع) آراممان می کند…