۱. خاطرم هست حدود دو سال پیش، در یکی از جلسات باشگاه، از «اطعام مسکین» گفتند. ظاهرا بحثش را با کسی مطرح کرده بودند که نگاه بسیار عمیق و حفّارانهای به مسئله داشته است و گفته بود که باید دید مسکین واقعی کیست؟ یا اینکه چه کسی مسکینتر از بقیه است؟ و به نظرشان آن کسی مسکینتر از خیلی دیگر از مساکین بود که به دنبال حل مسئلهای است که هرچه تلاش میکند به جایی نمیرسد و دیگر نمیداند برای گرفتن پاسخ پرسشهایش دستش را پیش چه کسی باید دراز کند که نکرده است و گویی هیچ مرجعی باقی نمانده که به آن رجوع نکرده باشد و خلاصه در این مسیر به خاک سیاه نشسته است… و ما باید طعام آن مسکین را جور کنیم و سر سفرهاش بگذاریم.
سخت بود! پیچیده بود! اما به دل مینشست؛ یعنی حداقل به دل من که کاملا خودم را از همین مدل بهخاکسیاهنشستهها میدیدم نشست! اما سخت بود! شدنی نبود انگار! اصلا پیدا کردن کسی که بیشتر از بقیه سزاوار ملقب شدن به لقب مسکین (با این تعریف خاص) باشد، خودش از آن کارهایی بود که آدم را به خاک سیاه مینشانْد!
اما خیالمان را راحت کرد! نه اینکه به معنی واقعیِ اطعام مسکین فکر نکرده باشند؛ نه! اتفاقا بیشتر از همهمان به این مسئله فکر کرده بودند -حتی بیشتر از آن کسی که آن تعریف خاص و پیچیده را ارائه داده بود. اما نتیجه تأملاتشان خیال آدم را راحت میکرد: چیزی که همهمان مطمئنیم اطعام مسکین هست، همین است که سفرهای پهن کنیم و به کسانی که از نظر مالی ناتوانند طعام بدهیم؛ همین!
و من آن روز چقدر به فکر فرورفتم که چه کارهای سادهای که مطمئن هستم کار «خوب»ی است را انجام ندادهام، به بهانه اینکه احتمالا این «خوبترین» کار نباشد؛ حالا یا نمیدانستم خوبترین کار چیست و یا میدانستم اما برایم سخت و انجامنشدنی بود، پس انجامشان ندادم! و چقدر به فکر فرورفتم که این آخرین جمله چقدر حرصِ آدم را درمیآورد: انجامشان ندادم!
۲. حتما شنیدهاید که تقریبا تمام کسانی که از آیتالله بهجت (ره) میخواستند نصیحتشان کنند، فقط یک جمله تکراری میشنیدهاند: «بروید گناه نکنید!»، یا «انجام واجبات و ترک محرمات!». البته که عمل به این سفارش کار آسانی نیست، اما خودِ آن کاملا روشن و واضح و شفاف است.
من از این سادهترش را هم شنیدهام: چند نفر از جوانان پامنبری حاج آقامجتبی تهرانی، از آرمانها و اهداف و آرزوهای بزرگ و مهمشان به حاجآقا میگویند و از ایشان میخواهند که راهی نشان دهند. ایشان هم در جواب میگویند: «به نصف کارهایی که میدانید درستند عمل کنید.» فقط نصفشان!
۳. و اما من…
میدانم باید صدقه دهم (چه بهتر که از آن چیزهایی باشد که بعد از مرگ هم پروندهشان بسته نمیشود… مثلا باید فرزندان صالحی تربیت کنم که هرکدامشان هم فرزندان صالحی تربیت کنند و خلاصه ذریه طیبهای بهجا بگذارم که ثوابی که به خودم میرسد رشد نمایی داشته باشد…)؛ میدانم باید انفاق کنم ( دلم از آن انفاقهای درستوحسابی میخواهد که یکعالمه از نَفْقهای جامعه را بپوشاند و چه خوب میشود که جوری انفاق کنم که از چشم جامعه اسلامی دیده شود؛ نه از چشم من…) و میدانم که باید به داد مساکین برسم ( و اتفاقا آن تعریف اول از مسکین خیلی به دلم مینشیند و چه خوب میشود که بتوانم طعامِ آن مدل مساکین را در دستشان بگذارم…).
اما به یاد اولین گامی میافتم که برداشته شد تا ما زیر سایه قرآن، دور هم جمع شویم؛ اولین گامی که برداشته شد این بود که «گامی برداشته شد»! وقتی که میگفتند نمیدانستم باید چه کاری انجام دهم، فقط میدانستم که باید کاری انجام دهم! باید بلند شوم؛ بایستم؛ قیام کنم… مثنی و فُرٰدیٰ به کنار… فقط همین که بایستم…
همین «نمیدانم چه کاری؛ اما بالاخره یک کاری!» باشگاه را به هشت سالگی رساند… و این باشگاه خیلی خوب قد کشید؛ پلهها را دوتا-یکی بالا رفت و گویی در این هشت سال، هجده سالش شدهاست و دیگر در خانه پدری و پیش مادرش زندگی نمیکند؛ خوابگاهی شده است و پایش به کشورهای دیگر هم باز شده… مادرش از دور میپایدش، با ذوق نگاهش میکند و قربان قد و بالایش میرود و گهگاهی نصیحتهای مادرانه هم میکند… هنوز هم نگران فرزندش میشود، مثل هر مادر دیگری، که حتی وقتی بچههاشان شصت-هفتاد ساله هم میشوند باز هم برایشان بچهاند و آنها باید مادریشان را کنند… اما خیالش راحتتر از قبل است، بیشتر توکل میکند و فرزندش را سپرده به همان کسی که مربی واقعی بود… همان کسی که فرزندش را تا اینجا هدایت کرد… همان کسی که هادی حقیقیست و مادرها اَدایشان را درمیآورند… همان کسی که نگذاشت آن «نمیدانم چه کاری» گم شود… از اول هم معلوم بود که گم نمیشود… هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود…
۴. و من چند ماهیست که سعی کردهام آن همه افکار کمالطلبانهام را کنار بگذارم و از میان تمام کارهای خوبی که میشناسم، یک کار خوب کوچک و ساده انجام دهم… کاری که بیشمار کار «خوبتر» از آن برای انجام دادن وجود داشت! اما من خواستم فقط کاری کردهباشم… بلند شوم… بایستم…
بلند میشوم و میدانم که «هادی»، خودش، آن را به آن جایی که باید، هدایت میکند…
خواستم درخت بکارم… همین!
اولی را برای مادر باشگاه سفارش دادم و برای انتخاب نام این نهال از حضرت قرآن سوال پرسیدم… سوره نمل نازل شد…
فَلَمَّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ وَ مَنْ حَوْلَها وَ سُبْحانَ اللَّـهِ رَبِّ الْعالَمِينَ
اسم اولین درخت شد « بُورِكَ مَنْ حَوْلَها»… و به راستی که این درخت چنان پر خیر و برکت است که تمام درختانی که گرداگرد آن حلقه خواهند زد، پر خیر و برکت خواهند بود…
حالا که شما هم ایستادهاید یک جنگل داریم؛ جنگلی سراسر خیر و برکت… جنگلی سراسر نور… جنگلی به نام
نور…
اولین تولد «جنگل نور» و هشتمین تولد «باشگاه قرآنی نور» مبارک.
۵. يا أَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ، يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ، يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا، إِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ، وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا، يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ، اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ
یا هادی! هر چه داریم و نداریم از توست… بگذار زیر پرچم هدایتت باقی بمانیم… میلادتان مبارک…
۶. این چند روز مدام میخواستم چیزی برای این روز بزرگ بنویسم، اما دستم به نوشتن نمیرفت… آمدم زیارت؛ گره از زبان قلمم باز شد! حالا که این متن را مینویسم پشت درب دفتر دکتر حقجو نشستهام… نائبالزیاره همهتان هستم؛)