“در ستایش قرنطینه”
دیگر روزها را نمی شمارم! نمیدانم امروز چندم آذرماه است و ساعت چند است و چند روز از آن دو سه هفته ی کذایی گذشته و چند روز مانده! غرق شده ام در بی زمانی انگار… حالا دیگر مطمئنم که (به اندازه ی کافی که زمان بگذرد و سختی ها در ذهنم کم رنگ تر شود) دلم برای این روزها تنگ خواهد شد! مثل روزهای سکوت بعد از عمل که اولش سخت ترین کار دنیا بود حرف نزدن و چقدر زجر آور بود، چقدر گریه کردم، چقدر در خودم فرو رفتم، اما بعد از چند روز انگار به یک جور سلوک عارفانه تبدیل شده بود، سکوت اتفاق خوبی شده بود که مرا به درون خودم کشاند و خیلی اتفاقات را دوباره و دوباره و دوباره مرور کردم و بعدش حس کردم که نگاهم به خودم و زندگی چند درجه ای تغییر کرده. حتی راستش را بخواهید احساس می کنم که از آن زمان به بعد کم حرف تر شده ام و اینکه خیلی اوقات از صحبت کردن با تلفن فرار می کنم یادگار آن دو هفته سکوت اجباری است.
حالا این روزها… در این خانه نشینی اجباری هم دارم به احساسات جالبی میرسم. شبیه رودخانه ای خروشان که حالا چند روزی مجبور به ساکن شدن شده و تازه زلالی آب پیدا شده، تازه سنگ های تراشیده شده ی کف رودخانه (در اثر آن همه جوش و خروش) دیده می شود. یک دفتر پر شده از ایده ها و حرف ها و طرح های این چند روزه. یاد گرفته های قبل و دغدغه هایی که همیشه داشتم کنار هم نشسته اند و دارن یک به یک جوانه می زنند. نمی دانم بعد از این دوران فرصت کافی دارم که همه را بکارم و بزرگ کنم یا نه. اما این فرصت داشتن یا نداشتن، به نتیجه رسیدن یا نرسیدن چیزی از لذت این روزهایم کم نمی کند، لذت کشف های مکرر… لذت کنار هم چیدن تکه های پازل، و لذت نوشتن و نوشتن و بیشتر نوشتن. و در کنار همه ی این ها اتفاق خوب بیشتر حرف زدن با دوست ها… دوست هایی که این روزها انگار صادقانه تر جواب “خوبی؟” را می دهند. جالب است که بیشتر از همیشه و صادقانه تر از همیشه این روزها شنیده ام که دوست هایم از خوب نبودن هایشان درد دل کرده اند و باب صحبت های خوبی با هرکدام باز شده. حرف هایی که از جنس دغدغه های قشنگ و انسانی هستند. از جنس بزرگ شدن، از جنس دردهای مقدس… من چقدر خوشبختم که این روزها آن قدر وقت دارم که حرفهای زیادی را از عزیزترین دوستها بشنوم.
مرا ببخشید که گاهی از سختی ها و دردها زیاد از حد نوشتم، امیدوارم با توصیف این حال خوب کمی جبران تلخی ها را کرده باشم.
الهام
پی نوشت1: الهام یکی از دوستان بسیار باحال ماست. من از برکت باشگاه و تو یکی از نشست های مشهد باشگاه باهاش دوست شدم. وقتی که حالم خیلی بد بود، و هیچ کسی نتونسته بود حالم رو خوب کنه، اون حال منو خوب کرد، سر قبر “پیر پالان دوز”.
حالا از خدا می خوام که حال جسمیش رو هر چه زودتر خووووبِ خوووب کنه.
لطفا دعاها و صلوات هاتون رو هر چه سریعتر بهش برسونید.
ممنووووون
پی نوشت 2: هر دو عکس مرتبط با متن، هم عکس معرفی و هم عکس درون متن رو خود الهام پیشنهاد داد.
توضیح عکس معرفی:تصویر سنگهای خوش رنگ از کف رودخانه زیبای روستای گوری واقع در سیستان و بلوچستان