در عالم براي جبهه حق امتحاني سخت تر از عاشورا نداريد. اينهايي که شب عاشورا ماندند، فوق العاده اند. همه محاصره ها و محاسبه ها را شکستند و نگذاشتند شيطان برايشان فضا را آلوده بکند؛ چون خيلي فضا، سخت بود. امام حسين محاصره شد، هفتاد نفر و حداکثر زير دويست نفر در کنار امام حسين بودند. بزرگان، از عباد، از زهاد، از اهل محاسبه، از شجاعان، از آنهايي که در صفين کنار حضرت بودند، نيامدند؛ اما اينها آمدند. شب عاشورا حضرت به آنها مي فرمايد: برويد، بيعت را برداشتم. مي گويند: ما همه عالم را گشتيم تا شما را پيدا کرديم. ما جايي سراغ نداشتيم و منتي بر شما نداريم. همه راه ها را رفتيم و به بن بست خورده ایم، و حالا شما را پيدا کرديم، کجا برويم؟! حرف هاي عجيب غريبی از آدم هايي که شب عاشورا ماندند، شنيديد.

مقياس آن امتحان، از افق فهم ما بيرون است که چه اتفاقاتي در باطن عالم در حال افتادن بود. چون اين حادثه، حادثه اي است که طول و عرضش، همه کائنات و همه تاريخ است. در زیارت حضرت آمده است «أَشْهَدُ أَنَّ دَمَكَ سَكَنَ فِي الْخُلْدِ وَ اقْشَعَرَّتْ لَهُ أَظِلَّةُ الْعَرْشِ وَ بَكَى لَهُ جَمِيعُ الْخَلَائِقِ وَ بَكَتْ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ السَّبْعُ وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَنْ يَتَقَلَّبُ فِي الْجَنَّةِ وَ النَّارِ مِنْ خَلْقِ رَبِّنَا وَ مَا يُرَى وَ مَا لَا يُرَى»[۱] اين ديگر خيلي عجيب است که حتی جهنمي ها هم گريه کردند؛ يعني آنها هم با امام حسين تطهير مي شوند. اين حادثه عظيم، هرچه به ظهر نزديک مي شد، امتحانِ خدا سخت تر مي شد؛ چون مدارِ تغيير کائنات است و بنا است استقامتي که اينجا مي شود، مدار فتوحات باطني و ظاهري براي جبهه حق در عالم باشد. ولي همه، اين طوري نبودند؛ وقتي کار سخت مي شد، بعضي نگران مي شدند. اين است که سيدالشهداء فرمود «صَبْراً بَنِي الْكِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرَّاءِ إِلَى الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النَّعِيمِ الدَّائِمَةِ»[۲] يک کمی ديگر درنگ کنيد؛ مرگ مثل يک پل، پيش روي شما و نعيم ابد است. کار خيلي سخت مي شود و آن وقت شيطان، در آن صحنه تلاش مي کند تا نفوذ و وسوسه بکند. قدرت تزيين هم دارد و با همین، ترازوي آدم را تغيير مي دهد؛ یعنی وقتي زينت مي کند «زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ»(آل عمران/۱۴). نه فقط شهوات بلکه «حُبُّ الشَّهَواتِ» تزيين مي شود و آدم، مشتهيات خودش را دوست مي دارد و اين حب، برايش تزيين مي شود و به نظرش کار خيلي خوبي می کند؛ در حالي که همه جهنمي شدن، مال همين «حُبُّ الشَّهَواتِ» است. اين قدر شيطان نفوذ دارد که تزئین کردنش در ترازوي انسان خلل ايجاد مي کند. مي گويد نکند که اشتباه… خون مي دهي؛ يک جان، بيشتر نيست و اگر امام حسين اشتباه کند، همه هستي ات بر باد است. نمي آيد بگويد که اگر اين جان که ماندني نيست را اينجا نگذاري، کجا بايد بگذاري و اينجا فدا نکني، کجا بايد فداکني؟ در حالیکه اگر اينجا فدا کردي، به فرموده قرآن وجه الله مي شود «كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ»(قصص/۱۸). بر اساس روايات، هر عملي که در مسير امام قرار مي گيرد، وجه الله و باقي مي شود. جان و مالي که به امام مي دهي، باقي و بقيه، فاني اند؛ زیرا خود امام، وجه الله است و در نتیجه هر عملي هم به امام برمي گردد، وجه الله و باقي مي شود و آدم مي خواهد همه هستي اش را بدهد. بحث مال و اينها هم نيست. اينهايي که در کربلا آمده بودند، هم جان شان را دادند، هم آبرويشان را؛ یعنی شهادتِ با بدنامي. يعني آدم کشته بشود، بعد هم بگويند اينها خارجي اند، اينها بر اسلام خروج کردند و کافرند و زن و بچه شان در امان نباشند. اينها اين طور بودند و در اين صحنه بعضی وقت ها کار، سخت مي شد اما حضرت مي فرمود «صَبْراً بَنِي الْكِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ» مرگ، فقط يک قدم و يک پل است، تحمل کنيد. در اين صحنه آنچه در شان حضرت عباس وارد شده این است «أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ التَّصْدِيقِ» هرکجاي اين صحنه، هرچه سخت شد، ذره اي ترديد نکرد. حضرت سیدالشهداء يک صحنه اي رقم زده؛ الحمد لله بعد از ۱۴۰۰ سال، کربلا قلوب مان را نوراني کرده و مي فهميم چه خبر است. حضرت نواميس عالم را آورده اسير بشوند، آن هم به این صورت که «وَ رُفِعَ عَلَى الْقَنَاةِ رَأْسُكَ وَ سُبِيَ أَهْلُكَ كالْعَبِيدِ وَ صُفِّدُوا فِي الْحَدِيدِ فَوْقَ أَقْتَابِ الْمَطِيَّاتِ»[۳] چه کسي مي تواند امام را تصديق کند؟! جایی که عقيله بني هاشم بنا است اسير شمر و ابن زياد و اينها بشود؛ نه اسير آدم هايي که لااقل بعضي کرامت هاي اخلاقي در آنها هست؛ اما حضرت ابوالفضل ذره اي ترديد و اعتراض نکرده است.

مقام تصديق، بعد از مقام تسليم است. قلبي که تسليم نيست، ترازويش با امام فرق مي کند؛ ولو در عمل هم اعتراض نکند، اما در دل اعتراض مي کند و مشرک مي شود. ذيل همان آيه اي که تلاوت شد، حضرت فرمودند «لَوْ أَنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ آتَوُا الزَّكَاةَ وَ حَجُّوا الْبَيْتَ وَ صَامُوا شَهْرَ رَمَضَانَ ثُمَّ قَالُوا لِشَيْ ءٍ صَنَعَهُ اللَّهُ أَوْ صَنَعَهُ رَسُولُ اللَّهِ أَلَّا صَنَعَ خِلَافَ الَّذِي صَنَعَ لَكَانُوا بِذَلِكَ مُشْرِكِينَ»[۴] اگر قومي همه عبادات را انجام بدهند؛ اما خدا و رسول کاري بکند و او بگوید چرا اين کار را انجام مي دهي؟ مثلاً بگوید: چرا کربلا برويم و حتی نه نگويد بلکه فقط در دلش اعتراض داشته باشد، مشرک است.

«وَ يُسَلِّمُوا تَسْليماً» اين تسليم، مقدمه يک امر ديگري است. انسان، کم کم نوراني مي شود. وقتي تسليم شدي، ترازو تطهير مي شود؛ قلبت تطهير مي شود. ابزار فهم و سنجشت، تعقلت، تصحيح و تابع امام می شود. وقتي تابع امام شد و به نور امام نوراني شد، آن وقت انسان مي تواند امام را تصديق بکند. هر کاري امام بکند، مي گويد درست است. به او بگويند برو وسط آتش، اصلاً ترديد نمي کند.

شما تلقي تان اين است که کاري که اصحاب، روز عاشورا کردند، از وسط آتش رفتن آسان تر بود؛ خيلي سخت تر بود. انسان اگر ترازويش با امام، يکي نشد، وقتی مي سنجد، مي گويد: براي چه وسط آتش بروم. مگر نبود؟ شخصی آمده بود و مي گفت: ما در خراسان تا شما بياييد و پا به رکاب کنيد، حضرت فرمود: برويد در تنور بشينيد. آیا حضرت مي خواهد کسي را بسوزاند؟ نه؛ مسئله، اين نيست. مسئله، اين است که کار سخت است. اگر تو ترازويت با من يکي نباشد، در وسط صحنه، من را رها مي کني؛ پس ادعا نکن.

امام زمان وقتی تشريف مي آورند، وقتي آن ۳۱۳ نفر در مسجد کوفه مي آيند، حضرت مأموريتش را مي خواند؛ جز دوازده نفر، بقيه پراکنده مي شوند. اين ۳۱۳ نفري که فوق العاده اند و می دانید که چه کساني هستند. اصحاب کهف اند، مالک اشتر است، اما دوازده نفرشان مي مانند و بقيه مي روند، گشت و گذار مي کنند و مي فهمند که همين جا و همين آقا است. اينهايي که صاحب کرامات اند. وقتي از کنار کعبه، حضرت دعوتش را شروع مي کند، بلافاصله خدمت حضرت اند، بر ابرها سوار مي شوند و خودشان را مي رسانند؛ اما در مسجد کوفه پراکنده مي شوند. کارِ سختي است و ترازويشان تا اينجا با امام زمان و همراه حضرت است. آدم مي گويد من مي خواهم اين کارها را انجام بدهم اما بعد که ترازويش را وسط مي گذارد، مي بيند که نمي تواند تحمل کند؛ یعنی حتی آن ۳۱۳ نفر ترازو مي کنند و مي بينند که نمي شود ایستاد.

يکي شدن ترازو، بعد از مسئله تسليم است. آدم بايد تسليم بشود، بعد يک تصرفاتي در ما بکنند و تطهيرمان بکنند و تعلقات بي خود را از ما بيرون ببرند تا نوراني به نور امام بشويم؛ آنجاست که ترازو پر از تعلق به امام می شود. کما اينکه ترازوي اميرالمومنين، تعلق به حضرت حق است و همه وزني که در ترازويش مي شود، با محبت خدا است و هرچيزي را مي خواهد بسنجد، با مدار حب و بغض الهي وزن مي کند. بعد از تسليم، احتياج به تطهير و نورانيت به نور امام است و اگر ترازوي ما تابع امام شد آن وقت ما را هرکجا ببرند، ما تصديق مي کنيم: برو روي مين، چشم. بايستيد، چشم. اينجا صلح کنيد، چشم. اينجا بجنگيد، چشم. ولي ما يک حجت هايي داريم که آنها حجتِ معصوم نيستند ولي حجت اند؛ آنجاها که ديگر خيلي کار، سخت مي شود. همه دل شان مي خواهد تصميم بگيرند و ترازوهايشان را وسط بگذارند و اين، فاجعه است. بالاخره حجت، يکي است. آنکه مي گويد: ما وقتی رفتيم حلبچه اين طوري شده، رفتيم به طرف اينکه صلح کنيم. باید به او گفت که تو وزنه و ترازوي اين ميدان نيستي؛ ترازوي اين ميدان، کسی ديگر است. وقتي عقل تو مي خواهد مدار بشود ، نتیجه اش همین است. ببينيد بحث عصمت نيست بلکه بحث حجت است.

مقام وفا و نصیحت حضرت ابوالفضل علیه السلام

قدم سوم وفا است. آدمي که تسليم امام است؛ به فهمي مي رسد و محاسباتش با امام همراه مي شود. عقل عملش، تعلقاتش، خوب و بد کردن هايش، زشت و زيبا کردن هايش، درکش از معروف و منکر، با امامش هماهنگ شده و تابع و دنباله رو امام و نوراني به نور امام مي شود. حالاست که مي تواند وفا بکند و پيمانه اش را پر مي کند و عهدهايي که با امامش داشته، به تمامه انجام دهد. «وافي» آن کسي است که پيمانه را پر مي کند. خدا رحمت کند يک استاد عزيزي داشتيم به ما مي گفت: ديديد وقتي یک نفر براي دوست عزيزي که همسري تازه اختيار کرده يک هديه مي خواهد تهيه کند، اول محاسبه مي کند، علاقه او را در نظر مي گيرد، بعد مي رود بهترين ها را مي خرد، بعد آرايش مي کند، زيبا مي کند، گلکاري مي کند، تزيين مي کند و پر مي کند و بعد هم تازه وقتي مي برد، شرمنده است و نمي داند او قبول مي کند يا قبول نمي کند.

«وفا» يعني پيمانه را پر کردن. يعني يک کاري بکني که ديگر جاي اِي کاش باقي نگذاري. بعضي اوقات ما يک کارهاي خيري برايمان پيش آمده، مثلاً همسر یا دوست مومن یا پدر و مادر گرفتار و مريض یا همسايه اي بوده و ما زحمت کشيديم و خيلي هم تلاش کرديم ولي وقتي پدر از دست رفت مي نشينيم محاسبه مي کنيم و مي گوييم اِي کاش آنجا اين جمله را نمي گفتم؛ اي کاش آن شب را بيدار می ماندم. اين يعني من وفا نکردم. وفا يعني عهدهايي که با امامش بسته، يک جوري عمل مي کند که جاي خالي باقي نمي گذارد، جاي اي کاش ندارد. همه پيمانه اش را پر کرده و هيچ عهدي با امامش نداشته که عمل نکرده باشد؛ اين آدم مي شود وافي. چطور مي شود که انسان، تمام توانش را در اختيار قرار بدهد و خودش را هم بدهکار بداند. عبد وافي يعني اين؛ چنانچه قرآن می فرماید «وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذي بايَعْتُمْ بِهِ». کسي با خدا وفا کرد؛ خداي متعال در وفاداري، بر همه، سابق است و اصلاً وفاداري همه، از او است. روز قيامت، همه شهدا و خصوصاً شهداي کربلا که گُل سرسبد گل ها هستند؛ وقتی جايگاه حضرت ابالفضل را نسبت به حضرت سيدالشهداء مي بينند، غبطه مي خورند.

از اين لطيف تر، نصيحت است. نُصحِ براي امام؛ به معناي نصيحت کردن و موعظه کردنِ امام نيست بلکه بيش از وفا، و به معنای خيرخواهي کردن است؛ یعنی پيمانه ات را که پر کردي، آنچه را هم که از تو نخواستند، بروي انجام بدهي؛ یعنی کار را زيباتر و بيشتر از آنکه خواستند، انجام دادن. همان که خدای متعال در قرآن خطاب به پیامبر فرمود: «طه * ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى»(طه/۱-۲) پيغمبر ما، نگفتيم اين قدر زحمت بکشی؛ بلکه ما گفتيم برو دست بندگان ما را بگير و بياور. برو عالم را آباد کن و با با عبادت خودت عالم را نوراني کن. نگفتيم اين طور به زحمت بيافت. اين نصيحت است. سيدالشهداء، امام است؛ اما اگر کاري بکني که بگويند اين نسبت به امامش نصيحت کرد و بيش از آنکه وظيفه اش بود و عهد داشت؛ با امام خودش نُصح داشت که خيلي چيز عجيبي است. اين است که حضرت فرمود: عموي من در روز قيامت يک درجه اي دارد که همه شهدا به او غبطه مي خورند. اين است که همه ائمه عليهم السلام ايشان را دوست دارند و افتخار مي کنند. در حالیکه معصوم، مدار همه کائنات است؛ ولي به مثل حضرت اباالفضل افتخار مي کنند و حرفش در دستگاه آنها ردخور ندارد. روایتی است که شخصی فرزند مرده اش را محضر حضرت ابالفضل آورد و مي گفت مي خواهم زنده شود. حضرت براي نبي اکرم پيغام فرستادند که آقا! ايشان از من خواهش کرده. فرمودند: بگوييد که عمرِ اين آقا تمام شده. چند بار دیگر عرض کرد و آخر کار خدمت پیامب فرمود: من حرفي ندارم؛ فقط عنوان باب الحوائجي را از روي من برداريد تا مردم سراغ من نيايند؛ شما من را باب الحوائج کرديد، مردم مي آيند. حضرت فرمودند: نه، اين کار را ما نمي کنيم. و به او عمر دوباره دادند. اگر انسان در اين دستگاه، حيات طيبه و حيات قلب و هرچيزی بخواهد، خدا رد نمي کند. السلام عليک يا اباعبدالله…


[۱] الكافي (ط – الإسلامية)، ج‏۴، ص: ۵۷۶

[۲] معاني الأخبار، النص، ص: ۲۸۹

[۳] المزار الكبير (لابن المشهدي)، ص: ۵۰۵

[۴] الكافي (ط – الإسلامية)، ج‏۱، ص: ۳۹۰

فهرست مطالب