محمد بن مسلم ثقفی کیست. در رجال دو طبقهبندی است: یک طبقه بندی به حسب تقدم و تأخر زمانی است: راوی [و] مروی عنه. این طبقات رجالی است که اعلام رجال کار کردند. یک طبقهی دیگری است که در آن کما هو کار نشده و اگر کار بشود ابوابی از علم و حکمت در نصوص فتح میشود و آن، طبقهبندی از حیث مراتب است. [او] چهار هزار شاگرد داشت، اما طبقات و مراتب اینها چه اندازه متفاوت است و این بحث در عموم رجال ساری و جاری است؛ طبقهبندی از حیث مراتب و درجات علمی و عملی.
محمد بن مسلم ثقفی فحلی است که من الآن که میخواهم مختصری از حال او ذکر کنم متحیر ام. اولًا نص تعبیر نجاشی- خریط فن- و همچنین شیخ الطائفه محمد بن محمد بن نعمان المفید در مورد این شخص این است؛ متن کلام لازم است:
نجاشی تعبیرش این است: وجه اصحابنا بالکوفة. خب کسانی که واردند میدانند: کوفه مرکز تمام رجال علم و فقه و حدیث بوده، ولی در بین همه [او] وجه اصحابنا، فقیه، ورع، وکان من اوثق الناس. این تعبیر نجاشی.
شیخ مفید در رسالهی عددیه میفرماید: من الفقهاء الاعلام [و]الرؤساء المأخوذ عنهم الحلال والحرام والفتیا والاحکام. این هم تعبیر شیخ مفید است
ولی همهی اینها در حد عظمت این مرد نیست. این کلمه گفتنش سهل است امام وقوعش و تحققش دونه خرط القتاة: سی هزار حدیث از باقر العلوم گرفته. این قلب و این مغز چه مغزی بوده. سی هزار حدیث آن هم سی هزار باب علم، هم حفظش و هم فقهش. شانزده هزار حدیث از جعفر بن محمد گرفته. یک نفر متحمل این بحر مواج علم؛ آن وقت منصب و مقام به کجا رسید… این دقتها را باید خوب رسیدگی کرد:
ابو حنیفه امام اعظم است عند العامه. خود ابی حنیفه که امام اعظم است، نسبت به محمد بن مسلم این است:
یک شب خوابیده بود محمد بن مسلم پشت بام؛ نیمهی شب دید در خانه را میکوبند، چون از طرف حکومت تحت نظر بود در اثر این که عَلَم اعلام روات امام ششم بود؛ پریشان از خواب برخاست، وقتی آمد در خانه، دید یک زن است، گفت: تو نیمهی شب از کجا آمدی؟ برای چه آمدی؟ گفت: یک زن جوان درد زائیدن گرفت و این زن اضطراب کرد در زائیدن تا مرد، بعد که مرد بچهاش در شکمش بالا و پائین میرفت، ما متحیر ماندیم چه کنیم، رفتم در خانه ابو حنیفه. – خوب این را کار کنید، نه تنها بشنوید بعد فکر کنید، آن ابی حنیفه و آن امام اعظم… .- گفت: رفتم در خانهی او این مسئله را به او گفتم. گفت: من در این مسئله جاهل ام اما تو را راهنمایی میکنم، برو در خانهی محمد بن مسلم ثقفی، این مسئله را از او سؤال کن، بعد که سؤال کردی جوابی که به تو داد بیا به من اعلام کن، از این جهت من آمدم چون مرا همچو کسی فرستاده. گفت ای زن من در سَتر ام، یعنی تحت نظر حکومت ام ولی حالا که تو آمدی جواب این است: شکم این مادر را پاره کنید و آن بچه را از رحم بیرون بیاورید و بعد آن شکم را بدوزید و مادر را تجهیز کنید و دفن کنید هکذا سمعت من الامام. این را گفت.
فردا که آفتاب برآمد، مثل هر روز رفت سری به مسجد بزند وقتی رفت دید ابو حنیفه بین اصحابش نشسته، سراغ میگیرد که آن زن آیا کجاست. دید در انتظار او نشسته که آنچه را از محمد بن مسلم آموخته به او بیاموزد. این محمد بن مسلم است.
هنوز مسئله فوق اینهاست. به قدری مقام منیع است… کسانی که در رجال محیط اند، در فقه محقق اند عبد الله ابی یعفور را میشناسند که در فقه چه فحلی و در حدیث چه مردی است؛ آن وقت یک همچو فحل الفحولی که در تعبیری که برای او گفتهاند این است که افقه اصحاب است، همچو کسی آمد حضور امام ششم، گفت: همیشه نمیتوانیم خدمت تو برسیم، مسائل بسیار، دسترسی به تو کم. فرمود: کجاید از محمد بن مسلم؟ هر جا درمانده شدید به او رجوع کنید. همچو مردی… . این جاست که ثابت میشود قصور و تقصیر در چه حد است. خودش با یکی از اصحاب آمدند اداء شهادت کنند نزد شریک قاضی. وقتی هر دو وارد شدند شریک یک نگاهی کرد، گفت جعفریان؛ تا گفت جعفریان، یک مرتبه مجلس به هم خورد، دیدند محمد بن مسلم زار زار گریه کرد. همه حیران اند این گریه یعنی چه. مردی با این شخصیت علمی، علاوه از اعاظم اشراف از جهت ثروت و مال، خلاصه از اعیان دنیا و آخرت. گریهی او همه را متعجب کرد، شریک گفت: ما یبکیک؟ گفت: گریهی من برای این است که مرا نسبت دادی به جعفر بن محمد؛ من کجا و شیعهی او؟ این است. کیست امام ششم؟ افسوس که عمری گذشت و ما نفهمیدیم. مدتها زار زار گریه کرد که چرا گفتی تو شیعهی او هستی؛ من کجا و تشیع او! او کیست که من اضافه به او پیدا کنم.
راستی بهتآور است: ابو حنیفهای که امام اعظم است، سیزده سال از مالک بن انس فقیه کوفه بزرگتر است. ذهبی مینویسد: ابو حنیفه وقتی پیش مالک مینشست مثل صبی ای و بچهای در خدمت بزرگی. مالک بن انس این است که امام اعظم در مقابل او طفل دبستان است. محمد بن ادریس امام شافعیه دربارهی مالک مینویسد: همهی علماء از اول تا به آخر همه جمع بشوند اما ستارهی درخشان بین همه مالک بن انس است. این کلمهی مالک است، آن دوست آنچنان گفت، این مخالف این چنین میگوید، آن مالک بن انس گفت: والله… والله ما رأیت، ندیدم افضل من جعفر بن محمد زهدًا فضلًا عبادتًا ورعًا. این چه غوغایی است، که بود و آن کس چه کرد. آن کلام دوست و مؤالف؛ این بیان امام مالکیه و قبلهگاه چهار مذهب نسبت به آن حضرت؛ ولکن[مطلب] فوق تصور است، مقام قابل درک نیست، آنچه نتوانستند علمای چهار مذهب انکار کنند این است، متفقا اَعلامشان گفتند: نزد او جفری است که تمام ما یحتاج بشر…، جمیع ما یحتاج البشر همه در آن جفر است، پیش او جفری است که علم ما هو کائن الی یوم القیامه همه در آن جفر است.
این جنبهی علمی او، اما قدرت، اما سیطره و سلطنت: محمد بن عبد الله اسکندری…، این نقل سید بن طاووس است، گفت: منصور من را خواست و من صاحب سرّ منصور بودم، خودم بودم و او، گفت: صد نفر…،- چه گذشته و چه شده- صد نفر از اولاد فاطمه را کشتم ولی رأس و رئیس شان باقی مانده، تصمیم گرفتم امروز شب نشود و امشب صبح نشود مگر سر او را از بدن جدا کنم؛ تا گفت لرزه بر اندام من افتاد، دنیا در نظرم تیره و تار شد، چون منصور را میشناختم، گفتم نکن این کار را، گفت دم مزن که الملک عقیم، گفت: جلاد را خواست. من بودم، خودش و سیاف، گفت وقتی آمد کلاهم را که از سرم برداشتم سرش را از بدن جدا کن. گفت من هم متحیر و لرزان ایستادم که یک وقت دیدم وارد شد اما لبش به هم میخورد، تا حرکت لب او را دیدم، برگشتم دیدم منصور سر برهنه، پای برهنه، دوان دوان افتاد روی قدمش. متحیرم این چه وضعی است، یک وقت به خودم آمدم دیدم قصر مثل کشتی که در طوفان مضطرب است قصر از یمین به یسار، از یسار به یمین میچرخد. متحیرم که این چه وضع است، دیدم نشست منصور مثل عبد ذلیل، گفت: مولای من! چرا همچو وقتی آمدی، فرمود تو مرا خواستی، گفت من در خدمت تو ام آنچه می خواهی از من بخواه، فرمود: آنچه من میخواهم این است که به من کار نداشته باشی، این را گفت، حرکت کرد رفت. منصور گفت: لحاف بیاورید، می لرزید. خوابید، من هم بیدار، نیمهی شب شد یک مرتبه سر بلند کرد میلرزد همچو مردی، گفتم: چه خبر است؟ چه شد؟ گفت این واقعه را به تو میگویم اگر بروز کند تا من زنده ام تمام اهلت را یکسره از شمشیر میگذرانم، واقعه این است: تصمیم، قطعی بود، سیاف حاضر بود. به مجرد این که وارد شد دیدم یک اژدها دور این قصر را احاطه کرده، یک لب بالای قصر یک لب پایین قصر. به زبان فصیح گفت : منصور! اگر آسیبی به او برسد قصر را با تمام آن کس و آنچه در آن است از طرف خدا مأمور ام ببلعم و مرا خدا فرستاده. بعد که[منصور] این را گفت، گفتم: امیر این قدر به تو بگویم نزد او… – این غوغای مجلس منصور است، در آن مجلس بحث این است- گفت: امیر این قدر به تو بگویم او اسمائی میداند که اگر به روز بخواند شب تار میشود، اگر به شب تار بخواند روز روشن میشود.
این عظمت، این مقام! کجا ما توانستیم گوشهای از این مقام را به این مردم بفهمانیم. روز شهادت او باید این مملکت یکپارچه غوغا بشود. کیست او؟ نتیجهی خلقت، ثمرهی بعثت از آدم تا به خاتم همه به وسیلهی او تمام شد. آنچه غرض خدا از آفرینش عالم بود، آنچه غایت و نتیجهی بعثت تمام انبیا از آدم تا خاتم بود، معرفت مبدأ و معاد در اصول، و نبوات که برزخ بینهما است، و معرفت عبادت، معاملات، عقود، ایقاعات، احکام از طهارت تا به دیات، در فروع و هم آن اصول و هم آن فروع ترسیم شد، تقویم شد، تحدید شد، شد مذهب جعفری. اگر این است، روز شهادت او نباید این چنین باشد که تا کنون بوده و این وظیفهی شما خواص است. خوشا به حال آن کسانی که توفیق پیدا کردند در راه او قدمی برداشتند. کاری کنید خودتان [و] دیگران -اعتباریات را حذف کنید- روز شهادت او همه تان با آن هیئتی که مناسب با شهادت او باشد، در کوچه و بازار و خیابان بروید، تا مردم بفهمند عظمت مصیبت چقدر است.
یک دعای او کافی است: رحم الله… این نفَس او است بیان او است: رحم الله من احیا امرنا . این یک دعا. یک دعای دیگر هم کرده، حدیث صحیح السند است سندی که شیخ انصاری به طبق آن سند در مسائل دماء اصالة الاحتیاط را الغاء میکند، آن وقت در همچو بیانی فرمود: اللهم ارحم ، بارالها رحمت کن… بر چه این دعا؟ بارالها رحمت کن، چه رحمتی؟ وَرَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ، اما متعلق این رحمت این است: اللهم ارحم الصرخة التی کانت لنا، خدایا رحمت کن آن شیونی که در عزای ما بلند بشود. ولا حول ولا قوة الا بالله.