* روی شیشه نوشته “قیمتها شکسته شد ”
ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را
ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند
صف میکشیم نوبت میگذاریم
هول میزنیم
از هر کدام دوتا میخریم
برای روز مبادایی که اصلا نمی آیند
* مردی گنجی نهان را حراج کرده است
گنجی را بی بها میفروشد
گفته لازم نیست چیزی بدهید اگر هم گفته بود لازم است
ما چیزی در خور این معامله نداشتیم
گفته فقط ظرف بیاورید.ظرف !
حجمی که در آن بشود چیزی ریخت
گنجایش گنج …
هیچ کس نمی آید! هیچ کس صف نمی بندد .
مرد فریاد میزند :
بی بها پیمانه میکنم اگر ظرفی باشد
وظرف نیست وگنجایش گن ج در هیچ کس نیست .
ما از کنار این حراج بزرگ خیلی ساده میگذریم
ومیدویم سمت جایی که جورابی به نصف قیمت معمولش میفروشند
ظرف های ما ، این دل های انگشتانه ای است
چی در آن جا میشود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟
ما به اندازه ی یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم
کف دست دانایی اگر در ما بریزند پر میشویم
سرریز میکنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود
با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟
* گم شده ایم سر گردان در کوچه های زمین
نشانی در دست مبهوت به تمام درهای بسته نگاه میکنیم
هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم
شبیه جایی نیستند که روزی در آن افتادیم
و حالا دلمان میخواهد به آن برگردیم
مرد ایستاده کنار دیوار کوچه
ما گیج وسر گردان از کنارش رد میشویم
دستمان را میگیرد
یک لحظه چشم در چشم میشویم میگوید :کجا ؟
میگوییم :رهامان کن ! پی جایی میگردیم
میگوید :من بلد راهم، پی ام بیایید، میرسانمتان
میگوییم نه ، خودمان میگردیم، خودمان می یابیم
میگوید این کوچه ،زمین است .نشانی شما اصلا مال این طرفها نیست
مکث میکند .
زیر لب میگوید: من به راه های آسمان ، داناترم تا راه های زمین ..
ما میگوییم: نه، گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است
از کنارش میرویم وباز گم میشویم، بیشتر از قبل ..
* میگوید پیش از رفتن سوالی بپر سید
ما میخندیم (سوال؟)کی حوصله دارد چیزی بپرسد !
ما همه چیز را میدانیم !
ما انقدر با این خاک پست هم عیار شده ایم
که همه فراز وفرودش را میشناسیم …..
همه تپه ها و دره ها را
مرد میپرسد : مگر همه جهان همین خاک است؟
میگوییم : برای ما ، بله
و تا بخواهد چیزی بگوید میخندیم
یکی مان به مسخره میگوید :تو اگر دانایی موهای سر من را بشمار و
چشمهای مرد به اشک می نشیند ..
* مرد، خبر بزرگ است .
نبا عظیم ..
وما عادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم
و دل ببندیم به خبرهای کوچک
به این که امروز چی ارزان شده ؟
یا در کدام اداره میز میدهند یا …
ما خبر بزرگ را تکذیب میکنیم
علی را ..
نبا عظیم را باور نمی کنیم ..
و علی مجبور میشود نفرینمان کند
چه نفرینی ..
” خدایا مرا از اینها بگیر “
از این بالاتر نمیشد چیزی گفت
مردمی که بودن اورا نمیفهمند باید به نبودنش گرفتار شوند
میگوید: خدایا من از اینها خسته ام
اینها از من ..
مرا از اینها بگیر ..
وما تا ابد در تاریکی بعد از این نفرین دست و پا میزنیم
از کتاب خدا خانه دارد-فاطمه شهیدی