دیروز با مادرم رفتیم یکی از پاساژ های نزدیک خانه امان تا یک کیف بخریم، مردم در حال پرسه زدن بودند، دختر بچه های پانزده – شانزده ساله را می دیدم که با اوضاع نابسامانی بیرون آمده بودند، پسر های هفده- هژده ساله را که سیگار دود می کردند، بعضی ها با سگشان آمده بودند و چهره هایی را می دیدی که پشت دود و آرایش و رنگ پریدگی ها بی رمق بود، شادی های کم نفس، آدم های بی حوصله. وارد یک مغازه شدیم، فروشنده جوانی بود که حتی انگیزه فروش کیف هایش را هم نداشت، جنس هایش واقعا متنوع و قشنگ و با قیمت مناسب بود ولی حتی حس نداشت جواب سوال ما را بدهد، نه اینکه دلش نخواهد بفروشد ولی انگار مدام با خودش می گفت به این ها هم کیف بفروشم بعدش چه؟ از مغازه کیف نخریده زدیم بیرون، به مادرم گفتم می بینی همه چقدر حالشان بد است و متوجه اش نیستند؟ همه چقدر خسته اند؟ چقدر به ستوه آمده اند، و فکر می کنند دنیا همیشه همینطور بوده و همین طور ادامه خواهد یافت؟ هیچ کس فکر نمی کند که قرار نبوده و نیست دنیا این شکلی باشد؟ قرار نبوده پاییز دستبرد به جانمان ببرد؟ قرار نبوده حال ما انقدر بد باشد؟ گفتم دنیایی که امام در آن غایب باشد همین می شود، آدم ها یادشان می رود برای چه روی زمین آمده اند و یادشان می رود قرار بوده به جایگاهی امن پناه ببرند، یادشان می رود چقدر می تواند حالشان خوب باشد، انگار همه، شادی درونی را، گرمایی که از منتهی وجود آدمی نشئت می گیرد را فراموش کرده اند. جایی که اگر پول لازم شوی می توانی از جیب برادر دینی ات پول برداری، جهانی در عدالت و شادی محض، رضایت و خرسندی از خویش و خدای خویش. رسیدیم خانه در پاشنه ی در گفتم: پناه می برم به بهاری که تو هستی از شر تمام پائیز های زمانه!
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن/ وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند/چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب/ جمله می داند خدای حال گردان غم مخور