بسم الله الرحمن الرحیم
چند روز پیش ، حین ماموریت کاری، به برادری بر خوردم که اختلاف نظر جزئی در موضوعی فنی ( رایانه) با بنده داشت. از لحاظ پست کاری نگهبان بود. خیلی برایم سنگین تموم شد و او می گفت فلان مورد را بیشتر از بنده می داند و … همانجا خواستم حسابش را برسم و اخراجش کنم که الحمدلله به خشم غلبه کردم و اصطلاحاً راه نون خوردن کسی را نبستم.
*
داستان های انبیا در قرآن ، هر کدام رنگ و بویی دارند. سلیمان نبی، به نوعی رفتار نخبگانی داشته . از علوم خبر داشته، نیروهای غیبی در خدمت اش بوده اند، بطور روزمره با حیوانات ارتباط می گرفته و به حیوانات و اجنه دستور می دادند. از نظر مالی هم وسع خوبی داشتند.
همه این ها داشته، فهم ، دانش و … ولی تواضع عجیبی داشتند.
هدهد بدون اجازه از خدمت سلیمان رفته بود.
مالی لااری الهدهد ام کان من الغائبین
پرسید:چه شده است که من هدهد را نمی بینم؟
سلیمان عصبانی شده بود و قصد جانش را کرده بود.
در بیان قرآن
لاعذّبنّه عذاباً شدیداً او لاذبحنّه او لیأتینّی بسلطان مبین
من او را به سختی مجازات نموده و یا خواهم کشت. مگر آن که دلیلی روشن و شفاف برای غیبتش اقامه کند
تصور اینکه سلیمان روی تخت اش نشسته، اجنه و دانشمندان در خدمت اش، لشکریان هم گوش به فرمان، باد گوش به فرمان، آب، آتش، زمین و زمان از او اطاعت می کنند. سلیمان هم نشسته و عصبانی از هدهد که بدون اجازه ترک مکان کرده.
ناگهان هدهد می رسد و خیلی نشسته می گوید :
چیزی خبر دارم که تو از آن اطلاع نداری!؟
احطت بما لم تحط به
عصبانیت سلیمان خوابید، هدهد را از درگاه اش اخراج نکرد، به حرف هدهد اعتماد کرد و فرمان مطالعات بیشتر هم داد!