موسی سلام! حال خدا چطور است؟ آیا حوصله داری یک آدم دلگرفته چند کلام با تو صحبت کند؟ گوش فرا می دهی؟ موسی جان قسم به حال قلبت آنگاه که داشتی از دریای شکافته شده عبور می کردی و ایستاده بودی تا یک یک پیروانت را از آب عبور دهی، سوگند به آن لحظه که در آب رها شدی و تنها خدا بود که حافظ جان تو شد، سوگند به خشمت وقتی که از کوه آمدی و دیدی مردم گوساله پرست شده اند، و به همه لحظه ها که نزدیک بود ناامید شوی، به آن حالی که وقتی مردم آمدند و گفتند ما عدس و پیاز می خواهیم پیدا کردی، وقتی که با خضر راه می پیمودی و از کارهایش سردرگم شده بودی، وقتی جمله هذا فراق بینی و بینک را شنیدی، می بینی قصه ات را خوب می دانم! اما با من بگو آیا فقط تو را قصه ها باید بجویم؟ نمی شود من و تو یک جوری از یک راهی با هم رفیق شویم؟ بگویی شنیدن صدای خدا چه حالی دارد؟ تو که کلیم الله هستی نمی شود چند کلام هم با من سخن کنی؟ نمی شود در حقم پیامبری کنی؟ نمی شود دست بر سر من بکشی؟ من برای ایمان به تو به عصایی که اژدها شود احتیاج ندارم، به دستی که ماه شود به دریایی که شکافته شود، ای به فدای همه معجزه های تو، تنها به اشاره ای از جانب تو نیم نگاهی محتاجم! ای موسی ای پیامبر قصه های عجیب! بگو آدم وقتی بین بنی اسرائیل گیر می کند باید چه کند؟ بگو نجات یافتگان چه کسانی اند؟ بگو چگونه؟ بگو کجا؟ بگو بگو بگو! فقط تو بگو! من به صدای پیغمبری در درون خود احتیاج دارم! من دوستت دارم!